- دلم برات تنگ شده بود فلیکس!
ویلچر رو به سمت صدا چرخوند و نگاهی به سر تا پای مرد انداخت. توی اون کت چرمی مشکی صد برابر جذاب تر شده بود و فلیکس منکر این موضوع نمیشد.
موهای بلندش رو با کش پشت سرش بسته بود و چند طره از موهای جلوی سرش، روی پیشونیش ریخته بودن. لبخند پر ابهتی روی لباش داشت و اون هم متقابلا به فلیکس خیره شده بود. انگار هیچکدوم قصد شکستن سکوتی که ایجاد شده بود رو نداشتن.- چیزی هست که بخوای بدونی، هیونجین؟
فلیکس پرسید چون فضایی که ایجاد شده بود، معذبش کرده بود.
- من تورو مثل کف دستم از برم. بنظرت لازمه چیز دیگه ای بدونم؟
- تو منِ ۴ سال پیش رو بلدی نه فلیکسی که بخاطر بی حس بودن پاهاش، حتی یه دستشویی ساده رو نمیتونه تنهایی انجام بده!
حق با فلیکس بود و همین باعث شد هیونجین سرش رو پایین بندازه. اون شاید اخلاق فلیکس رو کاملا میشناخت اما شرایط جسمانیش تغییر کرده بود و این دقیقا چیزی بود که بخاطرش به عمارت خونده شده بود!
- توی حمام کردن، دستشویی رفتن، تعویض لباس و خوابوندنم روی تخت یا نشوندنم روی مبل و صندلی قراره بهم کمک کنی... این تمامِ چیزیه که ازت میخوام...
- همهی اوامرتون انجام میشه جناب لی
فلیکس پوزخندی زد. این لحن مطیع هیونجین براش جدید و سرگرم کننده به نظر میومد.
- در ضمن، ازت میخوام وقتی کنارمی، تا جایی که ممکنه حرفی از گذشته نزنی...
- ولی من قبلا هم بارها بهت گفتم که میخوام دربارهی اون اتفاقات باهات صحبت کنم!
- راجع به اینکه بهت این اجازه رو میدم یا نه، بعدا تصمیم میگیرم. فعلا باید بدونی واسهی چی اینجایی. و البته... طبق چیزی که خودت خواستی، تا قبل از برگشت چان اینجا میمونی و بعد دیگه همدیگه رو نمیبینیم. حتی توی شرکت!
هیونجین چشماش رو با استیصال بست و نفس عمیقی کشید. آره؛ اون همین رو از فلیکس خواسته بود اما هرچی بیشتر فکر میکرد، شرایط رو سخت تر میدید.
- شبا قراره کجا بمونم؟ برگردم خونهی خودم یا...
- برمیگردی خونهی خودت
فلیکس سریع جواب داد و حرفش رو قطع کرد.
- با این حساب اگه اخر شب که همهی خدمتکارا خوابن نیاز به کمک داشتی، باید چجوری خودمو بهت برسونم؟
حق با هیونجین بود و همین باعث میشد فلیکس تو فکر فرو بره. به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود و الان ناگزیر بود تا اتاق چان رو موقتا دست هیونجین بسپره. هرچند امیدوار بود مرد هیچ وقت از این موضوع بویی نبره!
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...