لبخند تلخی میزنم... حرفاي یونجین تو گوشم میپیچه.. یونجین: لابد خونه ي خاله نرفتی تا تهیونگ رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی.. تو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود... داشتم از یونگی هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر یونجین دادش بلندمیشه... یونگی: خجالت نکشین... همین جور به عشقم تهمت بزنید... بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیدا... خیالتون......بابا: یونـ........یونگی: چیه پدرجون... میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار جیمین که تمام زندگیه منه کنه... هر چند به خاطر پنهون کاري به خاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم جیمین من خائن نیست...یونجین:اما........داد یونگی توي اون لحظه یونجین رو هم ساکت کرد... یونگی:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید... من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم جیمین بیگناهه... بهش به چشم یه خائن نگاه نکنید... یونجین: یونگی خودت هم.....یونگی: یونجین چطور در عرض پنج دقیقه نامزد رو تبرئه کردي بعد از من انتظار داري این مزخرفات رو باور کنم... تهیونگ: یونگی.. یونگی: تهیونگ حرف نزن... خودت هم خوب میدونی جیمین اهل این کارا نیست... براي خلاصی از این ماجراها همتون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از جیمین هم سراغ ندارین... واقعا براتون متاسفم.. بعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید... من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشین خودش هل داد...دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود؟ لبخندي میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید... همه ي کلماتش سرشار از عشق بود... ... معلوم بود باورم داره... معلوم بود داره حقیقت رو میگه... چشماش مثله چشماي تهیونگ پر از شک و تردید نبود... تنها چیزي که تو چشماش میشد دید نگرانی بود ... هر چند ظاهرش پر از اخم وخشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم... میدونستم خیلی نگرانه منه.. دکتر: بعدش یونگی چیکار کرد؟- با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونه دور شد... معلوم بود مقصدي نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت... نه دادي نه فحشی نه فریادي نه سرزنشی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به روبه روخیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارك کرد...
میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت: «الان نه جیمین»با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روي فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسی توي اون لحظه یونگی رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه اي ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره... نه براي ایمیلا... نه براي عکسا... نه براي اینکه تو اون لحظه تو آغوش تهیونگ رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و یونگی رو آزردم...حدوداي یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره یونگی به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم ومن هم همه چیز رو گفتم... آره... همه چیز رو گفتم... یونگی فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازت انتظار نداشتم...اشک از گوشه ي چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توي ماشین میبینم... یونگی کنارمه و به اندازه ي همه ي دنیا ازم دلخوره- یونگی باور کن ترسیدم.. یونگی: من بهت اعتماد کردم جیمین... اعتمادکردمو گذاشتم تا خودت همه ي مسائل رو بهم بگی- باور کـ.......هنوز صدای دادش تو گوشم..یونگی: خفه جیمین... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟...با هر حرفی که در موردت میزدن من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته- ترسیدم... یونگی: از چی ترسیدي؟... ها... به من بگو از چی ترسیدي؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاري کنم؟... تا حالااز من رفتار این چنینی دیده بودي که اینطور برداشت کردي؟- این طور برداشت نکردم... یونگی: پس از چی ترسیدي؟همونجور که اشک میریختم جواب دادم- ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم...ترسیدم که تو هم مثله تهیونگ برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدم.. هنوز هم اشکی که از گوشه ي چشم یونگی سرازیر شد مثلی خنجري قلبم رو تیکه پاره میکنه..+جیمین آخه چرا بهم اعتماد نکردي؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردي؟... من کی مثله داداشم عمل کردم که این باره دوم باشه اون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوري متوجه ي حرفام میشد... - شرمندم یونگی... منو ببخش.. یونگی: چند بار جیمین؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوري بفهمم؟- امروز میخواستم بهت بگم.. یونگی: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم- یونگی خواهش میکنم تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی...یونگی: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهمم هدفش از این کارا چیه؟..- یونـ....یونگی: هیچی نگو جیمین... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ي همیشه یادت بمونه که حق نداري هیچی رو از من مخفی کنی...اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون به اینجا نمیکشید...- میتر.......یونگی: بله بله.. میدونم جناب میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدي امروز بهت تهمت بزنن... میدونی اون لحظه چه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز ازخرد شدن تو شکستم... از اشکهاي تو داغون شدم... از نگاه هاي پر از تردید دیگران عصبی شدم...- یونگی باور کن خیلی پشیمونم.. یونگی: شرمندگی و پشیمونیت کجاي مشکل امروز رو حل میکنه؟اون لحظه هیچ جوابی براي حرفاي منطقی یونگی نداشتم... سکوت کردمو یونگی هم تا میتونست از من و رفتاري که در پیش گرفته بودم گله کرد.. چشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگه لبخندي مینزنمو ادامه میدم: حقم بود... واقعا حقم بود... من باید به یونگی میگفتم ولی پنهون کاري کردم.. دکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه- کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... تهیونگ، سوبین، هوسوک همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز هم نگفتم... لعنت به من.. دکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد- آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارك بعدي که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اون مدارك هم تاثیري نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یه عاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزي رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودم هم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محض بود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داري حماقت میکنی.. دکتر: ولی یونگی باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد- درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ي چشمش سرازیرکردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میگم شاید اگه مخفی کاري نمیکردم یونگی هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهاي خودم هم در عکس العمل یونگی نقش داشته... خیلی وقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارك هم بر علیه من بود... اگه قرار بود تهیونگ هم به همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... تهیونگ در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم...واسه همین هم هست که تهیونگ در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندم.. اون روز یونگی وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به جیمین تهمت زده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم...بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترك کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه... بابا و جونگکوک بیشتر ازبقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنن... مامانو کای و یونجین بر علیه من شده بودن... هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توي چشماش دلخوري و عصبانیت موج میزد... با همه ي اینا همه یه هدف مشترك داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود... انگار ته دل همه شون این امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم... بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد... ازایمیل من استفاده میکرد... از عکسهاي واقعی استفاده میکرد... در کل مدرك جعلی اي در کار نبود و من با ترس منتظراقدام بعدیش بودم... کماکان با هوسوک و سوبین در تماس بودم... هوسوک به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولی تصمیم گیري رو به عهده ي خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیص بدي...هوسوک هیچوقت توي تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد... راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما سوبین وقتی میدید به هیچ نتیجه اي نرسیدم مدام غر میزد... تو اون روزا سوبین و هوسوک رفتاراشون مخالف هم بود... هوسوک سعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی سوبین طوري رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده... نمیدونم متوجه ي منظورم میشین یا نه...دکتر: میخواي بگی سوبین نگرانتر از هوسوک به نظر میرسید اما هوسوک رفتاراش عاقلانه تر بود- اوهوم... هوسوک میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و یونگی فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر... مهم نیست من یا سوبین چه نظري داریم اما سوبین با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت جیمین زودتر یه فکري بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه...دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟- نمیدونم... سوبین خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردم ولی با همه ي اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما هوسوک سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یه جورایی با حرفاش آرومم میکرد.. دکتر متفکر میگه: اگه خودت جاي دوستات بودي کدوم روش رو انتخاب میکردي؟- من و هوسوک از خیلی جهات بهم شباهت داریم... هوسوک خونسرد و در عین حال منبع آرامش... شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با سوبین حرف میزنه و گریه میکنه اون روزفهمیدم که جلوي من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه... خیلی خیلی بهش مدیونم...اگه هوسوک رو اونروزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدم.. دکتر: ماجراي بعدي چی بود؟- ماجراي بعدي و البته ضربه ي آخر دو هفته ي بعد بهم وارد شد... اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت 4بعدازظهر... یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه اي کهب هش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود... من احمق هم فکر کردم صبح زود که باعجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توي خونه جا گذاشتم... خیلی بیخیال سر کلاس بعدي نشستم وسطاي کلاس بودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با آقای پارک کار دارن... استاد بهم اجازه داد از کلاس خارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با یونگی و تهیونگ رو به رو شدم... چشماي تهیونگ به خون نشسته بود و رگ گردن یونگی هم متورم شده بود... اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنم من در اون لحظه سکته رو زدم... تهیونگ با خشم میخواست به طرف من بیاد که یونگی نذاشتو خودش با گامهاي بلندبه طرف من اومد... به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید... هر چی میپرسیدم چیشده هیچی نمیگفت... خودم هم خوب میدونستم مدرك بعدي رو شده... مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی به نظر میرسه... تهیونگ هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ي خشمش رو سر یه نفرخالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد... وقتی به ماشین تهیونگ رسیدیم یونگی در روباز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روي صندلی عقب کنارم نشست... تهیونگ با خشم به سمت درراننده رفت و در رو باز کرد... خودش رو روي صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم روروي قلبم گذاشتم و چشمامو بستم.. دکتر: شرط میبندم مدرك هر چیزي که بود مربوط به گوشیت بودخنده ي تلخی میکنمو سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته...یه نفر از جانب من به تهیونگ پیام داده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده... باورتون میشه دکتر من با تهیونگ توي یه کافه قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم... تهیونگ هم خیلی خوشحال میخواست بره سرقرار که یونگی رو توي شرکت دیدو همه ي ماجرا رو براش تعریف کرد... و اونجا بودش که به من مشکوك شد چون من اگه چیزي فهمیده بودم باید به یونگی میگفتم ولی وقتی یونگی اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میادد.. کتر: عجیبه... اگه تهیونگ یونگی رو نمیدید چی میشد؟لحظه اي فکر میکنمو میگم: نمیدونم.. دکتر: دو حالت وجود داره... یا نقشه ي اون طرف چیز دیگه اي بوده یا اون طرف میدونسته تهیونگ ویونگی با هم برخورد میکنن.. شونه اي بالا میندازمو میگم: نمیدونم.. دکتر: تو چی کار کردي؟- حقیقتو گفتم تهیونگ که اصلا باورم نکرد اما یونگی گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه پیام بده بگو دوستات کیفتو بیارن... هر چند از دست یونگی یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفی کاري نباید انتظار عکس العمل بهتري رو ازش داشته باشم تو اون لحظه به سوبین پیام دادم که کیفمو برام بیاره...بعد از چند دقیقه هوسوک پیداش شد...اون لحظه یونگی اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از هوسوک بگیرم... هوسوک با دیدن من گفت سوبین پاي تخته داشت تمرین حل میکرد من پیامت رو دیدم و کیفت رو آوردم... از من ماجرارو پرسید موضوع پیام رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدم تنها کاري که تونستم بکنم یه لبخند اجباري به همراه یه خداحافظی زوري بود... وقتی به داخل ماشین برگشتم تهیونگ کیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت... هر چقدر گشت خبري ازگوشی نبود... هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که تهیونگ متوجه ي زیپ بغل کیفم شد... به سرعت زیپ رو بازکردو جلوي چشماي بهت زده ي من گوشی رو از کیفم درآورد... من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکه چندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو باز کرده بودم و توش هیچی نبود... من نه اون لحظه تونستم چیزي بفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزي از اون اتفاقات سردرمیارم.. دکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردي؟با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ... اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستام.. دکتر: سوبین یا هوسوک.. - هوسوک.. دکتر: بعد چی کار کردي؟- وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد... وقتی برام کار پیدا کرد... وقتی روزاي زیادي از کار خودش زد و به کارهاي من رسیدگی کرد... وقتی مجبورم کرد ادامه ي تحصیل بدم... وقتی بعد ازاون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره... پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم... واي دکتر... اگه بدونید چه حس بدي بهم دست داده بود... اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم... عذاب وجدان بدي داشتم... خیلی ناراحت بودم که توي ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم... بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهش گفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی... این همه عذاب وجدان واسه چی بود؟... من هم به جاي تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردم... دکتر: ناراحت نشد؟- نمیدونم... شاید ناراحت شدو به روي خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد... بعد از اون دیگه هیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودم... دکتر: سوبین چی؟- سوبین از خودم هم براي من نگرانتر بود... سوبین دوستم نبود برادرم بود... با هم بزرگ شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی براي شک نسبت به سوبین وجود نداشت... بعضی مواقع هوسوک رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی... ولی حس میکردم به سوبین مشکوك شده... شاید سوبین هم به هوسوک مشکوك بود... نمیدونم دکتر... نمیدونم... هوسوک بارها به من گفته بودخودت تصمیم بگیر به من و سوبین کاري نداشته باش... شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکس اعتماد نکن.... شاید هر کسی هم جاي هوسوک بود و از خودش اطمینان داشت به سوبین شک میکرد آخه من به جز این دو نفر تو اون روزاي اخر با کسی نمیگشتم... دکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزي نمیگفت؟- میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم... من روي سوبین خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرف بزنه... سوبین هم همین طور بود... دو تا دوست جدا نشدنی بودیم.. با پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم... رابطه ي من و سوبین تعریف نشده بود... تنها دلیلی که من رشته ي زبان رو انتخاب کردم اون بود... براي من هنوز که هنوزه جاي سواله چه طور سوبین حاضر شد قید دوستیمون روبزنه؟... چرا اون هم باورم نکرد؟...دکتر: وقتی سوبین دوستیش رو با تو بهم زد هوسوک چیزي در مورد شکش به سوبین نگفت؟چرا یه بار بهم گفت..« جیمین تا چه حد به سوبین اعتماد داشتی؟ »: - دکتر: تو چی گفتی؟- با لبخند گفتم: من به اندازه ي همه دوستیهاي دنیا به سوبین ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولی مطمئنم هیچوقت علیه من کاري انجام نداده و نمیده.. دکتر: عکس العمل هوسوک در برابر این حرف چی بود؟- آهی کشیدو هیچی نگفت.. با لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از سوبین نمیشد توقعی داشت.. دکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟- شما هنوز ماجراهاي جدید بیخبر هستین... فعلا اجازه بدین ماجراي قبلی رو تموم کنم.. سري تکون میده و هیچی نمیگه..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
no one was like you
Фанфикکاپل: یونمین ژانر: انگست،درام،جنایی خلاصه: چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر،مادر،بردار.. حتی همه ی فامیل با نگاه های پ...