مثل همیشه با صدای انتونی بیدار شد پسر درحالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت
_ارباب حمام آماده است
لوکا به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به انتونی اشاره کرد که اتاق رو ترک کنه ، پسر مثل همیشه اتاق رو به قصد آماده کردن لباس های اربابش ترک کردبعد از سی دقیقه به اتاق برگشت و به اربابش برای پوشیدن لباس هاش کمک کرد و بعد موهای خرمایی و موج دار اربابش رو شونه کرد و شنل مخملی و مشکی رو روی شونه اربابش گذاشت و بعد گفت
_شاهزاده ، دوشیزه ادلین با شما کاری دارن و خواستند بعد از آماده شدن به باغ عمارت برید
لوکا با بی تفاوتی درحالی که موهای خرماییش رو به حالت دلخواهش در میاورد لب زد:
_باشه میتونی بریآنتونی اتاق رو ترک کرد و بعد لوکا شنلش رو کمی مرتب کرد و از اتاق خارج شد و پله هارو به سمت پایین طِی کرد
پایین پله ها با ملکه برخورد کرد ، لبخند زیبایی روی لب هایش نشت ، ملکه شونه های لوکا رو بین دست هایش گرفت و سر تا پای شاهزادش رو از نظر گذروند ، بوسه ای به گونه ی پسرش زد و لوکا هم به نشونه ی احترام دست مادرش رو بوسه زد و به سمت باغ حرکت کردبا دیدن خواهرش اون رو در آغوش گرفت و با لبخند زیبا و مهربونی پرسید:
_ادلین با من کاری داشتی؟
ادلین با دیدن لبخند برادرش لبخند محوی زد و گفت : تهیونگ میخواستم خبری بهت بدم
لوکا در حالی که اخم بچه گانه ای کرده بود با دلخوری لب زد : ادلین من رو لوکا صدا کن
ادلین که در تلاش بود خودش رو کنترل کنه تا به رفتار بچه گانه برادرش نخنده سرش رو به نشونه «باشه»تکون داد و ادامه داد_ امشب خاندان جئون به اینجا میان ، باید زیبا ترین لباس هات رو بپوشی
لوکا با قیافه سوالی پرسید : خاندان جئون کی هستن ؟
ادلین با آرامش و حوصله جواب داد
_ملکه ی خاندان جئون ، بانو ایزابلا خواهر ناتنی مادر هستن و این دیدار برای مادر خیلی مهمه پس همه چیز باید به نحو احسن انجام بشه
پسر با لحنی که کجکاویش رو کاملا نشون میداد لب زد : مشتاقم اون هارو ببینم ، اون ها شاهزاده هم دارند؟_البته! مورو شاهزاده ی کوچکشون و سیمونه شاهزاده ارشدشون هستن
ادلین ادامه داد
_خب ! بهتره چیزی بخوری و بعد از انجام کار های شخصیت کمی استراحت کن و راس ساعت هفت آماده باش و برای صرف شام به سالن غذاخوری بیالوکا بعد از شنیدن حرف های خواهرش با خنده و برای شوخی گفت : چشم رئیس هرچی شما بگی
ادلین از شوخی برادرش خندید و گفت : راستی لباس هات رو خودم انتخاب میکنم که مطمئن بشم لباس مناسب میپوشی
لوکا با ناراحتی بچه گانه سمت خواهرش برگشت و با لحن اعتراض امیزی گفت:ادلین تو فقط دو دقیقه از من بزرگتری انقدر به من دستور نده من ۲۶ سالمه و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم
ادلین در حالی که میخندید لب زد : باشه موسیو کیم حالا برو به کارات برس
YOU ARE READING
𝒆𝒕𝒆𝒓𝒏𝒂𝒍 𝒅𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚
Romanceهرگز لحظه ای شک نکردم ، من دوستش دارم و برای داشتنش میتوانم از نو متولد شوم🌱✨ سیگارش را نصفه و نیمه کشید و زیر پایش انداخت و میان جمعیت داد زد «اما تو به من قول داده بودی »🖤