🐞اترس🐞
بدون مکثی از اتاق خارج شدیم.
به نظر علی احسان نقشه ی درستی کشیده بود که حتی بعد نتونستن و نکشتن پدربزرگ حداقل اسیر پلیس ها بشه!
اون مرد و رفیقی که گفته بود نشثن میداد دوستشه و میشناسن همدیگه رو و همه چیز از قبل هماهنگ شده بوده!وقتی توی ماشین نشستیم.
علی احسان پشت فرمون نشست.
از درد نفسم رفته بود.
چشام سیاهی میرفت.
خیلی سریع راه افتادیم.
علی احسان با خونریزی و درد میروند.
با گریه رو بهش گفتم:
علی...هق...دست خونیش رو روی دستم گذاشت و دستم رو فشرد و سمت لباش برد و عمیق بوسید و گفت:
جانه...نفس...دلم...خوبم نترس...سرفه...چند دقیقه بعد از درد بیهوش شدم و نفهمیدم کی از حال رفتن و کی به بیمارستان رسیدیم!
🌈راوی🌈
اترس رو سریع به بخش بیماران حیاتی بردن و علی احسان هم سمت اتاق جراحی.
پاشا و شایا سریع خودشون رو به بیمارستان رسوندن و در واقع حدس زدن به نزدیک ترین بیمارستان رفته باشن و با دیدن ماشینی که علی احسان و اترس باهاش رفته بودن و اینکه حدسشون درسته خداروشکر کردن.
پاشا سمت اتاقی که اترس توش خوابیده بود رفت.
از پرستار حالش رو پرسید که گفت فقط ترسیده و بهش آرامبخش زدن و حال خودش و بچه خوبه.
شایا با دیدن وضعیت اترس و علی احسان یه ریز اشک میریخت و دل عاشق پاشا رو خورد میکرد.دستش رو گرفت و سمت حیاط برد و نشوندش توی ماشین و خودش هم نشست.
میخواست آرومش کنه تا بتونه کنار اترسش باشه و وای به حال وقتی که اترس بهوش میومد و علی احسان رو تسر خورده و بیهوش روی تخت بیمارستان میدید!روی صورتش رو نوازش کرد و گفت:
عزیزم باید محکم باشی...اترس بهمون نیاز داره!سری تکون داد و اشک هاش با دست های مردونه ی مردش پاک شد و گفت:
خیلی صحنه ی بدی بود وقتی دیدم علی احسان غرقه خونه و اترس...سری تکون داد و بغلش کردم و گفت:
همه چیز درست میشه عزیزم فقط صبر کن!