Teahyung;
یه پنج ساعتی از رفتن کوک میگذشت.
با حرص روی تخت میشینم و بالشت رو توی بغلم میچلونم.
چ وضع زندگیه آخه؟چرا خوابم نمیبره..
ناچار بعد کلی غلت زدن از جام بلند میشم و ب سمت در میرم،بنظرم ی خورده فضولی به جایی بر نمیخورد.
دستگیره رو با هیجان پایین میکشم که..
ودف قفله؟!!
متعجب چند بار دستگیره رو در رو بالا پایین میکنم
قفل بود!از حرص دستمو توی موهام فرو میبرم ب سمت بالا هدایتشون میکنم
فکر کرده کیه؟!با چه جرعتی درو روی من قفل میکنه؟!مرتیکه بدقواره از دماغ فیل افتاده مگه زندانی گرفتههههه..پاهامو از حرص مثل بچه ها روی زمین میکوبم و دور تا دور اتاق میچرخم.
با چهره بغ کرده ای جلوی در میایستم و لگدی نثارش میکنم..
چه گناهی در حقت کردم ک اینطوری منو زندانی کردی جئون بی خاصییییت؟؟چشم میچرخونم ک پنجره اتاق توجهم رو جلب میکنه
با لبخند سمتش میرم و بلافاصله بازش میکنم
سرمو بیرون میبرم و نگاهی به ارتفاعش میکنم
با دیدن صحنه رو ب روم خنده تلخی رو به اسمون میکنم:
امروز روز من نیست نه؟
ارتفاعش خیلی بلند نبود ولی اونقدری هم نبود که سالم پایین برسی..هوا هم روشن بود،متفکر به اسمون زل میزنم..
بعد چند لحظه طولانی که هیج نتیجه ای به همراه نداشت پنجره رو میبندم و روی تخت پهن میشم..
احساس میکنم تحمل این فضای خفه و ساکت رو ندارم.نیم خیز میشم
تو زندان انقدر احساس خفگی نداشتم ک اینجا دارم
حداقل جان اونجا بود اذیتش میکردم دور هم میخندیدیم ولی اینجا..
احساس میکنم چند ثانیه دیگه از عصبانیت فوران میکنم!
واقعا چیزی نمونده تا با دادم اهالی خونه رو بیدار کنم.هر لحظه بیشتر از قبل کم طاقت میشم..
توی دلم اروم شمارش رو شروع میکنم
1..
به سرعت از جا میپرم،
2..
خودمو به در میرسونم،
3..
محکم خودمو بهش میکوبم و داد میزنم:
جئووووون منو بیار بیروووون دیگه نمیتونم گاااادنمیدونم دقیقاً چند ثانیه از این اتفاق گذشت که صدای
پیچ خوردن کلید توی در منو به خودم آورد..قبل از اینکه فرصت عقب کشیدن داشته باشم در با شدت باز میشه و به صورت نازنینم کوبیده میشه!
از درد دادی کشیدم:
آخ مامانیییییی دماغ بی نقص پسرت رو نابود کردننن!با شنیدن صدای نگران جئون بالای سرم با درد چشمام رو باز میکنم.
با چشام برندارش میکنم؛
چهره نگرانش ک مشخص بود تازه از خواب بیدار شده
موهای نامرتب و...
نگاهم پایین تر میاد
بله..جناب لخت بود!!!
با نیشخندی بدن ورزیدش رو زیر نظر میگیرم
عفف ننه عجب چیزی بهم زده بابا ایووول!
BINABASA MO ANG
TREASON [KOOKV]
Fanfictionکافی بود به من دروغ نگی و واقعیتو ازم پنهون نکنی. کافی بود بهم بگی که واقعا دوستم نداری، کافی بود با من رو راست باشی. کافی بود زمانی که علاقهای بهم نداشتی الکی بهم محبت نمیکردی و منو انقدر دلبستهیِ خودت نمیکردی. کافی بود بجای این که الکی به من بگ...