part"2"

158 18 0
                                    

صبح روز بعد ساعت 10
___________________________
بعد از صبحانه یه لیست از وسایلی که برای رفتن به تهران نیاز داشتم نوشتم همینجوری داشتم فکر میکردم که چیا میخوام به اینم فکر میکردم که اگه نتونم برم تهران چیکار کنم؟
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون صدای عزیز میومد که داشت با تلفن صحبت میکرد
'........
*آره اگه میشه تا پیدا کردن خوابگاه بیاد پیش شما یه چند روز مراقبش باشین
'.......
*پس من باهاش صحبت می کنم فقط یه شماره بهم بدین بدم بهش که اومد اونجا بتونه پیداتون کنه
'......
*آره تنها میاد
'......
*باشه ممنون خدانگهدار
فضولیم گل کرده بود رفتم پیش عزیز
-عزیز کی بود
*زنگ زدم به عمو حمیدت
-برای چی چیکارش داشتی
*میری یه چند روز خونشون تا خوابگاه پیدا کنی
-عزیز من اونا رو تا بحال ندیدم راحت نیستم
*دیدن و دیدی اما خیلی کوچیک بودی حرفم نباشه ناراحتی اصن نمیخواد بری تهران
-🥺
*خب پس ساکت و جمع کن
-باشه یه چند تا خرید دارم میرم بیرون میام
*باشه فقط دیر نکن
_چشم
واقعا نمیدونستم چیکار کنم من اصلا از خانواده بابام یادم نمیاد چجوری برم خونشون
اگرم مخالفت کنم عزیز نمیزاره برم تهران پس ناچارم برم
______________________________
همینجوری تو مغازه ها میگشتم که وسایل مورد نیازم و بخرم که تلفنم زنگ خورد متین بود
-الو سلام جانم
+سلام خوبی
-مرسی تو خوبی
+خوبم داداشم زنگ زدم بگم کار جور شد تویه کافه برات کار پیدا کردم حقوقش ماهی سه تومنه گفت اگه کارت خوب باشه بیشترم میشه
-🥺مرسی داداشم جبران میکنم
+از این حرفا نزن وسایل تو جمع کن بیا
-اتفاقا دارم خرید میکنم جمع کنم بیام
+اوکی پس منتظرتم بای
-خدافظ
بعد از قطع تلفن چشمم خورد به یه سوپر مارکت نتونستم جلویه خودم و بگیرم رفتم توش و کلی تنقلات برای تویه راه خریدم اصلا ام به این فکر نکردم پولم و باید پس انداز کنم
_____________________________

loneliness/تــنــهــایــی✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora