/تهیونگ تو باختی پس شرطی که خودت گذاشتیُ همین الان انجام بده.
پسرِ لش کرده روی مبل نیم نگاهی به جونگکوک انداختُ دوباره برگشت رو مود قبلیش:
_الان خیلی خستم بمونه برای فردا ،، قول میدم فردا حتماً لایوشُ بگیرم.
نگاه پسرکوچکتر تاریک شد ، داشت با تک تک سلولهای بدنش نشون میداد چقدر ناامید شده.
/این آخرین بارم بود که باهات شرط بستم...
تهیونگ کلافه آهی کشیدُ از این پهلو به اون پهلو شد تا نگاه دلخور جونگکوکُ ببینه اما پسر بدون توجه به چشمای منتظر تــهیونگ گوشی به دست رفت سمت اتاق و یکم بعد صداش دراومد...
/هیونگ امشب بریم همون رستورانی که چندوقت پیش رفتیم؟ آره به حساب من ،، نه تهیونگ خونه نیست..
چشمای پسربزرگتر به وضوح گشاد شد
"الان چیشده بود؟ داشت نادیده گرفته میشد؟"
از حرص پاشد رفت دنبال جونگکوک و وقتی پشتش ایستاد از شونشُ گرفت و برشگردوند سمت خودش:
_من اینجام ،، براچی میگی نیستم؟
آروم پچ زد و درکمال ناباوری دوباره با بیمحلی جونگکوک مواجه شد.
/نه هیونگ صدای یونتان بود.
زیرنگاه پوکرفیس پسربزرگتر از کنارش رد شدُ رفت توی پذیرایی:
/منتظرتم هیونگ زودبیا
تماسُ قطع کرد و با صدای روفرشیهای تهیونگ زیرچشمی نیم نگاهی بهش انداخت ،، پسربزرگتر با ژست تخسی که گرفته بود پا گذاشت تو آشپزخونهُ همینکه بین در بازِ کابینتا گم شد صدای تق و توق ظرفها بالا گرفت.
اینکه از این راه داشت اعتراض میکرد باعث شد جونگکوک خندش بگیره ولی خیلیخودشُ نگهداشت تا پیشش وانده. هنوزم سر شرطبندی ازش دلخور بود ،، جدیداً مدام داشت برای هرکاری که ازش میخواست بهانه میاوردُ واقعا نمیتونست بفهمه دلیل این همه مخالفت باهاش چیه..
نگاش گرفته و دلشکسته شد " شاید خیلی براش تکراری شدم"
لباش لرزیدُ با شونههای افتاده راه اومده رو برگشت ،، همینکه پاشُ گذاشت تو اتاق درُ محکم بست و تکیه داد به دیوار.
لباش به داخلِ دهنش کشیده شدن و ته دلش لرزید ،، انگار که کسی واقعیت رو به شکل دردناکی بهش تلنگر زده باشه پردهی نازکی از اشک روی سطح چشماشُ پوشوند و سرخورد کف اتاق.
"دلش میخواست الان تهیونگ میومد پیششُ با دستای گرمش اونو توی آغوش میگرفت ،، زیرگوشش پچ پچ میکرد دوسش داره و با لمسای گاهبیگاهش آرومش میکرد"
با فکر به چیزایی که میخواستُ نمیتونست داشته باشدشون بیصدا اشکاش ریختن و صدای دردی که میکشید درونش خفه شد.
احساس بیپناهی میکرد ...
حس اینکه یهویی خیلی تنها شده...
مظلومانه خودشُ بغل کردُ بعد جمع کردن پاهاش سرشُ رو زانوهاش گذاشت.
"ولی هنوزم گوشهی قلب احمقش میخواست صدای بازشدن درُ بشنوه"﹅﹅﹅﹅
شنیدن صدای محکم بهم کوبیده شدن در به چهارچوب اتاق ، تهیونگِ کنجکاو رو تا ورودی آشپزخونه کشوند و کاری کرد که نتونه چشم از در بسته برداره.
"پس هنوز از دستش ناراحت بود"
کاش بهش یه فرصتی میداد تا میتونست باهاش حرف بزنه و از دلش دربیاره ولی از طرفی مطمئن بود جونگکوک وقتی ناراحته دلش نمیخواد با حرف زدن حلش کنه.
با افکار آشفته و نگاه نگران قدماشُ تا پای مبل کشوندُ از دوباره لش کرد روش.
برای مدتی همونجوری زل زد به در اتاق و انقدری بهش خیره موند که یه زمان به خودش اومد دید پلکاش کم کم دارن سنگین میشن برای همین دیگه نتونست جلوی بسته شدن چشماشُ بگیره و خواب سبکی جسمشُ دربرگرفت.
با اینحال همش ده دقیقه هم نگذشته بود که صدای باز شدن در اتاق خوابشُ کامل پروندُ هوشیارش کرد.
همینکه چشم باز کرد اونو دید !!
داشت باعجله به سمت در خونه قدم برمیداشت.
با لحن بیتابی قبل از اینکه پاشُ از خونه بیرون بذاره جوری که موردعلاقش بود صداش زد:
_خرگوشم؟!
YOU ARE READING
〱 سنـــاریوهای شـــارلوتی ꒱ ˎˊ˗ 💙
عاطفيةاینجا اتاق ایدههای کوچولوی من با کاپلایی که دوسشون دارم عه ، امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و بهشون عشق بدید 🤗😍💖