Part 69

126 23 20
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 69

جان وارد اتاق میشه و درو میبنده..روی تخت میشینه و به دستبند توی دستش نگاه میکنه:چرا بین دروغ گفت؟...یعنی حرفایی هم که زد همش دروغ بود؟...

کاش میتونستم بفهمم توی سرت چی میگذره که این کارو کردی....دستبند رو توی دستش فشار میده و به روبه رو خیره میشه: میخوای چیکار کنی بین؟؟ چی باعث شد که اینجوری تمومش کردی رابطمونو؟؟؟...میفهمم دستبند و گذاشت توی کشو و از اتاق خارج شد..ییبو هنوز خواب بود..نزدیکش میشه...لبخندی میزنه و موهاشو از جلوی صورتش کنار میزنه در این حال بود که ییبو چشماشو باز کرد و باعث شد جان جا بخوره و کمی عقب بره...

ییبو سریع از جاش بلند میشه با اخم :میخواستی چیکار کنی؟؟..

جان:خواستم بیدارت کنم اینجا خونه خالت نیست گرفتی خوابیدی..خوابیدنتم به اجازه منه...

ییبو: بیدار کردنت زیادی رمانتیک نبود؟؟..

جان:نمی‌فهمم چی میگی..من گشنمه...

ییبو کش و قوسی به خودش داد :کارد به شکمت بخوره اون موقع هم که خدمتکار نداشتی اینقد میخوردی؟؟..

جان:خوشم اومد که داری خودتو به عنوان خدمتکار قبول میکنی...پاشو پاشو یه چیزی برا ناهار آماده کن...

ییبو:میگم داره میشه یه سال و ما هنوز هیچ کاری نکردیم...الافیم؟..

جان:چی میخای بگی؟...

ییبو: میخام بگم اگر قراره کسی رو بکشیم زودتر بکشیم...با این کارا فقط داریم مسخره بقیه میشیم...وقتی میبینین که هروقت نقشه میکشین به بن بست میخورین بدونین یه جای کارتون لنگه...

جان:دقیقا کجا؟...

جان:دقیقا اینجا که بینمون جاسوس هست...

جان کمی با خودش فکر میکنه و به ییبو نگاه میکنه:از کجا مطمعنی؟..

ییبو:خیلی سادس اگر این اتفاقای چند وقت کنار هم بزاری متوجه میشی.‌‌.. اتفاقا دیشب که رفتم پیش کای اونم این نظرو داره...بینمون جاسوس هست...

ییبو دستشو توی جیبش میکنه و متوجه نبود دستبند میشه...

چهرش نگران میشه و دو دستشو توی جیبش میکنه..جان متوجه میشه دنبال چیه ولی به روی خودش نمیاره:چیزی شده؟..

ییبو:نه..بازم توی جیباشو میگرده و میره روو زیر کاناپه ای که خواب بود رو میگرده..

جان:چیزی گم کردی؟؟خب بگو شاید بتونم کمکت کنم...

ییبو:آره یه چیزی گم کردم حالا بیخیال میشی؟اهههه کجاس پسسس؟؟...

شروع میکنه به گشتن...از اول خونه با دقت همه جا رو میگرده و جان هم دنبالش...

▪︎Spy▪︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz