پارت بیست و دوم

168 30 0
                                    

به سختی نفس میکشم... ضربه هاش عجیب محکم و کاري بودن... دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه که باعث میشه از شدت درد ناله کنم لبخندي میزنه و میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدي و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردي...میدونی چقدر براي اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟... چند باري هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیداکردي... این دفعه از نقشه ي پدرم استفاده کردم گروگان گیري... شکنجه ي کسی که در نابودي چان نقش داشت...در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت...چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده ... اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند... دیگه جونی واسه ي کتک خوردن ندارم... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین... اگه از اول همینطور حرف گوش کن بودي شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم.. به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من و اون یکیش هم بخاطر کسی که خیلی کارا واسه چان کرده... هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنده بمونی و ذره ذره مجازات بشی... مطمئن باش تا روزي که زنده اي در چنگال خونواده ي من اسیري... هنوز خیلی مونده که بتونی من و خونوادم رو بشناسی اونقدر درد دارم که حوصله ي تجزیه و تحلیل حرفاش رو هم ندارم.. با داد سهون رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در باز میشه و سهون به داخل اتاق میاد... با دیدن من میگه: چیکارش کردي؟  ووک: بالاخره باید یه جوري زبونش رو کوتاه میکردم.. سهثن: جواب پدرت رو چی میدي؟ووک: بابا گفت زنده میخوامش حرفی از سالم بودنش نزد... فعلا این رو ببر تا ببینم باید واسه ي اون یکی چه غلطی کنم... سهون به طرف من میاد و به بازوم چنگ میزنه که باعث میشه از شدت درد ناله اي از گلوم خارج بشه... سهون نگاهی بهم میندازه و یا ملایمت من رو از ووک میگیره و میگه: ممطمئنی زنده میمونه؟ ووک: نترس سگ جونتر از این حرفاست... با یونگی چیکار کنم؟... چرا حواستون رو جمع نمیکنید... میدونی که بهش قول داده بودم.. چرا نزدیکاي شرکت گیرش انداختین.. سهون: به یوجین گفتم ولی پسره ي احمق گفت بسپرش به من... ووک نگاهی به میندازه و میگه: فعلا این جنازه رو از جلوي چشمام دور کن بعد بیا کارت دارم.. سهون سري تکون میده و من رو به دنبال خودش از اتاق بیرون میکشه.. بدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روي زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... سهون: یوجین..یوجین..یوجین: چته سـ.......یوجین با دیدن من تو بغل سهون حرف تو دهنش میمونه... سهون: به جاي اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن.. یوجین: زد بیچاره رو کشت... حداقل میذاشت دو روز میموند... سهون: یوجین.. یوجین: اه... باشه بابا... یوجین جلوتر از ما راه میفته... سهون هم پشت سرش حرکت میکنه.. وقتی به جلوي اتاق مورد نظر میرسیم یوجین میگه: فکر کنم به فکر فروش.......سهون: تو کاري که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن... یوجین: تو هم که همش ضد حال میزنی... سهون: میگم اون در رو باز کن دستم شکست... یوجین: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توي هیولا رو بشکونه... سهون میخواد چیزي بگه که یوجین سریع در رو باز میکنه و میگه:  پاچه نگیر... بیا اینم در...سهون اخمی میکنه و به داخل اتاق قدم میذاره...یونگی با دیدن من توي بغل سهون به سمت سهون هجوم میاره...یونگی: چه بلایی سرش آوردین لعنتیا... یوجین که کنار سهون ویساده سریع جلوي یونگی رو میگیره با شیطنت می گه یه خورده ازش پذیرایی کردیم... سهون من رو روي زمین میذاره و با داد خطاب به یونگی میگه: تازه این اولشه... تو هم حرف بزنی آخر و عاقبتت همین میشه...یونگی دیگه طاقت نمیاره و ضربه ي محکی به شکم یوجین وارد میکنه که بدبخت کبود میشه... بعد هم به سمت سهون میاد و با اون درگیر میشه... همونجور که فحشهاي رکیک سال نثار همه شون میکنه سهون رو زیر مشت و لگدمیگیره...تو همین موقع ووک جلوي در ظاهر میشه و با دیدن سهون زیر دست و پاي یونگی بهت زده به صحنه ي روبه رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه تازه به خودش میادو به چند نفر دستور میده که بیان یونگی رو مهار کنن به سختی نفس میکشم... با هر نفسی که میکشم قفسه سینم میسوزه... درد بدي هم توي پهلوم احساس میکنم...سوزش کف دست و سردردم به خاطر ضربه اي که به سرم وارد شده همه و همه دست به دست هم دادن که دردطاقت فرسایی رو تحمل کنم... هر چند همه ي بدنم درد میکنه... بالاخره چند تا مرد قوي هیکل یونگی رو از سهون جدا میکنند و در آخر سهون و یوجین رو از اتاق خارج میکنن... ووک نگاه عمیقی به یونگی میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه هاي یونگی رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه...یونگی با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزي بگه که تازه متوجه ي حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه...انگار تا الان متوجه ي وخامت حالم نشده بود... همه ي خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه ازنگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینه... زمزمه وار میگه: جیمین چیکارت کردن؟به سختی لبخندي میزنمو به زحمت میگم: ه م ه ي آدم اي دن ی انفسم میگیره... یونگی با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه.. یونگی:جیمین..اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: می خ وان انت ق ام بدبختیهاش ون رو از من بگیرن... با صداي بغضآلودي میگه: جیمین اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟آهی میکشم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چه برسه به حرف زدن... اگه یونگی باورم میکرد حاضرم بودم همه ي دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنوم «انتظار داري باور کنم؟» خیلی خسته ام... خسته تر از همه ي روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رومیبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ي یونگی رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو...چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... یونگی خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی که ووک سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از این سوزشه... دلم از نداشتن یونگی عجیب میسوزه... براي اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدي یونگی همه ي این اتفاقا میفتاد... شاید اینجوري یونگی مال کس دیگه ای نمیشد... شاید اینجوري دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوري تحمل همه ي این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم...نمیدونم چرا؟... ولی دلم میخواد گریه کنم.... از بین پلکهاي بسته ام اشکام دونه دونه جاري میشن... مثله همیشه بی اجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنم براي یه لحظه هم که شده توي آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... یونگی مهربون نشو...خواهش میکنم الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یه خائن بشم... تو حق من نیستی... یونگی: جیمین التماست میکنم برام حرف بزن...چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک توچشمهاي یونگی هم جمع میشه... یونگی هم بی مهابا اشک میریزه.. سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم... کاش از چشمام بخونی یونگی... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنی ها روگفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدي.. سرم رو روي پاهام میذارم.. یونگی دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره درد بدي توي همه ي بدنم میپیچه اما من این درد رو دوست دارم... آغوش آشناي عشقم رو دوست دارم... این همه مهربونی ها رو دوست دارم... من این یونگی رو دوست دارم... چیکار کنم؟... دوست دارم ساعتهاتو بغلش باشم... میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم... شاید بزرگترین اشتباه زندگیم همین باشه... اما دست من نیست که اگه دست من بود بعد از 4 سال دیگه عشقی نبود... دیگه دوست داشتنی نبود...یونگی سرش رو روي شونه هاي من گذاشته و گریه میکنه... این رو از تکون شونه هاش میفهمم.. چرا؟... چرا نمیتونم تو آغوش مردي بمونم که همه ي دنیاي منه... نمیتونم جلوي اشکام رو بگیرم... باورم نمیشه تو آغوش عشقم دارم جون میدم... امشب چقدر نفس کشیدن سخت شده...یونگی متوجه ي حال خرابم نیست چون حال خودش از من هم خرابتره...آهی میکشم... آه عمیقی که به جز درد چیزي برام به همراه نداره... کی فکرش رو میکرد یه روز نفس کشیدن هم اینقدر سخت بشه... به زحمت دستم رو بالا میارمو روي قفسه ي سینه ي یونگی میذارم... چه سخته دل کندن وقتی که دلت راضی نباشه.. ولی باید دل بکنم... به زحمت به عقلب هلش میدم ولی اون حلقه ي دستاش رو محکمتر میکنه... دردم بیشتر میشه به زحمت میگم: یونگی.. با بغض میگه: هیس... هیچی نگو جیمین... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه... .یه خورده احساس سرما میکنم ولی برام مهم نیست... مهم نیست درد دارم... مهم نیست نفس کشیدن تا حد مرگ برام سخت شده... مهم نیست احساس سرما میکنم... مهم نیست اسیر دست دشمنم... مهم اینه که توي بدترین شرایط زندگیم براي آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوي محال شده بود... من به همین قانعم... بیشتر از این هیچی از زندگی نمیخوام دهنم رو باز میکنم که چیزي بگم اما این اشکاي لعنتی اجازه نمیدن... چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداري حرف بزنی... چه سخته ترك کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست... چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوري...با بغض شروع به حرف زدن میکنم: یونگی تو سهم من نیستی.. حلقه ي دستاش رو محکمتر میکنه... خیلی خیلی محکمتر... نالم بلند میشه ولی اون طوري من رو به خودش فشارمیده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنم.. با صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منی.. با ناله میگم: یونگی..یونگی: سهم من از همه ي زندگی تویی.. دیگه نمیتونم تحمل کنم... بدجور به پهلوم فشار وارد میشه- یونگی لطفا ولم کن... بدجور درد دارم... تازه به خودش میاد... بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکن هبا دیدن چهره ي من رنگش میپره و میگه: جیمین چی شده؟ چرا......حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنه به سختی لبخندي میزنم... هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و میکنم.. میخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: جیمین تو رو خدا حرف بزن... بگو کجات درد میکنه؟با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟یونگی: جیمین - همه ي بدنم درد میکنه یونگی... همه ي بدنم... انگار سهم من از همه ي زندگی فقط کتک خوردنه.. میخوادچیزي بگه که اجازه نمیدم- میدونی یونگی خیلی برات خوشحالم... اینو از ته ته دلم میگم... خیلی خوشحالم که عاشق شدي...دوباره اشک تو چشماش جمع میشه.. بغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن... بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ي لیا میشی... بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارم.. با ناراحتی بهم زل میزنه- من رو ببخش یونگی... من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم... من میخواستم بهترین برات باشم اما شدم بدترین... انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشی... یونگی: جیـ........میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چنداین جدایی براي من سخت ترین بود ولی خوشحالم براي تو نتیجه ي خوبی رو به همراه داشت.. جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ي تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی.. با صداي لرزونی میگه: جیمین تمومش کن.. اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی براي اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توي شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدي هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید براي آزار و اذیت من میگی با نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو روي پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهاي نگران یونگی به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه- اما اون روز وقتی توي مهمونی لیا رو بوسیدي فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونشی... از شدت گریه چشماش سرخ شده- تو همیشه توي جمع مراعات میکردي ولی اون روز نتونستی جلوي خودت رو بگیري... چرا دروغ؟... ته دلم بدجورسوخت.. نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم یونگی... خیلی هم خوشحال شدم... در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدي... تو به آرامش رسیدي... اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی.. یونگی دستام رو میگیره و میخواد چیزي بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صداي لرزونی میگه: جیمین چرا اینقدر سردي؟چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه دوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه... یونگی: جیمین چشماتو باز کن.. به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم.. یونگی: بهم بگو کجات درد میکنه... خواهش میکنم بگو کجات درد میکنه... با دست به پهلوم اشاره میکنم سریع به سمت لباسم هجوم میاره و دکمه هاي پیراهنم رو سریع باز میکنه با ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روي دستش میذارم-یونگی اذ.......نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم جیمین... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن بعد بی توجه به نگاه ملتمسم لباسم رو کنار میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه آخ... دس ت ن زن ترس رو توي چشماش میبینمبه سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه...با مشت و لگد به درضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و یوجین جلوي در ظاهر میشه.. یوجین: چه مرگته اینجا رو روي سرت گذاشتی؟یونگی به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشه.. یوجین نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودي که اینجا نیاوردیمش... یونگی میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ي حرف یوجین سر جاش متوقف میشه- اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقاي به اصطلاح مهربون.. بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبنده.. یونگی با کلافگی دستش رو لاي موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: جیمین طاقت بیار... نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندي به روش میزنمو چیزي نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که یونگی با داد میگه: جیمین.. با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم.. یونگی: چشماتو نبند... نباید بخوابی- خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنم.. کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه.. یونگی: برام حرف بزن- چی بگم؟
یونگی: از این آدما بگو- تو که باور نمیکنی؟با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزن.. تو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توي چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر چان دستور دزدیده شدنم رو داده اخماش تو هم میره و میگه: چان کیه؟... لابد دوست پس..........اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...یونگی: جیمـ....- هیچی نگو یونگی... هیچی نگو.. ترجیح میدم به جاي خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن براي کسی که باورم نداره دقیقا مثل با دیوار حرف زدنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم. صداش رو میشنوم.. یونگی: جیمین ببخشید.. با همون چشمهاي بسته میگم: یونگی تمومش کن...یونگی وسط حرفم میپره و با خشم میگه: جیمین نباید بخوابی... چشمات رو باز کن.. به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم..-خسته ام یونگی.. خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخوادچشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توي تخت گرم و نرمم ببینم.. یونگی با کلافگی نگام میکنه.. میخوام چشمام رو ببندم که داد یونگی مانع بسته شدن چشمام میشه.. یونگی: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی ودیگه بیدار نشی.. با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوري که به نفع تو میشه.. با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه.. با همه ي ناتوانیم خنده ي کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوري نگاه میکنی... آدم میترسه... یونگی: من توي بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم- ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو خواستم... پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم..یونگی: چی شد؟- نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه... یونگی: جیمین یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنن.. چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست.. یونگی: جیمین.. - باور کن دارم حقیقت رو میگم بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه.. یونگی متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا.. بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی...باشه؟سرم رو به نشونه ي باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده...نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزاي خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به یونگی نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش...  اونم هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم- یونگی.. یونگی: هوم؟- میشه خوشبخت بشی؟یونگی با کلافگی نگام میکنه.. میخوام چشمام رو ببندم که داد یونگی مانع بسته شدن چشمام میشه.. یونگی: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی ودیگه بیدار نشی.. با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوري که به نفع تو میشه.. با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه.. با همه ي ناتوانیم خنده ي کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوري نگاه میکنی... آدم میترسه... یونگی: من توي بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم- ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو خواستم... پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم..یونگی: چی شد؟- نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه... یونگی: جیمین یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنن.. چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست.. یونگی: جیمین.. - باور کن دارم حقیقت رو میگم بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه.. یونگی متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا.. بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی...باشه؟سرم رو به نشونه ي باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده...نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزاي خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به یونگی نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش...  اونم هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم- یونگی.. یونگی: هوم؟- میشه خوشبخت بشی؟ یونگی با کلافگی نگام میکنه.. میخوام چشمام رو ببندم که داد یونگی مانع بسته شدن چشمام میشه.. یونگی: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی ودیگه بیدار نشی.. با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوري که به نفع تو میشه.. با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه.. با همه ي ناتوانیم خنده ي کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوري نگاه میکنی... آدم میترسه... یونگی: من توي بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم- ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو خواستم... پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم..یونگی: چی شد؟- نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه... یونگی: جیمین یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنن.. چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست.. یونگی: جیمین.. - باور کن دارم حقیقت رو میگم بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه.. یونگی متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا.. بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی...باشه؟سرم رو به نشونه ي باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده...نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزاي خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به یونگی نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش...  اونم هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم- یونگی...یونگی: هوم؟- میشه خوشبخت شی؟با تعجب نگام میکنه با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزي که شد زندگیت رو بسازي... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به لیا..یونگی رنگش میپره و میگه: جیمین... چی داري میگی؟... چرا اینقدر ناامیدي؟چیزي رو که من الان احساس میکنم یونگی نمیفهمه... با لبخند تلخی بدون توجه به حرفش میگم: میدونستی لیا رو از قبل میشناختم؟نگاهش رنگ تعجب میگیره- وقتی توي مهمونی دیدمش شناختمش... دوست سوبین بودبا تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزي نگفت؟- شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد...با  اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم یونگی ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به روخیره شدیم... یونگی کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزي فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته...شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، لیا... نمیدونم به چی... اونقدر به یونگی و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنن و چشمام بسته میشن...
•یونگی•
بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفاي جیمین... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشه همه ي قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوش گرمش رو میخواست.. هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو ازدست دادم و کسی رو که روزي بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشه بشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهاي خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثله همیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینم همه ي قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان...  نمیدونم چرا ولی باز هم دوس دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... چان... چان... چان... یعنی کی میتونه باشه....نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوري نمیشد...نفسمو با حرص بیرون میدم...اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توي این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیسهم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه اي باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم...فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم...پوزخندي رو لبام میشینه.. حالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمو نمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم جیمین رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد....مغزم از کار افتاد... توي اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم که موضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم جیمین در موردشون حرفی بزنه...سرم رو بین دستام میگیرم.. دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟گند زدي یونگی... این بار رو دیگه واقعا گند زدي... براي اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ي وجودم تجربه میکنم... براي خودم نگران نیستم همه ی نگرانی هام براي جیمینه...دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... چرا تا این حد بی اراده شدم؟... پس کجاست اون یونگی سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط براي دلداري جیمین اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاص شیم.. جیمین که از همین الان نا امیده.. باید هر جور شده از زیر زبونش حرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... جیمین هم که توي این موقعیت روي دنده ي لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یک دنده و لجباز.. لبخندي به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن یونگی... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومد.. اخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرف بزنم...فقط نمیدونم چه جوري از زیر زبونش حرف بکشم.. نفسمو با حرص بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه.. اگه جلوي اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاك تو سرت یونگی... خاك... که عرضه ي هیچکاري رو نداري...سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکراي منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم نمیدونم چرا جیمین اینقدر ساکته.. همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: جیمین....پوزخندي رو لبام میشینه... بفرما قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم...با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ي قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چه ربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزي بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرص دستم رو لاي موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالم بهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوام.. آهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنم.. نمیتونم ساکت بشینم و کاري نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه جیمین بدترین آدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...- جیمین نمیخواي چیزي در مورد این آدما بگی؟....باز هم جوابی بهم نمیده... از این کاراش و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفش برمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روي پاهاش گذاشته...ته دلم  خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده...زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول داده با ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم- جیمین...جیمین...با تکونهاي من تعادلش بهم میخوره روي زمین میفته.. بهت زده نگاش میکنم باز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد- جیمین...جیمین... لعنتی مگه نگفتم نخواب.. به شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده.. نخوابیده... جیمین نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه.. با حرص اشکام رو پاك میکنم... به آرومی از روي زمین بلندش میکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هم مثله گچ سفید شده... نکنه......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم این فکراي آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم با ترس و لرز مچ دستش رو توي دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنه.. اشکام دوباره به آرومی از گوشه ي چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندي رو لبم میشینه... هنوز هست.. هنوز کنارمه... هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداست اما باز هم راضیم... فقط بمون جیمین... فقط بمون... نگاه دوباره اي به چهره ي مظلومش میندازم... زیادي مظلوم به نظرمیرسه... کی میتونه باور کنه همین پسر مظلوم همه ي زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این پسر به باد داده ولی من نمیتونم مرگش رو بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... ازاین عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی.. اشکامو با حرص پاك میکنم... از این اشکها.... از این اشکاي لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بین عشق و نفرت سرگردون بشی و آخرش هم نفهمی چی میخواي؟ با همه ي بلاهایی که سرم آورده باز هم راضی به مرگش نیستم.. چیز زیادي از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزي که میدونم اینه که با اینجا نشستن چیزي درست نمیشه... جیمین رو به آرومی روي زمین میذارم... به سرعت از جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن- کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... جیمین داره میمیره.. همینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.. بعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهاي عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به جیمین میرسه... مردي جلوي در ظاهر میشه.. مرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه با خشم بهش خیره میشم- مگه آدماي پستی مثله شماها حرف حساب هم میزنن؟ مرد: خفه شو... یه کار نک.......- این پسر داره میمیره مرد: خب بمیره.. خیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنن... لعنت به من... لعنت به من که به پلیس خبر ندادم.. از بین دندوناي کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میري به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهمم حرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا........پوزخندی میزنه و وسط حرفم میپره.. مرد: تا حالا هم زیادي جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردي اگه کاري نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه دلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاري کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پاي بسته و یه تن کتک خورده باز هم این حرفا رو میزنی.. دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به جیمین میفته...با دیدن جیمین که روي زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاك میشه... رنگش میپره و دو قدم به عقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به جیمین میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... صداي دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام ووک صدا میکنه.. با اعصابی داغون به سمت جیمین برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاري کنم بدجور عصبیم...از خودم بدم میاد..جیمین داره جلوي چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاري نمیتونم کنم...ایکاش جیمین نبود... ایکاش این یکی جیمین نبود... ایکاش هر کسی بود به جز جیمین.. با ملایمت سرش رو روي پام میذارم... تحمل ندارم اینجوري ببینمش...زیرلب زمزمه میکنم:جیمین طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشه خودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روي صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازش میکنم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و روي گونش فرود میاد... دلم عجیب هواي لباشو کرده...نگام به لباش میفته... نگامو از لباي جیمین میگیرم...آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره...میبخشمش... آره میبخشمش.. تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگه اذیتش نمیکنم..با حسرت به پسری نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکل میگیره که خودت هم ندونی چی میخواي؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزددارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ي دنیاي منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همه دنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست...

no one was like youWhere stories live. Discover now