پسرک معمولی

289 81 16
                                    

« هی »
دختر با لبخند خودش رو کنار دوتا پسر انداخت
« به چی میخندید»

تهیونگ بیشتر خندید و جیمین اخم کرد
« کراش جیمین روی اون تیر انداز تازه کار پاپا داره گنده و گنده تر میشه
کلی عکس ازش چاپ کرده و اون شب به وضوع دیدم...»
وقتی دست جیمین جلوی دهنش قرار گرفت حرفش نامفهوم شد جیمین اصلا دلش نمیخواست جانهی بفهمه اون با عکس های یونگی چیکار میکنه

« نظرت چیه خفه شی تهیونگ؟»
از لای دندون هاش گفت و باعث شد جانهی لبش رو برای نخندیدن گاز بگیره
دختر همه چیز رو میدونست پس فقط سرش رو پایین انداخت

گاهی جانهی فکر میکرد چی میشد اگه جیمین میتونست مثل تینیجر های عادی با اون پسر رنگ پریده سر قرار بره و بعد اخر شب با گونه های قرمز به جمع سه نفرشون برگرده و از خوبی ها و مهربونی های یونگی براشون تعریف کنه و اون دوتا تا صبح از حالت هاش جوک بسازن.

یونگی قطعا برای پسر خجالتی مثل جیمین پرفکت بود.

اون هر روز با ماشین مشکی رنگش جیمین رو از دبیرستان میبرد و باعث میشد همه بهشون خیره بشن و دلشون بخواد جای یکی از اون دو نفر باشن
وقتی اسم یونگی و جیمین میومد چیزی شبیه زوجی بی نقص توی ذهن جانهی شکل میگرفت.

در عوض، اون سه نفر روی پشت بوم نشسته بودن و یواشکی تمرین های یونگی رو تماشا میکردن تا شاید جیمین دست از ناراحت بودن برداره.

تهیونگ ۱۹ ساله، همیشه جیمین رو به خاطر احساساتش به یونگی دست می انداخت ولی در عوض، چارت زمان بندی کلاس های اموزشی یونگی رو به جیمین لو میداد تا پسر بتونه یواشکی تماشاش کنه و در اخر جانهی و تهیونگ به قیافه ی مبهوت جیمین زل میزدن و لبخند اروم خودش رو روی لباشون مینشوند. این تنها وقتی از روز بود که جیمین اخم نمیکرد.

جانهی نمیفهمید چی توی پسر رنگ پریده وجود داره که فرد همه چیز تمومی مثل جیمین رو به خودش جذب کنه.
برای همین یه بار ازش پرسید  که چرا یونگی رو دوست داره
و جیمین  فقط لبخند زد

« من دلیل بزرگی که دیگران ازم میخوان رو ندارم.
اما جانهی، مردم همیشه میخوان خودشون رو صرف چیزی کنن.
مهم نیست اون چیز چقدر خاص و ارزشمند  باشه 
اونا میخوان که عاشقش باشن و تمام وجودشونو‌خرج اون کنن.
و یونگی، با تمام عادی بودنش، فقط انتخاب من بود
همین »

————-

« اینجا چیکار میکنی»

صدای تهیونگ باعث شد از فکر بیرون بیاد و کمی از جا بپره
به پسر نگاه کرد و سعی کرد نفسش رو به حالت عادی بر گردونه

« همون کاری که تو میکنی»
جانهی گفت و دوباره به زل زدن به فضای باغ جلوش ادامه داد

« جانهی نمیتونی همینطوری بیای روی پشت بوم، وقتی یه دختر کوچولو رو اون تو حمل میکنی»

Survivor | yoonmin Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ