2✨🤍

377 29 1
                                    

ساعت هشت صبح و نشون میداد..کمتر از سه ساعت خوابیده بودم سمت حموم رفتم و دوش اب گرمی گرفتم و برای خودم قهوه ریختم دیشب بعد از اینکه جئون رفت مستقیم به اتاقم رفتم
از وقتایی که راه چاره نمیتونستم پیدا کنم متنفر بودم
تو همین مدت کم بخوبی فهمیدم جئون جونگکوک چه دسته از ادماییه و ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اسمش روم باشه
قبل از اینکه هیون جو متوجهم بشه به اتاقم برگشتم ساعت نسبت به بقیه روز ها داشت سریع تر میگذشت و هر دقیقه استرس و دلهوره من بیشتر میشد
با ضربه ای که به در اتاقم خورد از جام پریدم ساعت درست دوازده بود با پیچیدن صداش یخ زدن خون تو رگامو احساس کردم
-دو دقیقه بهت وقت میدم تا حاضر بشی و بیای بیرون
خبری از حاضر شدن نبود بی حرکت روی تخت نشسته بودم و به در چشم دوخته بودم و وحشتناک ترین اتفاقای ممکن ک میتونه به سرم بیاد و مرور میکردم
در کمال خونسردی وارد اتاق شد و در و قفل کرد
+داری چیکار میکنی؟؟!!
-نترس کاری باهات ندارم...
اسلحشو سمتم گرفت و گفت
-قبل از اینکه پدرت بیوفته دست کسایی که زنده زنده قراره آتیشش بزنن ..بکشش ،و قبل از اینکه پسرای اون مرتیکه که پدرت کشتتش بیان بالا سرت و درباره اینکه چجوری ازت استفاده کنن بحث کنن خودتو خلاص کن..
حرفاش بی نهایت سنگین بودن و تلخ...همینطور که نگاهم روش بود اشکام آروم از گونه هام پایین میریختند بغض اجازه حرف زدن بهم نمیداد...
-انتخاب با توعه ا/ت
بدون اینکه فکر بکنم بهش جواب دادم..
+باشه قبوله!میشم مهره سوخته بازیه لعنتی تو
-انتخاب عاقلانه ای کردی..پایین منتظرتم اماده شو و بیا
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم که از اتاق بیرون رفت اشکامو پاک کردم و لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم که متوجه نگاه پر از سوال هیون جو شدم
حق داشت!باور نمیکرد تن بدم به این ازدواج اما به هر حال من مثل اون سنگ نیستم و ترجیح دادم خودمو فدا کنم...
بدون هیچ حرفی کنار جئون وایسادم که رو به هیون جو گفت به خدمتکارت بگو لوازمای ا/ت رو جمع کنن از امشب قراره تو خونه خودش باشه
بازومو گرفت واز خونه بیرون اومدیم
هیچوقت تصور نمیکردم اینطوری ازدواج بکنم با کسی که بهش علاقه ندارم و بلکه ازش متنفرم!
زندگی همیشه به بدترین روش منو سوپرایز میکرد
جلوی عمارت بزرگی ترمز زد و پیاده شد بی حرکت وایساده بودم الان منم باید پیاده میشدم؟با خودم کلنجار میرفتم که درو برام باز کرد
سیگارشو روشن کرد و گوشه لبش گذاشت و گفت دنبالم بیا
برعکس حیاط که پر از نگهبان بود و فضای شلوغی داشت داخل عمارت توی سکوت غرق بود در اتاقیو با اثر انگشتش باز کرد و واردش شدیم انگار که اتاق کارش بود بدون توجه به من پشت میز نشست و مشغول نوشتن و امضا کردن شد تازه متوجه شدم که داره چیکار میکنه...کاغذ ها رو سمت من هل داد و از جاش بلند شد و سمت من اومد
باید امضاش میکردم؟!..بیشتر حکم برده داریو داشت تا ازدواج
هر ثانیه که میگذشت بیشتر دلم نمیخواست امضا کنم ناچار
سریع امضا کردم ‌که پوزخند معنا داری زد خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم آروم لب زد
-بدست آوردنت جزو لذت بخش ترین کارا برای من بود
سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم و خیلی عادی خودمو عقب بکشم چند قدمی به عقب برداشتم که خوردم به میز..لعنتی!
این بار بیشتر محاصرم کرده بود دستاشو دو طرف میز گذاشته بود
-ترس توی چشمات بیشتر حریصم میکنه جئون ا/ت
حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم و بی حرکت وایساده بودم که با صدای زنگ گوشیش ازم فاصله گرفت
نفس راحتی کشیدم  و دنبالش از اتاق بیرون اومدم..زود قطع کرد که گفتم
+کارمون تموم شد!؟من میخوام برگردم خونه
-خونه؟!همین الانشم تو خونتی
+من اسم اینجا رو خونه نمیزارم
-بخوای نخوای از امروز به بعد خونت اینجاست
+به هر حال من دارم میرم
-کجا اون وقت
+جهنم!میای؟!
-بدون اجازه من جهنم سهله یه قدمم نمیتونی برداری
+اون وقت میشه بدونم چرا ؟!
-واضح نیست؟!تو زن منی!یه لحظه فک کن..زن جئون جونگکوک،من رو کسایی تسلط دارم که هیچ نسبتی باهام ندارن چه برسه کسی که فامیلیم روشه
+حتی اگه فامیلیت روم باشه بازم نمیتونی بهم دستور بدی جئون
-اینجا من قانون میزارم ا/ت...تو دیگه تو قلمروی من تو اختیار منی..فراموش نکن با کی طرفی
+اگه فراموش کنم چی میشه؟!
-امتحانش مجانیه
+نمیتونی منو بترسونی
-هه..درسته! تو تا وقتی که نزدیکت نشدم خیلی پر جرعتی
ولی فقط کافیه چن تا قدم سمتت بردارم جسارت توی چشمات تبدیل میشه به ترس
وقتی جملشو تموم کرد کاملا نزدیکم بود نمیخواستم جلوش کم بیارم صدای ضربان قلبمو به وضوح میشنیدم بیشتر از این قرار نبود باخت بدم...
با خوردن نفساش ب گردنم چشمامو رو هم فشردم همیشه رو گردنم حساس بودم..
-مشکل چیه هوم..مگه نگفتی ترسی ازم نداری
+هنوزم میگم
پوزخندی زد و ازم دور شد و گفت
نمیخوام همین روز اول اشکتو در بیارم
با صدای زنگ در سمتش رفت اونا چمدونای من بودن..باورم نمیشه ب این زودی همه وسایلامو جمع کردن
بی توجه به مردایی که چمدوناروسمت طبقه بالا بردن گفتم
+اینجا قراره همیشه اینجوری باشه؟
-چطور؟
+انتظار نداری که من برات آشپزی کنم و خونه تمیز کنم؟!
-پس موضوغ خدمتکاره
+ترجیح میدم خدمتکاره خودمو بیاری
سرشو به علامت مثبت تکون داد اگه همیشه اینجوری با حرفام موافقت میکرد و چرت و پرت تحویلم نمیداد تحملش راحت تر میشد
سمت اتاقی که چمدونامو گذاشتن رفتم با دیدن وسایلش کلافه بیرون اومدم
+جئون..بین این همه اتاق چرا چمدونام باید تو اتاق تو باشه؟!
سمتم اومد و گفت
-کدوم اتاق بزارم خودت بگو؟!
در اتاق بغلی رو باز کردم و گفتم فرقی نداره کجا باشه
چمدونا رو یکی یکی پشت خودش کشید و تو اتاق گذاشت
به بزرگی اتاق خودم نبود اما به هر حال قابل قبول بود
یکی یکی چمدون ها رو باز کردم و مشغول چیدنشون شدم...

He wants me...Место, где живут истории. Откройте их для себя