سه روز گذشته بود و دیگه از کابوس ها و بیدار شدن های غیر طبیعی و راه رفتن تو خواب خبری نبود...کیونگسو دیگه کاملا اطمينان داشت که اون چند بار هم خیالاتی شده و حالا خیلی عادی به کارای نوشتن مقاله هاش مشغول شد...همه چی روال طبیعی خودش رو طی میکرد و آروم میگذشت...
یک شب جونگین بهش زنگ زد و گفت کارش تو تعمیرگاه طول کشیده و دیرتر میاد دنبالش...کیونگسو که دید دوست پسرش کارش زیاده و شاید نتونه بیاد دفتر روزنامه، مخالفت کرد و گفت خودش میتونه به خونه برگرده... اینم اضافه کرد که سرراهش میره خرید تا برای شام یه چیز خوشمزه درست کنه...
یه تاکسی گرفت و در فروشگاه نزدیک خونشون پیاده شد و مواد غذایی که لازم داشت رو خرید و همونطور که دستاش پر از کیسه های رنگارنگ بود، وارد خونه شد...
کیسه های خرید رو روی پیشخوان آشپزخونه گذاشت و بعد از تعویض لباساش ،ضبط خونه رو روشن کرد تا آهنگ های مورد علاقش رو گوش بده و دوباره به آشپزخونه برگشت ...
میوه ها و سبزیجات بسته بندی رو باز کرد و اونا رو داخل سینک پر از آب انداخت تا اونا رو بشوره و در حین انجام دادن کارش مشغول زمزمه کردن با آهنگ در حال پخش شد...
مابقی وسایل رو هم داخل یخچال گذاشت و به سراغ گوشت گاو رفت تا اونو از بسته بندی درش بیاره... ناگهان با قطع شدن آهنگ دست از کار کشید و با تعجب به سراغ ضبط صوت رفت و دوباره روشنش کرد اما هنوز به آشپزخونه نرسیده بود که دوباره صدا قطع شد...کلافه فحشی داد و به طرف ضبط رفت و میخواست دوباره روشنش کنه که این بار قبل از اینکه حتی انگشتش بهش بخوره، متوجه شد به جای آهنگ مورد علاقش صدای آواز خوندن همون دختر ژاپنی پخش شد...کیونگسو میخواست فورا خاموشش کنه اما برق ها رفت و همه جا تاریک شد...
چشماش رو کاملا باز کرد تا اطرافش رو به دقت ببینه...تمام تلاشش رو کرد که ترس رو به خودش راه نده...مخصوصا که مطمئن بود اون صدا فقط خیالات توی ذهنش بودن و واقعی نیستن...
اما با صدای منزجر کننده ای که تو سرش اکو شد، احساس مورمورشدگی خاصی بهش دست داد....اون صدای ترسناک دوباره برگشته بود و حالا وحشی تر و ترسناک تر دوباره شروع به زمزمه کرد:
××از تاریکی میترسی؟؟؟بچه های منم میترسیدن....
کیونگسو چشماشو به هم فشار داد و ناله بلندی کرد و سرشو با دستاش گرفت اما صداها قطع نمیشدن و مدام تو سرش بلند و بلندتر میپیچیدن:
×× یه کم از خونت لازمه تا همه این دردسرها تموم بشه...وگرنه مجبوری تا ابد تو تاریکی بمونی...
کیونگسو با صدای بلندی نالید:
+چی میخوای از جونم؟؟
صدای مرموز تو سرش دوباره زمزمه کرد:
××خون باارزشت...
کیونگسو کلافه و تلو تلوخوران از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت...
نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته فقط میخواست اون صدای آزار دهنده قطع بشه و حاضر بود کل خونش رو بریزه تا اون آوای لعنتی قطع بشه...احساس کرد هر لحظه ممکنه گوش هاش خونریزی کنن و از شدت صدای بلند دیوونه بشه یا اینکه بمیره!!!
با هر بدبختی بود خودش رو به آشپزخونه رسوند و از کشوی کابینت چاقو رو برداشت و اون رو تو دستش گرفت و درحالیکه دستاش میلرزید و نمیدونست چی کار داره میکنه، یه زخم نسبتا عمیق روی دستش زد و با جاری شدن خون هیس بلندی کشید...
وقتی صدا قطع شد بی رمق خودشو روی زمین ولو کرد...
نفس نفس میزد و میخواست از سکوتی که برقرار شده بود لذت ببره... از اینکه همه چی اینقدر ساده تموم شد و اون زمزمه های آزار دهنده دیگه اذیتش نمیکردن لبخند محوی زد و میخواست بلند بشه و به آشپزی کردنش ادامه بده اما با حس کردن سنگینی چیزی در وجودش، بی حرکت شد....احساس کرد فلج شده و اعصاب بدنش از کار افتاده... هر چقدر سعی کرد دستشو تکون بده موفق نبود و حتی نمیتونست لبهاشو از هم فاصله بده تا کمک بخواد...
با عجز و ناتوانی زیادی نگاهشو به گوشی خودش که روی میز جا خوش کرده بود انداخت...
کاش اینقدر اصرار نمیکرد که تنها به خونه برگرده تا این بلاها سرش بیاد... اگه با جونگین برگشته بود هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد....
کیونگسو گیج شده بود و نمیدونست چش شده...سرشو کج کرد و نگاهی به خون جاری شده از دستش انداخت...با وجود خونریزی که داشت تعجب کرد که بخاطر اون زخم دردی رو احساس نمیکنه!!!سنگینی روی بدنش بیشتر و بیشتر میشد و باعث شد نفسش تنگ بشه و حس خفگی بهش دست بده... نمیدونست چه نیرویی روی بدنش افتاده بود انگار کسی گلوش رو فشار میداد و میخواست اونو بکشه... بدتر از همه اینکه کیونگسو برای دفاع از خودش هیچ کاری نمیتونست بکنه انگار تمام توانش تحلیل رفته بود...کم کم چشماش سیاهی رفت و خودش رو در آغوش تاریکی رها کرد...
جونگین کلید رو داخل قفل چرخوند و وارد خونه شد...با شنیدن صدای موسیقی که از حال در حال پخش بود، لبخندی زد و کیونگسو رو صدا کرد....
وقتی جوابی نیومد دوباره اون رو مخاطب قرار داد:
--کیونگسو... عزیزم کجایی؟؟؟
و بلاخره صدای مورد علاقش رو از سمت آشپزخونه شنید:
+اینجام جونگین....
جونگین با شنیدن صدای پرانرژیش، یک راست به طرف آشپزخونه رفت و بهش سلام کرد...
کیونگسو درب قابلمه برنج رو گذاشت و با دیدن جونگین لبخندی زد و گفت:
+زود اومدی!!گفته بودی کارت طول میکشه...
جونگین همونطور که کتش رو در میورد گفت:
--کارم زودتر تموم شد...
نگاهی به کیونگسو که با وسواس زیادی مشغول خرد کردن سبزیجات بود گفت:
--تو خوبی؟؟؟کارت چطور بود؟؟
کیونگسو هوفی کشید و با لحن بی تفاوتی گفت:
+هیچی مقالمو نوشتم اما اون جنده ی آشغال ردش کرد...گفت ویرایش میخواد و حوصله دردسر نداره...
جونگین چشماش درشت شد و نتونست جلوی شوکه شدنش رو بگیره و گفت:
--منظورت از جنده، خانم مینه؟!!!
کیونگسو مقداری پیازچه رو خرد و بدون اینکه به جونگین نگاه کنه سرشو به تایید تکون داد...
جونگین بلافاصله خندید و روی پیشخوان خم شد و گفت:
--تاحالا ندیده بودم اینجوری حرف بزنی!!
کیونگسو اخماش تو هم رفت و با ناله بلندی گفت:
+خسته شدم از اینکه همش زور گفت و بهم گفت چی کار کنم و چی کار نکنم!!!
جونگین به حرکات سریع و فرز دستاش که با چاقو کار میکرد نگاه کرد و گفت:
--اما اون بیچاره که چیزی نگفته...خیلی هم حمایتت میکنه سویی...
کیونگسو خنده مسخره ای کرد و درحالیکه مشغول خرد کردن قارچ بود، گفت:
+تو خیلی چیزا رو نمیدونی... به موقعش حالشو جا میارم!!!
جونگین وقتی عصبانیت دوست پسرشو دید ترجیح داد بحث رو عوض کنه...همونطور که بسمت اتاق خواب میرفت گفت:
--بجای نقشه کشیدن برای سردبیر بدبختت بگو ببینم چی برام درست کردی؟؟؟
کیونگسو میخواست جوابشو بده اما با حس بیرون کشیده شدن چیزی،احساس سرگیجه وحشتناکی بهش دست داد درست مثل کسی که هزاران کیلومتر دویده و حالا تمام توانش تحلیل رفته و قدرت انجام هیچ کاری، حتی چرخوندن زبونشم نداره... پاهاش سست شد و سرش گیج رفت و به زمین افتاد...
جونگین با شنیدن صدای افتادن چاقو، از اتاق بیرون اومد و با دیدن کیونگسو که روی زمین افتاده بود و سعی داشت بنشینه، بطرفش دوید و با صدایی که از نگرانی میلرزید، کنارش دوزانو نشست و لب زد:
--چت شد یهو؟؟؟
کیونگسو چشمان خسته و قرمزشو به جونگین دوخت و گفت:
+داشتم سبزی میشستم...نفهمیدم یه دفعه چی شد...
جونگین نگاهی به میز آشپزخانه و تخته ای که سبزی های خرد شده روش پخش و پلا بودن کرد و گفت:
--عزیزم...الان داشتی سبزی هایی که شسته بودی رو خرد میکردی...یادت نمیاد؟؟
کیونگسو با چشمان گیج نگاهش کرد و گفت:
+چی؟؟؟
جونگین نمیفهمید چه بلایی سر کیونگسوش اومده...اون حتی چند دقیقه پیش رو بخاطر نمیورد که مشغول چه کاری بود...صورتش رنگ پریده و دونه های عرق روی گیجگاهش نشسته بودن، اما بجای استرس دادن و هول کردن پسر کوتاه تر، جونگین اونو به آرومی بلند کرد و روی صندلی نشوند تا حالش جا بیاد...کیونگسو نگاهی به کف دست زخمیش کرد و بعد با زمزمه غمگینی گفت:
+جونگ...چه بلایی داره سرم میاد؟
جونگین با وجود فشار و ترس زیادی که به قلبش وارد شده بود، لبخند نصفه و نیمه ای تحویلش داد و دست زخمیشو تو دستاش گرفت و گفت:
--چیزی نیست... دستت رو بریدی...الان میریم میشورمش و برات میبندمش...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و با نگرانی زیادی که به دلش چنگ مینداخت گفت:
+چرا خودم چیزی یادم نیست؟؟!!
جونگین لبخند ساختگی رو برای قوت قلب دوست پسرش روی لبش نشوند و دستشو پشت کیونگسو گذاشت و با مهربونی گفت:
--نگران نباش...فردا میریم دکتر تا بفهمیم چی شده...خوبه؟؟
کیونگسو در تایید حرفای جونگین سرشو تکون داد و به سبزی های خرد شده روی میز خیره شد...
********
دکتر صندلیش رو عقب کشید و از پشتش بلند شد و گفت:
# ما سی تی اسکن و ام ار آی ها رو بررسی کردیم هیچ ضربه ای به سرتون نخورده آقای دو...
جونگین که در صندلی کنار کیونگسو نشسته و دستاش تو دست کیونگسو قفل بود، به جاش جواب داد:
# اما اون حواس پرتی پیدا کرده و یادش نمیاد چی کارایی کرده...
دکتر به کیونگسو که دستشو روی شلوار کتونش میکشید و با نگرانی پاهاشو تکون میداد گفت:
# آقای دو...دقیقا برام تعریف کنین بعد از اون اتفاق تشنجتون چی شده؟؟
کیونگسو نگاهی به چشمان مطمئن و مهربون جونگین انداخت و وقتی دلش قرص شد شروع به حرف زدن کرد:
+بعد از اونشب مدام کابوس میبینم...یه کاری رو که شروع میکنم یادم هست که شروعش کردم ولی بعدش نمیفهمم چی شد و وقتی به خودم میام میبینم یه کار دیگه میکنم که اصلا یادم نیست...
دکتر به فکر فرو رفت و تکیش رو به میز کارش داد و گفت:
#تنها کاری که میتونم بکنم اینه که آزمایش های دقیق تری براتون بنویسم...شاید یه ناحیه خاصی از مغزتون بخاطر حمله عصبی که داشتین، آسیب دیده باشه...
جونگین دست کیونگسو رو فشرد و بعد از تشکر از مطب دکتر بیرون اومدن...
نزدیک ماشین که شدن، جونگین سوئیچ رو در آورد و گفت:
--بریم خونه...
کیونگسو بدون مخالفت سوار ماشین شد و تا رسیدن به خونه ساکت بود...اینکه حتی دکتر متخصص هم متوجه مشکلش نمیشد اعصابش رو خرد کرده بود...
کیونگسو چند بار وسوسه شد که در مورد صداهایی که توی سرش میشنوه با دکتر صحبت کنه اما میترسید بهش انگ دیوونگی بزنن... از همه مهم تر دلش نمیخواست جونگین از این بیشتر نگران و دلواپسش بشه...پس ترجیح داد در این مورد هیچ حرفی به کسی نزنه...
جونگین و کیونگسو داخل خونه شدن و کیونگسو بطرف اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه...
جونگین هم به دنبالش وارد شد و میخواست لباساش خودش رو هم در بیاره که کیونگسو از توی آینه قدی اتاقشون متوجهش شد و بطرفش برگشت و دوباره اونا رو تنش کرد و گفت:
+برو سرکار جونگیناااا...
جونگین با نگرانی زیادی دستای کیونگسو رو گرفت و گفت:
--اما عزیزم...
کیونگسو خندید و علی رغم ترسی که از تنها موندن در خانه داشت گفت:
+نگرانم نباش... دکتر گفت چیزی نیست... استراحت کنم بهتر میشم...تو این مدت خیلی خسته شدم...
جونگین لبشو به دندون گرفت و با اضطراب زیادی گفت:
--پس موبایلت رو دم دستت بذار تا باهات در ارتباط باشم
کیونگسو جلو اومد و گونه ی نرم جونگین رو بوسید و با لبخند گفت:
+باشه نینی...
جونگین صورت کیونگسو رو قاب گرفت و بوسه آرومی روی لبهاش زد و گفت:
--مراقب خودت باش
کیونگسو بعد از خداحافظی از جونگین بطرف اتاق خواب رفت تا یه کم بخوابه...
*********
**تموم شد...میتونین بلند شین آقای دو
کیونگسو از روی تخت بلند شد و همونطور که گردنش رو میمالید ایستاد...اون روز بشدت کلافه و عصبی بود و دلیلش هم کمبود خواب دیشبش بود...از صبح هم با جونگین برای انجام آزمایشایی که دکتر براش نوشته بود به بیمارستان اومده بودن و تحمل فضای اونجا بیشتر عصبیش میکرد...
پرستار چیزی در برگه ها یادداشت کرد و گفت:
**سی تی اسکن تموم شده...میتونین لباساتون رو در بیارین...
اینو گفت و بعد کیونگسو رو به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس هاشو عوض کنه...
کیونگسو بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد تا از شر لباس های بیمارستانی که تنش بود خلاص بشه...
همین که درب اتاق رو بست، دوباره صدای همیشگی تو سرش پیچید ولی اینبار با سوت زیادی همراه بود... کیونگسو چشماشو به هم فشار داد و سرشو چنگ زد تا سر و صدا قطع بشه...اما فایده ای نداشت...
با صدایی که ناتوانی درش موج میزد نالید:
+چی از جونم میخوای لعنتی؟؟
اینو گفت و سرش گیج رفت و احساس کرد دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته...
پرستار باشنیدن صدای افتادن کسی از داخل اتاق، نگران چند ضربه به در زد و کیونگسو رو صدا زد... وقتی جوابی نگرفت ،در رو به آرومی باز کرد تا وضعیتش رو چک کنه اما در مقابلش کیونگسو رو با چهره برافروخته ای دید که بهش زل زده و همین باعث شد ناخواسته از جاش بپره...
کیونگسو نگاهی به سرتا پای دختر انداخت و اخماشو بیشتر تو هم برد و گفت:
+چه گهی میخوری اینجا؟؟؟
پرستار از رفتار بی ادبانه پسر عصبانی جا خورد و میخواست جوابش رو بده ولی کیونگسو با یک حرکت اونو کنار زد و درحالیکه دکمه هاش رو میبست از اتاق بیرون اومد..
جونگین با دیدن کیونگسو که با قدم های تند بهش نزدیک میشد، از روی صندلی پلاستیکی بلند شد...
کیونگسو همونطور که راه میومد، زیر لب فحش های مختلفي میداد...وقتی مقابلش ایستاد و نگاه پرسشگر جونگین رو دید، با عصبانیت گفت:
+اون هرزه میخواست منو دستمالی کنه!!
جونگین بازوهای کیونگسو رو گرفت و با ناباوری گفت:
--چی داری میگی عزیزم؟؟
کیونگسو نگاه خشمگینی بهش انداخت و گفت:
+نکنه کر شدی کیم جونگین؟!!!گفتم اون هرزه...
جونگین برای اینکه کیونگسو رو ساکت و آروم کنه وسط حرفش پرید و گفت:
--شنیدم سووویی لازم نیست دوباره تکرارش کنی...من با دکتر حرف میزنم تا بهشون تذکر بده...
کیونگسو پوزخندی زد و گفت:
+باید پوستشونو بکنی!!!تذکر دیگه چه کوفتیه؟!!!
جونگین نگران این رفتارهای غیرعادی کیونگسو شده بود...در این مدت یک هفته که برای ویزیت دکتر و گرفتن آزمایش میومدن، اولاش کم و بیش به وضعیتی که درش بودن فحش میداد اما این اواخر بیشتر مواقع برافروخته و عصبی به عالم و آدم فحش نثار میکرد...جونگین تصمیم گرفت تا با دکتر در این مورد صحبت کنه چون خیلی به حرف کیونگسو در مورد رفتار پرستارا اطمینان نداشت!!
نگاهی به ساعتش کرد و برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت:
--عزیزم...فقط یه آزمایش دیگه مونده که...
کیونگسو عصبی پاشو زمین کوبید و حرفش رو قطع کرد و گفت:
+من نمیخوام آزمایش بشم!!!خوشم نمیاد زیر دست این آشغالا برم و بهم دست بزنن!!!
جونگین با حس کردن نگاه کنجکاو پرستارها و دکتر هایی که از کنارشون عبور میکردن، از خجالت در حال آب شدن بود اما خودشو جمع و جور کرد و گفت:
--تو خودت خواستی بیایم تا متوجه مشکلت بشیم...حالا میگی نمیخوای؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و بطرز اغواکننده ای جلو اومد و دستشو روی شونه جونگین کشید و گفت:
+بنظرت به جای این جای کسل کننده بهتر نیست بریم یه جای خوب؟؟؟
جونگین با تعجب به کارای عجیب غریبش نگاه میکرد و نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده...
کیونگسو با دستاش اونو عقب عقب برد و جونگین رو به دیوار سفید بیمارستان تکیه داد و لبهاشو روی گردنش گذاشت و زمزمه کرد:
+منو ببر تو تخت کیم جونگین...مطمئنم اینجوری حال هردومون بهتر میشه...
جونگین با نهایت تلاشش میخواست عکس العملی در مقابل بوسه های داغ کیونگسو نشون نده بخاطر همین با خنده اونو از خودش فاصله داد و گفت:
--کارامون تموم شد میبرمت تو تخت عشقم...تا صبح با همیم...
کیونگسو به یک باره برق چشماش کدر شد و کلافه ازش فاصله گرفت و با لجبازی کودکانه ای پاهاشو به زمین کوبید و گفت:
+من الان بهت نیاز دارم!!
جونگین دستشو جلو آورد تا جلوی دهانش رو بگیره تا بیشتر ازین جلوی همه آبروریزی نکنه و با لحن ملایمی گفت:
--عزیزم صداتو بیار پایین...گفتم بعد از بیمارستان...
کیونگسو اینبار با ضربه محکمی اونو هل داد و به دیوار کوبید و گفت:
+برو به جهنم!!!
اینو گفت و با قدم های تند از بیمارستان خارج شد...
جونگین همونطور که بازوشو ماساژ میداد به دنبالش دوید اما کیونگسو با قدم های تندتر از بیمارستان بیرون رفت و جونگین نتونست بهش برسه...
هر چی چشمشو تو فضای باز بیمارستان چرخوند کیونگسو رو هیچ جا پیدا نکرد...انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود!!!
چنگی تو موهاش زد و با موبایلش، شماره کیونگسو رو گرفت اما جوابی نداد...کلافه داخل بیمارستان برگشت که با صدای پرستار که صداش میکرد، بطرفش رفت...
**آقای دکتر میخوان باهاتون صحبت کنن آقای کیم...
جونگین هوفی کشید و تصمیم گرفت بعد از ملاقات با دکتر به کیونگسو زنگ بزنه و از دل دوست پسر سرتقش دربیاره...
دکتر بادیدن جونگین که داخل اتاق شد، لبخندی زد و اونو راهنمایی کرد تا بشینه...بعد از کمی تعلل و دست دست کردن شروع به صحبت کرد:
••با دوستتون جر و بحث داشتین؟؟
جونگین خجالت زده سرشو پایین انداخت و سرشو به تایید تکون داد...دکتر به صندلیش تکیه زد و گفت:
••پرستار اتفاقی شاهد بحثتون بوده و خب...یه چیزایی بهم گفت...
جونگین میخواست توضیح بده که دکتر وسط حرفاش پرید و با مهربونی ادامه داد:
••من متوجه گرایشات شما هستم آقای کیم اما بحث من الان این نیست...
جونگین با نگاه منتظر نگاهش کرد و پرسید:
--پس چیه؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
••شما چند بار برای ملاقات و ویزیت اومدین پیش من و در این مدت کیونگسو خیلی آروم بوده و همکاری لازم رو با ما داشته...
جونگین پاشو رو پاش انداخت و بله آرومی گفت...دکتر به آهستگی و احتیاط زیادی ادامه داد:
••آقای کیم...تا حالا شده کیونگسو رفتار غیرعادی انجام بده؟؟
جونگین کمی فکر کرد و تصمیم گرفت تا اتفاقاتی که چند وقت بود اذیتش میکرد رو برای دکتر تعریف کنه:
--راستش یک هفته ای میشه که خیلی عصبی شده..حتی دیگه رفتارای منم تحمل نمیکنه...
دکتر سرشو تکون داد و گفت:
••تاحالا شده که اینجوری عصبی بشه؟؟
جونگین قاطعانه سرشو تکون داد و گفت:
--کیونگسو حتی تو زندگیش یه بارم فحش رکیک نداده و به کسی پرخاش نکرده...اون همیشه مهربونه و به دیگران کمک میکنه...
جونگین احساس بغض سنگینی تو گلوش کرد و ادامه داد:
--من نمیدونم چرا اینطوری شده!!!اون خیلی صبور بود...اما حالا....
دکتر برای اینکه آرومش کنه با ملایمت گفت:
••نگران نباشین آقای کیم...ما آزمایش هارو بررسی میکنیم ولی محض اطمینان پیش روانپزشک هم ببرینش.
جونگین با نگرانی به دکتر نگاهی انداخت و گفت:
--چرا دکتر؟؟؟یعنی وضعیتش خیلی بده؟؟
دکتر همونطور که از صندلیش بلند میشد گفت:
••من محض اطمینان و بخاطر این رفتار های غیرعادی که پیدا کرده گفتم...اینجوری میتونین زودتر به نتیجه برسین که مشکلش چیه...
جونگین از جاش بلند شد و تعظیمی کرد و بعد از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون اومد...
شماره کیونگسو رو گرفت اما بازهم جواب نمیداد...
آهی کشید و پشیمون شد که چرا دنبالش نرفته...مستاصل تر از همیشه سوار ماشینش شد و بطرف خونه حرکت کرد...
YOU ARE READING
ubsute
Horrorدو کیونگسو یه منتقد هست که کارش نقد کردن بیرحمانه همه چیزه... اون به مسائل ماورایی اصلا اعتقادی نداره و از هر حالی استفاده میکنه تا اونا رو زیر سوال ببره اما چی میشه اگه تو یه سفری که با دوست پسرش جونگین به ژاپن دارن، ورق برگرده و اتفاقی بیوفته که...