part"1"

242 17 0
                                    

با خوشحالی برگه ی قبولی رو گرفته بودم دستم و تا خوده خونه دویدم انقدر ذوق داشتم که یادم رفت کلید همراهمه زنگ و گرفتم و یک سره فشار میدادم تا عزیز درو باز پریدم بقلش .
-عزیززززززز قبول شدم عزیززززززز
عزیز خنده ی بانمکی کرد و گفت:
*بچه آروم بگیر درست درمون حرف بزن
-عزیز جونم باورت میشه تهران قبول شدم؟؟
*بنظرت تنهایی از پسش بر میای بخوای بری تهران؟ باید اونجا خوابگاه بگیری بری سرکار بتونی شهریه دانشگاه رو پرداخت کنی میدونی کجا میخوای کار پیدا کنی!؟
با حرفای عزیز چنان خورد تو ذوقم که قشنگ خالی شدن بادم معلوم بود فقط یه لبخند خیلی داغون به عزیز زدم و رفتم سمت اتاقم گوشیم و برداشتم به متین زنگ زدم
با متین 5.6 ساله دوستم البته تا الان دیدار حضوری نداشتیم و یجورایی 5 ساله دوست مجازیه اما کامل بهش اعتماد دارم و یجورایی اون فکر رفتن به تهران و تو سرم انداخت
+الو الو برسام صدات نمیاد
عهه بنده خدا جواب داده که
-الو متین سلام
+سلام کجایی سه ساعته جواب دادم حرف نمیزنی
-ببخشید خب🥺
+بخشیدم لوس خان بگو چیکار داشتی
-متین
+بگو
-متین تهران قبول شدم
+چییی اینکه عالیه چرا صدات یجوریه؟مادر بزرگت نمیزاره بیایی؟
-نه بحث این حرفا نیست میگه کار نداری چجوری میخوای پول شهریه رو بدی متین میتونی برام کار پیدا کنی؟
+بزار با صاحب کارم صحبت کنم اگه شد بیا ور دست خودم
-دمت گرم بهم خبرش و بده
+باشه داداشم نشدم برات یکار پیدا میکنم غمت نباشه
-مرسی منتظرم خدافظ
+بای
همینجوری تو فکر کار بودم که عزیز صدام کردم
-جونم عزیزم اومدم
*برسام جان من یه چند تا چیز نیاز دارم برو سر همین کوچه بخر بیا
-چشم عزیز چیا میخوای
*تو این کاغذ نوشتم بگیرش
-برم لباس بپوشم میرم میام
*پول همراهت داری؟
-دارم عزیز خدافظ
*خدافظ
___________________________
خریدم که تموم شد رفتم خونه غذای عزیز حاضر بود بعد از اینکه شام مون و خوردیم سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت اتاقم رفتم تو گوشی گشت زدم و نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم

loneliness/تــنــهــایــی✨Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang