Ep 3 🌘

157 31 4
                                    

فلش بک:

مینهیوک معتقد بود گلوله ای که تورو نکشه در هر صورت رو بدنت زخمی رو به عنوان یادگار از خودش به جا میذاره!
و حالا بعد از ساعت ها پیاده روی از کول کردن سرباز زخمی پشیمون شده بود
سوجون به هرحال سبک نبود و حس میکرد کمرش تا مرز له شدن داره میره!
به نفر سومی که باهاشون فرار کرده بود نگاه کرد

پارک سوجون، کیم مینهیوک و جئون سانگ هون...

تا دیروز اونها سه تا سرباز معمولی بودند و امروز تبدیل شده بودند به سه تا سرباز فراریِ زخمی و گرسنه که از یه دنیای ظالمانه به دنیای ظالمانه‌ی بهتری پناه آورده بودند
خانواده هاشون خودکشی کرده و اونها ترسی بابت تنها گذاشتن آدمهایی که مرده بودند نداشتند
مینهیوک حتی نمیدونست چطوری تونستن از پس اونهمه مانع بربیان!
سربازهای مصلح مثل خودشون، مین ها و سیم های خاردار...
مرز بین کره‌ی شمالی و جنوبی طوری محافظت شده بود که احتمال پیروزی فرار کردن و زنده موندن یک در هزار تلقی می‌شد و اون سه تا حالا زنده مونده بودند
البته فعلا‌!!!
مینهیوک صدای شکم های گرسنشون رو میشنید و میدونست اونی که رو کولشه از شدت کمبود خون و ضعف غش کرده چون حتی دیگه صدای ناله هاش هم شنیده نمیشد!
اما نفس‌های کندی میکشید که نشون میداد "فعلا" زندست...
+ چقدر دیگه مونده تا برسیم؟ حس میکنم پاهام دیگه وجود ندارن!
سانگ‌هون که پشت سرش قدم برمی‌داشت با صدای ضعیفی نالید اما مینهیوک درحالی که بی‌توجه به جلو قدم برمی‌داشت گفت:
_ هیچ ماشینی از اینجا رد نمیشه، تنها چیزی که نجاتمون میده پاهامونه پس باید تحمل کنی
+ نه! هیچ بایدی برای من وجود نداره!
سانگ هون گفت و بعد با غدی نزدیک پای مینهیوک نشست و دستهاش رو دور جفت پاهای سرباز بیچاره قلاب کرد
_ داری چه غلطی میکنی؟ پامو ول کن!
+ نمیکنم! چندین ساعته داریم بدون هیچ هدفی تو مه راه میریم
مینهیوک کلافه از بدقلقی سرباز گفت:
_ اونی که باید شاکی باشه منم که دارم یکی دیگرو کول میکنم
+ خب نکن
_ خب میمیره
+ خب بمیره
مینهیوک پوفی کشید و سعی کرد پاشو خلاص کنه:
_ این دستهای لعنتیت رو بنداز کنار تا جفت پا تو صورتت فرود نیومدم
سانگ هون با التماس گفت:
+ تورو به هرکی که میپرستی و نمیپرستی تمومش کن، تو این مه راه رفتن مارو به کجا میرسونه؟ حتی نمیدونیم کجاییم و دور و برمون چه خبره؟ من واقعا دیگه نمیتونم از پاهام کار بکشم. تو با چه نیرویی داری راه میری هنوز؟
مینهیوک نفس عمیقی کشید و سرباز نیمه جنازه‌ی رو کولش رو روی زمین رها کرد
_ فقط نیم ساعت، بعد دوباره راه میوفتیم
و سعی کرد به روی خودش نیاره که به محض نشستن پاهاش از شدت خوشحالی فریاد پیروزی سر دادن...

**********************

پایان فلش بک:

آب و هوا تو جایی مثل گیوتین دقیقا مثل خودش به درد نخور و دلگیر بودنو فریاد می‌زد

Guillotine Donde viven las historias. Descúbrelo ahora