part 19

197 53 30
                                    

_به نظرت عجیب نیست که امپراطور سونگ هیون جانشین کاهن اعظم رو کشته !؟خودت که میدونی کلی خبر در مورد مصرف تریاک و افیونی دور و برش میپلکه.
حین نشستن روی صندلی مقابل جونگین گفت وبعد از ریختن چای برای خودش دست به سینه به معرق کاری زیبای صندلی تکیه زد. کم پیش می اومد که جونگین رو اسیر لباس خواب داخل اتاق ببینه و همین برای ییفان بی اندازه جای سئوال بود.و شاید نگاه های مشکوکش بود که باعث شد جونگین با کنار زدن افکار مشوشش تمرکزش رو به صحبت ییفان بده و بالاخره حرف بزنه :

_هیچ چیز از سونگ هیون و وزیر اعظم چو بعید نیست شاید این هم حربه جدید چو برای کنترل سونگ هیون باشه..‌.. اون مرد از ابتدا برای کنترل سونگ هیون دست به اعمال مختلفی زده....حالا هم برای کنترلش داره از افیونی استفاده میکنه.

_ولی حالا چی میشه! این بهترین موقعیت برای جانشینی شاهزاده نیست....نباید جستوجو رو بیشتر کنیم ؟

ییفان بعد از برگردوندن فنجون چاییش که توسط جونگین متبحرانه دم شده بود و طعم دلپذیری داشت پرسید و منتظر به چهره متفکر جونگین خیره شد. اما بعد از تاملی کوتاه و نشنیدن پاسخی از جونگین نگاه متعجبشو به مردی که فرسخ ها از اون مکان و بحث فاصله گرفته بود و تو دنیایی جز دنیای ییفان سیر میکرد سپرد. گردن کشید و از فاصله نزدیک تری پرسید:

_اتفاقی افتاده.... حواست هرجایی هست الا این جا ؟ چیزی شده!

جونگین حالا خواه نا خواه با وجود فاصله نزدیک صورت ییفان مجبور به ترک افکارش بود ...افکاری که از صبح بعد از دیدن سهون پیچیده تر شده بود.

_چیزی گفتی!

_حرف که زیاد زدم حالا بگو تو از کجا ولشون کردی که من به عرض جنابعالی برسونم. اما قبلش دلیل حواسپرتیتو باید بگی تا بفهمم این موضوع مهم چیه که هوش و حواس از سر ژنرال ما پرونده؟

دست به قوری ، فنجون چای جونگین رو پر کرد و بعد از هل دادن فنجان به سمت جونگین با ابرو به فنجون چای اشاره کرد:

_ تا سرد نشده بخورش ...همیشه میگفتی تا داغه باید بنوشیش اما امروز عجیبه که حتی چای خوردنتم مثل همیشه نیست...

_درست مثل تو که امروز پر حرف شدی و اینم به نوبه خودش عجیبه...فقط فکرم مشغوله.

_در چه مورد ؟ میدونی که می تونم کمکت کنم.

_ تو این یه مورد هیچکس نمی تونه کمکم کنه الا خودم....چانیول و جونگوک هنوز برنگشتن؟

ییفان رنجور از نتیجه ای که گرفته بود عقب کشید و بی میل جواب جونگین رو داد:

_هنوز برنگشتن..

_به محض اینکه رسیدن جلسه اضطراری داریم ...خبرم کن.
از صندلی کنده شده سلانه سلانه قدم هاشو به سمت تخت خوابش برداشت عجیب احساس کسالت میکرد... یا شاید هم این بهونه خوبی بود برای توجیه خودش...کسالت نبود.... فقط  افکار دلنشینش  در مورد پسرک زیبای دژ بود....پسرک ، با موهای مشکی پر کلاغیش و لبهای کوچیک صورتی رنگش و پوست سفید برا........

The love story of General KimWo Geschichten leben. Entdecke jetzt