<PART 1>

150 56 43
                                    


#ققنوس_سیاه

با خستگی از پشت میز بلند شد و کش و قوس مفصلی به خودش داد.چند ساعت پیاپی بازی ‌کردن باعثِ چشم درد شدیدی شده بود و همین موجب میشد بخواد به تختش پناه ببره؛اما خب نمیتونست!!اون الان باید توی کمپانی میبود نه توی اتاقش!!
کونگ:شیائو جان!!
با صدای بلندی که از پشت دره اتاق شنید سریع خودش رو جمع‌ و جور کرد و در حالی که انگار،داشته حاضر میشده،در رو باز کرد و با لبخند دندونیی‌گفت
_یه ثانیه دیگه‌پایینم.
کونگ با اخم بهش‌ خیره شد.
کونگ:بهتره همینطور باشه!

و زمان زیادی نگذشت که همراه با بقیه روی صندلی های‌‌‌ اتاقه مدیر نشسته بود.
مدیر کمپانی:خب همونطور که باخبر شدین از الان به بعد باید بیشتر تحت مراقبت باشین.اگر بتونیم توی مسابقات بهارهه رتبه ی اول رو کسب کنیم برای‌مسابقات جهانی فرستاده  میشین و همین باعث شده هیتر ها بیشتر از همیشه خودنمایی کنن...و جان!!درمورد تو،باید بگم‌که حتی طرفدار های خودمون هم زیاد مشتاق نیستن حضورت رو توی گروه ببینن؛پس تا زمان مسابقات که بتونی خودت رو ثابت کنی باید بیشتر از بقیه احتیاط‌کنی و میخوام که بادیگارد خصوصی داشته باشی،و این یعنی دیگه خبری از غیب شدن های گاه و بیگاهت نیست!متوجه هستی؟؟

خب،کابوس جان به حقیقت پیوست!!
_اما...من توی قراردادم ذکر کردم که هر ماه زمان معینی رو برای خودم صرف کنم...
مدیر کلافه به صندلی تکیه داد و گفت
مدیر:حرفت درسته اما شرایط فرق کرده...و مطمئنم میتونی چندماه از خوشگذرونی های عجیبت صرف نظر کنی اینطور نیست؟
روی کلمه ی "خوشگذرونی" تاکید کرده بود و همین باعثِ عصبی شدن جان‌میشد‌،ولی خب نمیتونست جوابی بده پس فقط با دندون هایی که روی هم ساییده میشدن گفت
_مشکلی نیست!
************************

کلافه طول و عرض اتاق رو طی میکرد!!با وجود ینفر دیگه توی محیط زندگیش مشکلی نداشت!تقریبا میتونست سریع با هرکسی ارتباط برقرار کنه،اما پسری که داشت توی سرویس بهداشتی صورتش رو تمیز میکرد،اعصابش رو شدیدا به بازی میگرفت!
رفتارش مودبانه بود،حرف بدی نزده بود،در واقع ادم خوبی به نظر میرسید؛اما چیزی درونش وجود داشت که جان رو به شدت معذب میکرد!!حس میکرد هیچکدوم از حرکاتش قرار نیست از نگاه این فرد پنهان بمونه،انگار حتی‌ همین کلافه بودن هم از‌‌ زیر نگاهش در نرفته بود!

با صدای پسرِ دیگه به خودش اومد
+میدونم ممکنه باهام راحت نباشی،اما قرار نیست مدت زمان زیادی اینجا بمونیم.کمپانی یه خونه همین اطراف برامون میگیره،پس...
جان قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه گفت
_نه نه!!من مشکلی ندارم.
ییبو با انگشت شصت گوشه ی لبش رو خاروند و سعی کرد خندش رو بخوره.اون اصلا دروغگوی خوبی نبود!
برای اینکه پسرِ کوچیکتر از خودش رو اروم کنه گفت:
+خیلی خب...من دیگه میخوابم.توعم بهتره استراحت کنی.
و روی کاناپه ی گوشه ی اتاق دراز کشید.

[Black Phoenix]Where stories live. Discover now