کاسه رشته رو مقابل کیونگسو گذاشت و با مهربونی رو به روش روی زمین نشست و گفت:
--اینو مخصوص تو درست کردم کیونگ... بخور و نظرت رو بهم بگو...
کیونگسو نگاهی به رشته های غوطه ور داخل کاسه انداخت و با لبخند کمرنگی از تلاش هایی که چانیول برای بهبود حالش میکرد تشکر کرد و گفت:
+بهت گفتم میل ندارم چانیول...
چانیول اخماشو تو هم برد و گفت:
--نهار درست و حسابی نخوردی...اون لویی نامردم تلفنش رو جواب نمیده و برنامه دورهمی هم اونطوری خراب شد... حالا میگی نمیخورم؟
مگه دست خودته؟؟؟
چانیول چاپستیک ها رو داخل رشته ها فرو برد و درحالیکه اونا رو از هم باز میکرد گفت:
--مطمئنم نمیتونی مثل رشته ای که من درست کردم رو تو هیچ کدوم از رستورانای سئول پیدا کنی...
کیونگسو اینبار از اشتیاق چانیول، لبخند دندون نمایی زد و چاپستیک رو دستش گرفت و گفت:
+خیلی مطمئن حرف میزنی سرآشپز!!!
چانیول بادی به غبغبش انداخت و گفت:
--معلومه...کی رو دیدی که بتونه با ماهی مرکب و قارچ همچین رشته ای درست کنه؟؟؟
کیونگسو بویی کشید و مقداری ماهی رو دور رشته پیچید و اونو تو دهانش گذاشت و بعد از پخش شدن مزه خوبش اووووم بلندی گفت و همونطور که لقمه دیگه ای برمیداشت گفت:
+ظاهرا یه چیزایی بلدی!!!
چانیول راضی از اینکه تونسته به کمک غذا حواس کیونگسو رو پرت کنه خودشم مشغول غذا خوردن شد...
بعد از اینکه غذاشون رو خوردن، چانیول کاسه ها رو کنار گذاشت و جاشون رو پهن کرد...با شک و تردید از کیونگسو که بهش خیره شده بود گفت:
--میتونیم؟؟؟
+آره...
کیونگسو بدون مکث و با لحن محکمی بهش گفت تا خیال پسر قد بلند رو بابت خوابیدن کنار هم راحت کنه...
چانیول نیشخندی زد و روی تشک نشست...از وقتی کیونگسو اون کابوس رو دیده بود دلش نمیخواست شب ها تنها بمونه و چانیول هم با کمال میل این همراهی شیرین رو پذیرفته بود...
کیونگسو بطرف میزش رفت و یکی از کتاب های تاریخیشو باز کرد و مشغول خوندن شد...چانیول میدونست که کتاب خوندن کیونگسو حداکثر یک ساعت طول میکشه...پس باید یه جوری خودشو سرگرم میکرد...
کشون کشون خودشو بطرف میز کوتاه نزدیک تشک برد و سرشو کنار کتاب روی میز گذاشت و گفت:
--خیلی به تاریخ علاقه داری؟؟
کیونگسو با وجود ناراحتی که از ظهر داشت، کاملا بیحوصله بود اما نمیتونست اون قیافه مهربون چانیول رو ببینه و لبخند نزنه...
سرشو به تایید تکون داد و همونطور که مشغول خوندن بود دستشو لا به لای موهای چانیول برد و اونو نوازش کرد...
چانیول در اون لحظه نمیتونست تصور کنه چه حس شیرینی رو داره تجربه میکنه و تمام وجودش پر شده بود از عشقی که کیونگسو داشت نثارش میکرد...به خودش قول داده بود خوددار باشه وگرنه خیلی وقت پیش باید حساب اون کوچولوی ریزه و میزه رو میرسید...
همونطور که چشمانش خمار شده بود متوجه تلالوی نوری شد که از گردنبند داخل گردن کیونگسو بهش خودنمایی میکرد...
با صدای که مست خواب بود گفت:
--قشنگه...
کیونگسو دست از خوندن برداشت و درحالیکه نوازش هاشو قطع نمیکرد گفت:
+چی؟؟
چانیول نیمچه لبخندی زد و به گردنبندی که از لای دکمه های پیراهن خودشو به رخ میکشید اشاره کرد و گفت:
--گردنبندت... همیشه اونو میندازی؟؟
کیونگسو انگار یاد چیزی افتاده باشه، لبخند گرمی زد و گفت:
+آره...همیشه همراهمه...
چانیول خمیازه ای کشید و در ادامه لب زد:
--خیلی قدیمیه؟؟
کیونگسو که با وجود صدای هاسکی چانیول تمرکزی براش نمونده بود ترجیح داد کتاب رو ببنده و اونو گوشه میز بگذاره...
خودشم سرشو کنار سر چانیول گذاشت و در جواب گفت:
+آره...اینو یکی از دوستام بهم هدیه داده...برام خیلی ارزش داره...
چانیول لباشو برچید و گفت:
--کدوم دوستت که تاحالا من ندیدمش!!!
کیونگسو اینبار به جای خندیدن به لحن شوخ چانیول ،آهی کشید و گفت:
+خودمم خیلی وقته که ندیدمش...
نگاهی به برق نگاه چانیول که ازش حسادت میریخت کرد و گفت:
+فکر کنم همسن پدر تو باشه...پس قیافت رو اینجوری نکن!!!
چانیول خنده بلندی کرد و متقابلا دستشو روی صورت کیونگسو کشید...کمی در سکوت گذشت و هردوشون مست از نوازش های همدیگه غرق لذت بودن...
چانیول دستشو روی گردن کیونگسو گذاشت و خودشو بهش نزدیک تر کرد و گفت:
--خیلی دوستت دارم کیونگسو...بیشتر از اونی که تصورشو بکنی...
کیونگسو بعد از شنیدن این جمله لبخند شیرینی زد و در کمال تعجب مقابل دیدگان متحیر چانیول پیش قدم شد و لبهاشو روی لب چانیول گذاشت...
چانیول دست دیگش رو جلو آورد و پسر رو از روی میز بلند کرد و خودش کنارش نشست و اونو تو بغل خودش کشوند تا بهتر بتونه اون لبهای خواستنی رو مزه کنه...
کیونگسو محکم خودشو به چانیول چسبونده بود انگار هیچی مهمتر از اون وجود نداره...چانیول سرشو کج کرد و با زبونش اجازه ورود میخواست...کیونگسو کمی بی پروا شد و دهانش رو باز کرد و زبون چانیول دورتادور دهانش رو جستجو کرد...
دستان چانیول از فرط هیجان زیاد بطرف دکمه پیراهنش سر خورد و دکمه اولی رو باز کرد...
کیونگسو که نفس کم آورده بود ازش فاصله گرفت و با دیدن دستان قدرتمند چانیول که حالا روی شانه هاش نشسته بودن و دکمه لباس باز شدس، فهمید که چانیول بیشتر میخواد...خودش هم میخواست اما میترسید و همین ترس مانع از خیلی کارها میشد...چانیول سرشو جلو برد و گردن سفیر رنگشو بوسید...اینقدر ملایم میبوسید که کیونگسو بجای تحریک شدن، خوابش گرفته بود...لبهای جستجوگر چانیول که پایین تر رفتن، کیونگسو نفسشو حبس کرد و کمی بیشتر خودشو فاصله داد...چانیول نگاهشو به چشمان درشت کیونگسو انداخت و فهمید که اونو ترسونده...
لبخندی زد و با ملایمت گفت:
--قرار نیست بدون اجازه تو من هیچ حرکتی بکنم...خیالت راحت باشه عزیزم...
کیونگسو بعد از شنیدن تن ملایم صدای چانیول آروم گرفت...
چانیول بلند شد و بعد از خاموش کردن چراغ، بدن کیونگسو رو آهسته تو بغلش کشید و هر دو روی تشک دراز کشیدن...
چانیول اونو مدام نوازش میکرد و بهش حرفای عاشقانه میزد...هر کلمه ای که از دهان چانیول به گوش کیونگسو میرسید عضلاتش رو شل و آروم تر میکرد...انگار استرس تمام این چند روز داشت از تنش بیرون میرفت...
چانیول صورتش رو غرق بوسه کرد و پتو رو روی هردوشون کشید و گفت:
--بخواب عزیزم...این چند روز خیلی تحت فشار بودی و یه خواب راحت هم نداشتی...من پیشتم و نگات میکنم تا خوابت ببره...
کیونگسو طبق عادتی که پیدا کرده بود خودشو داخل آغوش امن چانیول پنهان کرد و چند دقیقه بعد خوابید...
چانیول امیدوار بود دیگه کابوس به سراغ پسر دوست داشتنیش نیاد و اونو آشفته نکنه...
با وجود اینکه کیونگسو حرفی از مشکلاتی که داشت نزده بود اما چانیول هنوز هم امید داشت که اون باهاش احساس راحتی کنه و حرف دلش رو بهش بزنه...
نگاهشو به گردنبندی که از پشت یقش بیرون افتاده شده بود دوخت...چشماشو کمی ریز کرد تا بتونه بهتر ببینه...اون گردنبند درخشندگی بینظیری داشت که چشم هرکسی رو میگرفت...
چانیول چشماشو روی پسر کوتاه تر سر داد و بوسه ای به بینش زد و گفت:
--تو برام خیلی قشنگ تر از این گردنبندی...
چانیول اینو گفت و اجازه داد در این حس بینظیر هم آغوشی با کیونگسو غرق بشه...
***********
چند روزی میشد که از کابوس دیدن های کیونگسو میگذشت و حالا بعد از یک هفته، دیگه کابوس به سراغش نمیومد و آروم تر شده بود...با چانیول میگفت و میخندید و همه چیز روی روال طبیعی میگشت...
چانیول تنها چیزی که متوجه نمیشد غیبت عجیب و غریب لویی بود...بعد از اون شبی که شام دعوتش کرده بود و لویی نیومده بود و حتی جواب تلفنش رو هم نداد، دیگه ازش خبری نداشت...
با خاله هان هم که صحبت کرده بود...خاله در جواب بهش گفته بود که لویی به یک مسافرت یک ماهه رفته...
عجیبتر این که کیونگسو هم سراغی از لویی نمیگرفت و این تا حد زیادی چانیول رو متعجب و البته نگران کرده بود!!!
کیونگسو تخته چوبی رو زیر آب گرفت تا پیازچه ها رو روش خرد کنه ... به چانیول که در حال تزئین کاسه رشته بود نگاهی انداخت و گفت:
+چندتا دیگه سفارش مونده؟؟
چانیول زنگ تحویل سفارش رو فشار داد و در جواب نگاهی به کاغذهای روی پیشخوان کرد و گفت:
--این آخریش بود...اگه مشتری دیگه ای نیاد...
کیونگسو سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و مشغول کار شد....
مینجو که داخل شد، چانیول ازش پرسید:
--چند تا مشتری جدید اومدن؟؟
مینجو نگاهی به دفترش انداخت و سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
**کسی نمونده....
چانیول دو تا کاسه رو مقابلش روی میز گذاشت و گفت:
--باشه...پس فقط سفارش میز ۷ مونده که اونم آماده میشه...
مینجو کاسه هارو روی سینی گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت...
کیونگسو پیازچه های خرد شده رو با گوشت به صورت قلقلی در آورد و اونا رو داخل ماهیتابه سرخ کرد...
وقتی میخواست گوشت ها رو تفت بده ، با ویبره خوردن تلفنش، ماهیتابه رو به یک دستش داد و گوشی رو از جیبش خارج کرد...
با دیدن شماره مادرش لبخندی روی لب هاش نشست و در حالیکه با یک دست گوشت ها رو داخل ماهیتابه سرخ میکرد تماس رو وصل کرد:
+سلام مامان....
چانیول که در گوشه ی آشپزخونه در حال چک کردن موبایلش بود، سرشو ناخودآگاه بالا آورد...تا به حال ندیده بود کیونگسو جلوی اون با مادرش صحبت کنه و چانیول برای شنیدن صدای مادرش ذوق دو چندانی کرد...
کیونگسو با شنیدن صدای مادرش خنده دندون نمایی کرد و گفت:
+قرار بود ایندفعه تماس تصویری بگیری!!!
صدای همیشه مهربون مادرش از پشت خط به گوشش رسید:
••نشد پسرم...
کیونگسو بعد از شنیدن اين جمله مادرش متوجه لرزش صداش شد...ماهیتابه رو روی گاز رها کرد و بیتوجه به گوشت هایی که جلز و ولز میکردن، بطرف اتاقی که توش رشته درست میکردن رفت...این آشفتگی کیونگسو از چشم چانیول که مشغول پیام دادن بود غافل موند...
کیونگسو پشت سرش در رو نیمه باز کرد و با نگرانی گفت:
+چی شده مامان؟؟چرا صدات میلرزه؟؟
مدتی گذشت تا مادرش جوابشو بده و همین برای کیونگسو یک عمر طول کشید...
••هیچی عزیزم...فقط خواستم بگم که ما داریم بر میگردیم کره....
کیونگسو چشماش گرد شد و با ذوقی که تو صداش بود گفت:
+بابا حالش بهتر شده؟؟دکترش بلاخره اجازه داد که با هواپیما جابجاش کنیم؟؟؟
سوال های پشت سر هم کیونگسو از مادرش، وقفه در مکالمشون رو بیشتر و بیشتر میکرد...
وقتی کیونگسو جوابی از مادرش نگرفت سرد شدن انگشتانش رو حس کرد...دلشوره وحشتناکی به جونش افتاد که توان دوباره سوال پرسیدن رو ازش گرفته بود...نمیدونست سکوت مادرش برای چیه...نفس سنگینش رو بیرون داد و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
+چی شده مامان؟؟بابا حالش خوبه؟؟
زن نفس لرزونش رو بیرون داد و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
••پدرت حالش خوب نیست کیونگسو...
کیونگسو صدای گریه آروم مادرش رو که شنید احساس کرد دنیا دور سرش میچرخه...
حالش خوب نبود...پدرش حالش خوب نبود و این در کنار گریه های آروم مادرش ترکیب وحشتناکی رو درست میکردن که فقط یک معنی میتونست داشته باشه...
تا به حال سابقه نداشت که مادرش زنگ بزنه و اینو بهش بگه اما حالا....
کیونگسو از تصور خبری که قرار بود بشنوه، توان پاهاش کم شد و دو زانو به زمین افتاد...
از شنیدن اين جمله خیلی چیزها رو میتونست برداشت کنه که فکرش هم دیوونش میکردن...
صدای مردی از پشت خط میومد که مشغول سرزنش کردن زن بود:
#خانم دو...لطفا به خودتون مسلط باشین... مگه قول ندادین میتونین یواش یواش بهش بگین؟؟؟
اینو گفت و مدتی بعد صدای مرد داخل گوش کیونگسو پیچید:
#کیونگسو پسرم...میشنوی صدامو؟؟؟
کیونگسو تمام تلاشش رو کرد تا زبونش رو بچرخونه و حرف بزنه اما احساس میکرد زبونش لمس شده و قدرت نداره...نفسش سنگین شده بود و چشماش سیاهی میرفت...
مرد پشت خط وقتی جوابی از کیونگسو نگرفت با نگرانی به مادر کیونگسو گفت:
#جواب نمیده خانم دو...
کیونگسو احساس کرد تمام ماهیچه هاش منقبض شدن و نمیتونه هیچ کاری بکنه...صدای نگران مادرش رو از پشت خط میشنید اما نمیتونست جوابشو بده...
••کیونگسو پسرم... عزیزممم
کیونگسو احساس کرد صداها محو و محو تر میشن... بدنش تحمل وزنش رو نکرد و بعد از برخورد با قفسه رشته ها، بدنش با سرامیک سرد برخورد کرد...اشک از میون چشمان نیمه بازش که قرمز شده بود سرازیر شد و به در نیمه باز اتاق خیره شد...شاید انتظار میکشید تا چانیول زودتر بیاد تو اتاق و بغلش کنه تا مثل همیشه با بوسه هاش آروم بگیره...
چانیول در بیرون آشپزخونه گوشت های داخل ماهیتابه رو روی رشته گذاشت و بعد از تحویل سفارش نیم نگاهی به اتاق انتهایی انداخت... دلش نمیخواست فضول به نظر برسه اما شدیدا دلش میخواست در مورد مکالمه بین مادر و کیونگسو بدونه... یعنی کیونگسو از چانیول پیش مادرش تعریف کرده بود؟؟؟حتی از تصورش هم قند تو دلش آب میکرد...
نتونست جلوی پاهای کنجکاوش رو بگیره و با قدم های آهسته نزدیک در شد...اما صدایی نمیومد...
کمی جا خورد اما وقتی از لای در، بدن نیمه جون کیونگسو رو دید، احساس کرد دیوونه شده...در رو باز کرد و جلوش زانو زد...
تکونش داد و صداش کرد اما کیونگسو جواب نمیداد...بدنش رو که چک کرد مثل سنگ سفت شده و فکش قفل کرده بود...
اونو تو بغلش گرفت و با التماس دوباره صداش کرد:
--کیونگسو عزیزم...عشقم...صدامو میشنوی؟؟
کیونگسو با چشمان نیمه باز و بیحالتش به چانیول خیره شده بود اما نمیتونست جوابشو بده...انگار تو خلسه ناشناخته ای فرورفته بود...
چانیول ترسیده بود و نمیدونست چی کار کنه از اتاق بیرون دوید تا مینجو رو پیدا کنه...
مینجو با دیدن صورت مثل گچ چانیول گفت:
**چی شده؟؟؟
چانیول از ترس نفسش بند اومده بود...بریده بریده سعی کرد حرف بزنه:
--کیونگسو حالش بد شده...تمام بدنش ...تمام بدنش سفت شده...چشماش بازه...نمیدونم چی کار کنم....
یکی از مشتریانی که مشغول غذا خوردن بود با شنیدن حرفی که چانیول زد از جاش بلند شد و گفت:
**من تکنسین اورژانس هستم...چی شده؟؟
چانیول نمیتونست اون حال وحشتناک کیونگسو رو توضیح بده...دست پسر جوان رو گرفت و با سرعت به اتاقی که کیونگسو توش افتاده بود رفتن...
پسر با معاینه کیونگسو و گرفتن نبضش، به چانیول گفت:
**نگران نباشین...به آمبولانس زنگ بزنین...حمله عصبی بهش دست داده...
چانیول گوشیش رو از جیبش در آورد اما اینقدر دستاش میلرزید که نمیتونست هیچ کاری کنه... پسر تکنسین اورژانس که تجربه این موقعیت ها رو داشت، با گوشی خودش به اورژانس زنگ زد و موقعیت رو براشون توضیح داد...
تا رسیدن آمبولانس چانیول چند سال پیر شد...
دکترها بالا سر کیونگسو بودن و اونو معاینه میکردن...دکتر جوان تر بعد از وصل کردن اکسیژن، سرنگی رو پر از دارویی کرد که چانیول هیچ ایده ای نداشت که چی میتونه باشه...وقتی اینو به رگ پسر تزریق کردن حالت فرم گرفته بدنش کم کم وا رفت و چشماش بسته شد...دکتر تونست فکش رو باز کنه و بعد عینکش رو از چشماش برداشت و به چانیول داد...
**باید منتقلش کنیم بیمارستان...
چانیول سرشو تکون داد و گفت:
--من باهاتون میام...
پسر جوان سرشو تکون داد و بعد از آوردن برانکارد کیونگسو رو روش گذاشتن... چانیول بعد از سپردن کارها به مینجو خودش سوار آمبولانس شد و به بیمارستان رفت...هیچکس در اون شلوغی فکر موبایل کیونگسو و مادری که داشت از نگرانی پشت خط دیوونه میشد نبود...
*******
خاله هان با عجله خودشو به بخش اورژانس رسوند و با دیدن چانیول که روی صندلی وا رفته و سرشو گرفته بود، بطرفش دوید... با صدایی که از نگرانی میلرزید گفت:
**چی شده چانیول؟
چانیول کلافه از جاش بلند شد و با توپ پر رو به خاله هان گفت:
--چرا لویی جواب تلفنش رو نمیده؟؟؟وقتی اون گوشی کوفتیشو میگیرم حتما یه کاری باهاش دارم!!
خاله هان دست روی شونه پسری که مشخص بود شوکه شده گذاشت و برای اینکه آرومش کنه گفت:
**آروم باش چان...لویی الان اصلا سئول نیست ..من اومدم پیشت..دیگه تنها نیستی ..
چانیول دستشو روی دهانش گذاشت و اشک از چشمانش سرازیر شد و با هق هق گفت:
--کیونگسو حالش به هم خورده...نمیدونم چش شد...دکترا میگن حمله عصبی بهش دست داده...خاله..حالا چی کار کنم؟؟؟
خاله هان اونو تو بغلش گرفت تا راحت گریه کنه...همونطور که پشتش رو نوازش میکرد گفت:
** بزار ببینیم دکتر چی میگه...آروم باش باشه؟؟؟
چانیول خودشو از خاله هان فاصله داد و اشکاشو پاک کرد تا از اون وضعیت رقت انگیز دربیاد...
با اومدن دکتر بطرفش پرواز کرد...
--چی شد دکتر؟؟حالش چطوره؟؟
دکتر نگاهی به صورت آشفتش کرد و با مهربونی گفت:
××خیلی شانس آوردی که زود پیداش کردی وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد...یه حمله سنگین عصبی رو رد کرده که باعث درگیری اعصاب بدنش شده...ما بهش آرام بخش زدیم و الانم خوابیده...نگران نباش مرد جوون...
چانیول با تته پته گفت:
--دکتر نمیدونین چرا اینجوری شد؟؟
دکتر عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و گفت:
××دلیل حمله عصبی خیلی متفاوته...میتونه از چیزی ترسیده باشه یا استرس شدید بگیره یا حتی بهش خبر بدی برسه...
خبر بد...خبر بد...چانیول مغزش تازه به کار افتاد و بلافاصله در جواب گفت:
--دکتر اون...اون قبل ازینکه حالش بد بشه، با تلفن داشت حرف میزد....قبل تماس حالش خیلی خوب بود...
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
××احتمالا دلیل این حمله عصبی کسی بوده که پشت تلفن بوده...
چانیول بعد از تشکر کردن از دکتر با راهنمایی پرستار به بخش اورژانس که سالن بزرگی بود و تخت ها توسط پرده هایی از هم جدا میشد رفت و بعد از چک کردن چند تا تخت بلاخره در سمت چپ سالن تونست تخت مورد نظرش رو پیدا کنه... با دیدن کیونگسو که در آرامش خوابیده و به کمک اکسیژن نفس میکشید، دوباره بغض گلوش رو گرفت و نزدیک بود به گریه بیوفته...خاله هان کنارش ایستاد و گفت:
**خوشحالم که دکتر گفت خطر برطرف شده...خیلی شانس آوردیم...
چانیول آب دماغش رو بالا کشید و بدون اینکه متوجه حرفای چند لحظه پیش خاله هان بشه گفت:
--کیونگسو داشت با مادرش حرف میزد که یه دفعه اینجوری شد...حتما خبر بدی بهش دادن که اونو اینطوری به هم ریخته...
خاله هان گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
**من شماره مادرشو دارم... بهش زنگ میزنم تا ببینم ماجرا از چه قراره...حتما تا الان هزار تا فکر و خیال کرده و نگرانه...
دستشو پشت چانیول کشید و گفت:
**مراقبش باش تا برگردم...
چانیول نفس راحتی کشید و روی صندلی کنار تخت نشست و دستان سرد کیونگسو رو گرفت...
به لباس های کیونگسو و خودش که دقت کرد، متوجه شد که با لباس آشپزی اومده بیمارستان و هیچ وسیله اي به جز تلفنش همراهش نیست!!
ذهنش هنوز قادر نبود اتفاق چند ساعت پیش رو آنالیز کنه...انگار هنوز باورش نشده بود که اونی که رو تخت بیهوش دراز کشیده، کیونگسوی اونه...دستشو روی پیشونیش گذاشت و در امتداد صورتش اونو نوازش کرد...تنها چیزی که چانیول آرزوش رو داشت این بود که دوست پسرش چشماشو باز کنه و دوباره با درخشندگی همیشگیش بهش امید و عشق هدیه کنه...
مدتی گذشت تا خاله هان پرده رو کنار زد و داخل شد... چانیول با یک نگاه بهش میتونست بفهمه خبرای خوبی نشنیده...
خاله هان لبشو به دندون گرفت و اشکاشو پاک کرد...چانیول بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
--چی شد خاله؟؟باهاش حرف زدی؟؟
خاله فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و نگاهش به کیونگسو افتاد و گفت:
**خیلی نگران پسرش بود...بهش گفتم وقتی داشته باهاش حرف میزده از حال رفته...
چانیول از فرط نگرانی دستاشو داخل هم قفل کرد و با تردیدی آشکار که تو صداش بود، گفت:
--مادرش به شما چیزی نگفت؟؟
خاله هان به چشمان مستاصل چانیول نگاه کرد و با ناراحتی زیادی لب زد:
**پدر کیونگسو فوت کرده...
شنیدن جمله کافی بود تا چانیول متوجه عمق فاجعه بشه... این چند تا کلمه فقط یک معنی میتونست داشته باشه....فروپاشی محض کیونگسو...
چانیول مغزش خالی شد و بدون هیچ حرفی به صندلی کنار تخت رفت و روش نشست...نگاهی به صورت غرق خواب کیونگسو انداخت ولی هیچ ایده ای نداشت که بعد از به هوش اومدن هم میتونه همینجوری آروم بمونه یا نه!!!
آهی کشید و اجازه داد تا زمان بیدار شدن پسر دوست داشتنیش کمی فکر کنه تا ذهن و بدنش آمادگی برخورد با هر واکنشی از طرف کیونگسو رو داشته باشه...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...