🐞اترس🐞
صدای شلیک قلبم رو از ترس به درد آورد اما وقتی علی احسان روی زانو هاش فرود اومد جونم دراومد!
پدربزرگ بود!
خواست دوباره اقدام به شلیک کردن بکنه که جیغ بلندی کشیدم و سمت علی احسان رفتم و محکم بغلش کردم.
با تموم وجودم بابام رو صدا زدم.
میدونستم هیچ وقت حتی توی عصبانیت هم وقتی صداش میزدم از کمک کردن بهم دریغ نمیکنه.
دوباره صدای شلیک اومد که این بار حس کردم بچه یه چیزش شد!
درد بدی توی شکمم حس کردم.
علی احسانی که قسمت چپ قفسه ی سینه اش تیر خورده بود و باید پس میوفتاد هنوز هم نشسته بود و محکم بغلم کرده بود.
از درد نالیدم و گفتم:
علی...هق...آییی...بچه...با هر تحمل دردی بود بلند شد و بغلم کرد و گفت:
نمیزارم چیزیش بشه...با ورود ناگهانی بابا پاشا پدربزرگ اسلحه رو سمتش گرفت و با داد گفت:
مگه نگفتم حق نداری پات رو تو اتاق بزاری؟!بابا پاشا با نفرت اسلحه رو سمتش نشونه گرفت و گفت:
به بچه ی من صدمه زدی و بعد میخوای بشینم سر جام و هیچی نگم؟!اونی که میخوای بکشیش عشقه پسره منه و پدر نوهمه میفهمی چیکار میکنی اصلا؟!همین میون صدای آژیر پلیس همه رو به وحشت انداخت!
پدربزرگ نگاه با ترسش رو به سمت حیاط دوخت و گفت:
بالاخره ردهمون رو زدن...با ورود مهراب به ناگه چند مامور پلیس وارد اتاق شدن و اسلحه به دست اخطار دادن:
اسلحه ها پایین...زود!علی احسان با اوج درد سمت در حرکت کرد و رو به مامور پلیسی گفت:
من با ماشین تو میرم...مرد نگران نگاهش کرد و گفت:
مراقب باش رفیق...