پارت بیست و سوم

218 34 10
                                    

زیر لب زمزمه میکنم.. کسی که حرف از عاشقی میزد خودش عاشق بود اما نه عاشق من... عاشق برادرم...به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم با بغض میگم: جیمین تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ي اون روزایی که اشتباه کردي و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندي و بخشیدمت... مثله همه ي اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توي دلم میگفتم بی خیال یونگی... جیمین امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام تقاص کارایی رو که با من و دلم کردي رو پس بدی... نه جیمین... من مثله تو از سنگ نیستم... من نمیخوام نابوديت رو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... من میبخشمت به خاطر اون پنج سالی که باهام بودي و بهم محبت کردي... حتی اگه اون محبت ها تظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه براي دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاري به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودي با من غریبه بودي... ایکاش بعداز 5 سال حداقل عاشقم میشدي... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردي... با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت... دارم دیوونه میشم.. خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازي میکنه؟هیچوقت فکر نمیکردم اینجوري بشه... مرگ جیمین در حیطه ي تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره...حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدي باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تابیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببنده دستام بدجور میلرزن...زیر لب زمزمه میکنم: جیمین از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی وخیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بري هیچوقت نمیبخشمت... خواهش میکنم بمون... یگه هیچی ازت نمیخوام... هیچی.. نمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه... تنها چیزي که الان برام مهمه زنده بودن جیمینه... - چیکار کنم؟تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن.. صداي داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...مرد: سهون عجله کن... سهون: ووک........ووک: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرون.. با شنیدن حرف ووک اخمام تو هم میره... به آرومی سر جیمین رو روي زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تودست ووک یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون جیمین رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصش کنن... اینجا چه خبره؟- چرا دست از سرش برنمیدارین.. ووک: اونش به تو ربطی نداره... سهون میخواد به سمت جیمین بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت... ووک پوزخندي میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش زیادی حساسی... این همه حساسیت روي کسی که یه روزي بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه.. اخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و جیمین میدونه.. سهون رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت ووک میرم.. - تو کی هستی؟زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله جیمین میکردي.. با فریاد میگم: خفه شو.. پوزخندي میزنه- میگم تو کی هستی... چرا جیمین رو دزدیدي... چرا من رو زندانی کردي؟ چی از جون ما میخواي؟ووک: از جون تو چیزي نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ي مارو دیدي نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد جیمین یه تصفیه حساب شخصیه ... بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نري با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد گنده ریختین سر یه پسر مظلومو بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین انسان...تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه پسری مثل جیمین میکشی تا نشون بدي قدرت انجام هر کاریو داری... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو کثیف تر تو عمرم ندیدم... رگ گردنش متورم میشه... با چشمهاي سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکرمیکنم یادم نمیاد کجا دیدمش.. ووک: چون کور بودي و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی آدم پست میدیدي... اولیش هم همون داداش به اصطلاح خوبت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن.. بهت زده بهش نگاه میکنم... تهیونگ... مشت و لگد.. دانشگاه...زمزمه وار میگم: چان... یونجین... عصبانیت غیر کنترل تهیونگ... دعواهاي یونجین و تهیونگ... همه و همه تو ذهنم نقش میبندن...با پوزخند ادامه میده: آره... چان... همون بدبختی که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خرد کردین... یاد گذشته ها میفتم... یاد التماساي جیمین... یاد اشکاش... یاد بی کسی هاش... نکنه همه ي حرفاش حقیقت بود؟«جیمین: یونگی.. باور کن چان یونجین رو دوست داشت ... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توي هیچکدوم ازاتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم یونگی.. قسم میخورم... لطفا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنها ترم نکن...همه ي امیدم به توعه- جناب پارک دستتون پیش من و خونوادم رو شده... جیمین:یونـ........- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه ي حرفات درمورد چان هم دروغ بود، آره؟... براي خراب کردن یونجین اون خواستگاري مسخره رو راه انداختی تا بین اونو تهیونگ رو خراب کنی...» ووک: مگه اون روز وقتی برادرم به جیمین و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهاي اون پسره ي سنگدل گوش بدم.. از شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ي چان هم جزو نمایش جیمین بوده... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...« برادر چان دستور دزدیده شدنم رو داده »: حرفاي جیمین تو گوشم میپیچه... ووک: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادي رو براي من به همراه داره... این جوري تهیونگ هم طعم بی برادري رو میچشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ي برادرم درد و دل میکردم... یه روزي عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم.. با چشمهاي گرد شده بهش زل میزنم... این داره چی میگه.. ووک: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شده.. یچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزي که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... جیمین...جیمین... نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ي این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم.. ووک اسلحه شو بالا میاره.. ووک:با اینکه به لیسا قول دادم که کاري به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ي تو و جیمین حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن.. با تعجب نگاش میکنم... لیسا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...ووک: یه خورده زیادي میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن جیمین در 4 سال پیش اشتباه بود.. زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم.. از مرگ ترسی ندارم همه ي نگرانیم بابت جیمینه...با تموم شدن حرفش فشاري به ماشه ي اسلحه وارد میکنه و بعد صداي تیراندازي و در آخر سوزشی که توي قفسه يسینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روي زمین میفتم... ووک با پوزخند بالاي سرم میاد و اسلحه رو براي دومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم...دستم رو روي شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم...
__________________
با احساس درد بدي در ناحیه ي قفسه ي سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه هاي مختلف میبینم...کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر داخل میاد... با دیدن چشمهاي باز من اول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالاي سرم رو به صدا در میاره. دختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدیم.. از شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟دختر: بیمارستا.. نبا تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهاي باز من میگه: سلام.. حالت چطوره؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردی.. با تعجب نگاش میکنم که لبخندي میزنه و شروع به معاینه ي من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه:بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدي به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کردي.. گلوله... اینا چی دارن میگن؟...دکتر: درد داري؟سري به نشونه ي تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ايکه به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... ووک... پوزخندش... جیمین زیر لب زمزمه وار میگم: جیمین.. به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونی.. با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توي یه جاده ای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده... ما هم به پلیس خبر دادیم.. با بی حوصلگی میگم: کس دیگه اي رو هم با من به بیمارستان آوردن..؟ دکتر: نه... فقط خودت بودي.. پس جیمین کجاست؟- خونواد...میپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم داخل بفرستمش...بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بودبا همه ي دردي که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم... دکتر باید چیزي رو به برادرم بگم... خیلی ضروریه.. دکتر: پسر تو باید.....دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم.. به سختی میگم: پاي زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدم.. سري تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنی.. بی حوصله باشه اي میگمو منتظر میشم... حالم خیلی بده... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یادحرفاي ووک میفتم... نکنه واقعا جیمین بی گناه بوده باشه...دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنم.. بعد از مدتی تهیونگ با قیافه ي درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه.. با ناله میگم: تهیونگ.. تهیونگ با لحن غمگینی زمزمه میکنه: یونگی با خودت چیکار کردي؟بی توجه به حرفش میگم: به کمکت نیاز دارم...خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد یونگی.. فقط بگو کی این بلا رو سرت آور...._ آروم بگیر تهیونگ.. تهیونگ: چه جوري .. دیگه تحمل مرگ یکی دیگه از عزیزام رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟ته دلم خالی میشه... چند روز..با ترس میپرسم: چند روز؟ تهیونگ: سه هفته اي میشه.... دقیقا 21 روزه که بیهوشی... 21 روزه که حال و روز همه مون خرابه...لیا.....با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: تهیونگ از جیمین بگو... جیمین رو......رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: جیمین.. با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روي سرش میذاره..تهیونگ: مگه جیمین هم با تو بود؟- آره... آقاي چو جیمین رو واسه ي مترجم شرکت فرستاده بود.. اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه- چند روزي بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ي اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم یکی داره به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر دیگه هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم جیمینه...تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا جیمین رو سوار ماشین کرده بودن... تهیونگ: لابد ماشین رو تعقیب کردي؟سري تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: تهیونگ جیمین کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن.. دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه.. تهیونگ: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیست.. اخمام تو هم میره... تهیونگ هیچوقت دروغگوي ماهري نبود... میخوام چیزي بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه ومیگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه- دکتر فقط یه دقیقه.. دکتر: اما...- خواهش میکنم.. دکتر: سریعترسري تکون میدمو میگم: تهیونگ الان وقت لجبازي نیست... ممکنه جیمین بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبربدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن..تهیونگ: هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش پیدا شده... بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم براي پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟- تهیونگ حالش خوبه؟تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سري تکون میده..  نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه.. میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که اجازه نمیده و میگه: استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفا هست... الان فقط استراحت کن... بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ي امیدم به حرف تهیونگه... پرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد از اتاق خارج میشه... نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفاي ووک تو گوشم میپیچه یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه جیمین واقعا بیگناه باشه.. زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه... عرق سردي روي پیشونیم میشینه...یونگی به خودت بیا... اون همه مدرك بر علیه جیمین بود... خودت هم خوب میدونی جزو محالاته... اون عکسا... اون مخفی کاریها... اون ایمیلا... اون پیاما... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف جیمین راست باشه...- ولی....
حرفای ووک بد جور اذیتم میکنه نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با جیمین باشه... آره فکرکنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... چاره اي برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره...تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازه ي جیمین از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونه... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم.. با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن لیا اخمام تو هم میره... باچشمهاي اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکر جیمین نبود... عشق جیمین نبود... حس جیمین نبود... اصلا جیمینی تو زندگیم نبود اونوقت با لیا خوشبخت ترین میشدم... لیا:میدونی چقد نگرانت شدم..._میخوام استراحت کنم... آهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدم... بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه..حرفی نمیزنم... یعنی چیزي ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشم... لیا: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تابهم گفت فقط چند دقیقه برویه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بري یه خورده استراحت کنی پاي چشمات گود افتاده.. دستمو توي دستاي ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شو... سري تکون میدمو هیچی نمیگم...با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم- مهم نیست.. لیا: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبري ازت نشد تهیونگ و داداشم در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبورشدن به پلیس خبر بدن- چه جوري فهمیدین توي این بیمارستان هستم؟لیا: تهیونگ عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوك.........میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بدي.. واي دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشه... لیا: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......حوصله ي حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به جیمین ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزي از ماجراي جیمین میدونه یانه... اصلا متوجه ي حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به جیمین فکر میکنم... ایکاش میشد در مورد جیمین حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم... لیا:دکتر گفته به زودي به بخش منتقلت میکن... خیلی خوشحالم ...- لیا من خیلی خستم.. با لحن غمگینی میگه: باشه عزیزم... استراحت کن... خیلی دوستت دارم.. سري تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم- بهتره بري استراحت کنی عزیزم... معلومه تو هم خسته اي.. آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من.. فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه هاي افتاده به سمت در میره...در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم.. از این همه شوق و ذوقش لبخندي رو لبام میشینه.. همه ي سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرازبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله اي که آرزوي شنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش... اشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور.. بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... باز هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندم.. زیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداري تا این حد باهاش بی احساس باشی دلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیم من میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته- جیمین باهام چیکار کردي که جذب هیچ دختری حتی هیچ پسر دیگه ای نمیشم... باهام چیکار کردي؟آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید لیا رو وارد این بازي میکردم...
__________________
بالاخره امروز مرخص میشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم... توی این مدت خیلیا به دیدنم اومدن... لیا هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود... یونجون هم که هر بار میومد به جاي حال و احوال پرسی از من یه چیزی برمیداشتو کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدي؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون خوراکی بباره... وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون خوراکیا هیچ جا فرار نمیکنن... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تري دیگه چه احتیاجی به حال و احوال پرسیه... گمشو بذار از خوراکیهام لذت ببرم..امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم... چه اون لیا کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اون سوبین خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود چه اون تهیونگ که با جواباي سربالا راجع به جیمین اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی گذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاري هاي گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزي که به بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن... هنوز هم از جیمین خبري ندارم وقتی از یونجون هم در مورد جیمین پرسیدم همون حرفاي تهیونگ رو برام تکرارکردو گفت خودش هم از تهیونگ شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونن و دارن از من مخفی میکنن... به پلیسا راجع به جیمین و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنن...وقتی بهشون گفتم صد در صد جیمین بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتري بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سري تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال تهیونگ هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره ووک برادر چانه و چان هم عاشق یونجین بود... به لیا چیز زیادي در مورد جیمین نگفتم تنها چیزي که میدونه اینه که بخاطر جیمین به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید براي اون خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتاي دیگه که اسم جیمین میومد و قهر میکرد قهر کردورفت ولی باز فرداش خودش آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم بایدبرگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم.. همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با جیمین اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام- بله؟درباز میشه و پرستاري وارد میشه- سلام جناب مین... امروز مرخص میشین لبخندي میزنم... پرستار باحالیه...برخلاف اون پرستار اولی رو مخ نیست- آره... و واقعا بابتش خیلی خوشحالم..با لبخند میگه: امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین- ممنونم.. پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید- نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردي هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودي خوب میشه.. پرستار: خوبه.. پس من دیگه میرم..سري تکون میدمو موهاي آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر تهیونگ میشم... بهم گفته تو اتاق بمونم تا کاراي ترخیص رو انجام بده... یونجون هم رفته داروهاي تجویزي دکتر رو بگیره چند دقیقه اي توي اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبري نیست... یه خورده زیادي کاراشون طول کشیده.. تو این چند روز از بس توي اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم...هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... تهیونگ رو از دور میبینم.. پشتش به منه و داره تلفنی حرف میزنه...آروم آروم بهش نزدیک میشم.. صداش رو میشنوم... تهیونگ: آخه چه جوري بهش بگم؟...تهیونگ: من میگم بذاریم واسه ي بعد..تهیونگ: بابا چرا متوجه نیستین سخته...خیلی سخته...تهیونگ:خودتون بهش بگین من نمیتونم..اصلا متوجه ي حضور من نمیشه.. آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته..مطمئنم اتفاق بدي افتاده.. میدونم هر چی هست مربوط به جیمینه به مسیري که تهیونگ رفته نگاه میکنم زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟نکنه بلایی سر جیمین اومده... هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم قفسه ي سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردي که کم کم بیشتر میشه به همون مسیري میرم که تهیونگ چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبري از تهیونگ نیست- این پسره کجا رفته؟باید ازش در مورد جیمین بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنن.. دوباره به سمت اتاقی که این مدت توش بودم حرکت میکنم...در اتاق نیمه بازه... صداي یونجون و تهیونگ رو میشنوم... یونجون: پس تو کجا بودي؟تهیونگ: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد جیمین بگو.. یونجون: الان وقتش نیست.. تهیونگ: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره.. یونجون: اون هنوز هم جیمین رو دوست داره.. تهیونگ: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم... یونجون: اشتباه میکنی... اون دیوونه ي جیمینه... همه ي کاراش تظاهره.. تهیونگ: تو یونگی رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره.. یونجون: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت.. تهیونگ: اما....یونجون: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه... تهیونگ: اون الان بهتر از جیمین رو داره.. یونجون: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین یونجین کنی؟...یونجون: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه... تهیونگ: اما اون یونگی رو نابود کرد..یونجون: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به جوری میزنت زمین که نمیتونی دیگه از جات بلند شی... با همه ي اینا باز هم آدما عاشق میشن.. تهیونگ: پس لیا چی؟.. یونجون: نمیدونم... شاید یه لجبازي با خودش... شاید هم با جیمین...تهیونگ:کدوم جیمین... وقتی دیگه جیمینی هم نیست... یونجون: نمیدونم چه جوري میشه بهش گفت... اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم.. تهیونگ: همه فکر میکردن خودکشی کرده...
یونجون: هنوز هم ازش متنفري؟تهیونگ: دست خودم نیست... یونجون: حرفاي یونــ...تهیونگ: نمیدونم.. دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و یونگی بزرگ شدي... هر چند بیشتر از من با یونگی صمیمی بودي اما در جریان همه ي ماجراها بودي... جیمین همه جوره مقصر شناخته شد... یونجون: الان میخواي چیکار کنی؟جرات ندارم پامو توي اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه جیمینی هم نیست... تهیونگ: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده...نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده... یونجون: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود... به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجب به جیمین حرف نمیزنن... مگه نه...تهیونگ: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن یونگی تازه فهمیدیم کشته شده... یونجون: تهیونگ نکنه جیمین بی گنا........تهیونگ: نگو ... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم.. یونجون: فعلا به یونگی هیچی نگو.. تهیونگ: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوي میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از روي دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...یونجون: فعلا چیزي نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟تهیونگ: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره... 

no one was like youDove le storie prendono vita. Scoprilo ora