پارت شش

229 75 48
                                    

شاید خاصیت هوای دل انگیز آوریل بارسلونا بود یا شاید رویش گلهای رنگارنگ و شکوفه های درختان فندق که او به خوابی عمیق فرو رفت. با تکان های آرام و لمس دستی سرد بر شانه اش، غرغرکنان بیدار شد:"مارتین هنوز صبح نشده... بذار یکم بخوابم"

ییبو ابروهایش را بالا برد:"اوه... مارتین دیگه کیه؟"

جان شوکه در جایش نشست. پس او هم می توانست در خواب چیزهایی را بگوید که قرار نبود کسی بداند:"ما..مارتین... برادرمه" خنده ی ضایعی کرد. ییبو سرش را تکان داد. جان خیالش جمع شده بود. دوباره دراز کشید. ییبو به خیال اینکه جان بیدار شده به سمت کمد لباسش رفت. با سکوت بیش از حد جان، سرش را از کمد بیرون آورده در همان حالت خمیده به پشتش نگاه کرد.

جان دوباره روی تخت دراز کشیده بود. نیشخندی گوشه ی لبش نشست:"جان میدونی داداشت باید آدم حسابی باشه که اینقدر نرم و خوب بیدارت میکنه"

با صدای او جان یک چشمش را تا نیمه باز کرد تا خوابش نپرد. جوابی به حرف او نداد. ییبو نزدیک تختش رسیده بود پس از کامل کردن جمله اش، با صدای بلندتر جمله ی بعدی رو گفت:"ولی من مثل اون نیستم..." پای بیرون مانده از پتوی او را گرفته، در میان تقلاهای جان، او را با سرعت به پایین تخت کشاند. جان با باسن بر روی زمین فرود آمد. ییبو ایستاده بود و با نگاه کردن به چهره ی وحشتزده ی او می خندید:"باور کن بازم خیلی خوبم... الان جیمی بیاد ببینه هنوز خوابی روشهای وحشتناکی رو روت پیاده میکنه"

تا به حال کسی با او اینطور برخورد نکرد. عصبانی بود. از جایش بلند شد و کمر و باسنش را می مالید:"خیلی شوخیه چرتی بود"

ییبو اهمیتی به غر زدنهای او نداد. دوباره به سمت کمدش چرخید. پیراهن، تیشرت و شلوار جین آبی روشن را بیرون کشید:"اینا رو بپوش دیرمون شد."

جان می خواست سوال بپرسد اما با صدای افرادی که بیرون از خانه ییبو را صدا می زدند پشیمان شد. ییبو با عجله به طرف پنجره رفته، بازش کرد:"چتونه کل خیابونو گذاشتین سرتون... میام الان"

به سمت کمدش رفت. بدون هیچ اخطاری شلوار خانه اش را پایین کشید و شلوار بیرونیش را پوشید. قصد داشت تیشرتش را عوض کند که با دیدن جان غرید:"د چرا وایسادی؟ زود باش... الان حمله میکنن میان تو خونه، اون وقت کارمون زار"

جان از دستورش اطاعت کرد و لباسش را عوض کرد. اگرچه در تعویض آنها کندتر از ییبو بود. شاید برای ییبو لخت شدن راحت بود ما برای کسی که با قوانینی سختیگرانه بزرگ شده، فارغ از زشت بودن انجام این کار، شرم نیز مانع می شد. پشت به ییبو آنها را عوض کرد.

وقتی به سمت ییبو چرخید او کلاهی بافت بر سرش قرار گرفت. سرعت ییبو در انجام کارها قدرت تکلم را از او گرفت. کاپشنی ضخیم را به او داد. کاپشن خودش را پوشید و زیپش را بالا کشید:"هوا بگیر نگیر داره... آوریل بارسلونا غیر قابل پیشبینیه... یهو سرد میشه و میباره... بپوشش... بزن بریم"

The Blue Dream / رویای آبیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ