part 1

275 44 9
                                    

                      му вℓα¢к тιgєя

داشتم با سرعت فرار میکردم جوری که حس میکردم پاهام به زمین برخورد نمیکنن و تو هوا پرواز میکنم
مرد سیاه پوشی دنبالم افتاده بود و و با هر قدمم قدم هاش رو سریع تر میکرد نفس هام همراهیم نمیکردن و پاهام خسته شده بودن و قدرت راه رفتن نداشتن
که با صدای تیر از پشت سرم درد خیلی بدی توی سمت چپ بدنم حس کردم و رو زمین افتادم
پلکام داشت بسته میشد که اخرین چیزی که قبل بسته شدن چشمام دیدم پسر مو قهوه ای بود که با چشمان اشکی منو تو اغوشش گرفته بود

با وحشت از خواب بیدار شدم این چه خواب کوفتی بود من باز دیدم این سومین شبی بود که همچنین خوابایی میدیدم
از شدت ترس و استرس تو خواب خیس عرق بودم
ولی اینکه بازم یادم رفته بود و صدای الارام رو مخ رو عوض نکرده بودم
بیشتر روانیم کرد.
با ابروهای تو هم الارامو قطع کردم
و از تخت  پایین اومدم
خداروشکر میکردم که امشب از تخت دو طبقه ای که جونگ کوک خریده بود زمین نیوفتاده بودم و فعلا سالم بودم.
اطرافمو نگاهی انداختم وای خدای من
اینجا چه خبر بود
اتاق شبیه مکانی شده بود که به زور واردش شده باشند و زیرو کردنش
افتضاح بهم ریخته بود
دیروز با اینکه خسته بودم و تازه از کار برگشته بودم
کل اتاقمونو برق انداخته بودم
اینکه اعصبانیتمو کنترل کنم دیگه کار من نبود
با سرعت برگشتم سمت تخت
و جونگ کوک رو مثل پتو تکون دادم
با وحشت پا شده بود و با نگاه گیجی به صورت قرمز شده هیونگش نگاه میکرد
_میکشمت جونگ کوک
همین دیروز اتاقو مثل دستهٔ گل کرده بودم
مگه زلزله اومده این چه وضعشه هااان
جی کی که تازه به خودش اومده بود رو چهار زانوش ایستاد و دستاشو عین مجرما که گیر افتادن بالا برد
_به خدا توضیح میدم هیونگ اروم باش یه لحظه
جیمین با حالت طلبکارانه لباس جونگ کوکو ول کرد
و چشماشو براش ریز کرد
_ دیشب یکم زیادی مست بودم لیسا رسوندم خونه
گفت اون جزوه هاشو براش بیارم خب منم خواستم پیداشون کنم ولی کور بازی در اوردم و همچین شد ولی قول میدم خودم جمع میکنمش
هینی کشیدمو پا شدم و به سمت حموم رفتم
همونجوری که پشتم به جونگ کوک بود
گفتم "تا شب وقت داری فقط "
و دره حمومو بستم
صداشو از پشت درم میشنیدم که داشت با خواهشو تمنا میگفت "حدقل یکم بیشتر وقت بده خواهش میکنم هیونگگگ"
با اینکه میدونستم جونگ کوک اهل تمیز کاری نیست ولی باید کاری که کرده رو خودش جمع کنه
با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم " زرر نزن دیگه پاشو برو صبحونه رو حاضر کن"
بعد اینکه دوش گرفتم
لباسایی که از دیشب اماده کرده بودمو پوشیدم
امروز اولین روز کاری من به عنوان رییس بخشی که توش کار میکردم بود
هیجان داشتم
و جلوی اینه یه بارم خودمو چک کردم یه کت و شلوار توسی روشن پوشیده بودم به کراوات سیاه رنگ دستم نگاهی کردم
"یه روز باید یاد بگیرم خودم ببندمش" و با یه هییی بلند
پا شد و رفت به اشپزخونه.
با شاهکار برادر کوچیکش دهنش وا مونده بود
جونگ کوک یه صبحونه بی نقص اماده کرده بود
که به عنوان رشوه بحث جمع کردن اتاقو حل کنه
خوب میدونست که برادر شکموشو
فقط با غذا میتونه قول بزنه
که انگار نقشش  گرفته بود چون جیمین زود نشست و شروع به خوردن کرد و طولی نکشید که نصف میز خالی شد
با دهنی پر گفت "باشه قبول.....بعد اینکه اومدم خودم جمع میکنم ......به شرطی که شام با تو البته با غذای مورد علاقه من"
جونگ کوک لبخند پیروز مندانه ای زدو زود گفت "اوکی قبول"
Jm_
برای مسخره بازیاش خندم گرفته بود این بچه کی میخواد بزرگ شه.
بعد اینکه تا خرخره خوردم
بلند شدموکراواتمو بهش دادم
مشغول بستنش بود که گفت
_امشب شامتو درست میکنم میزارم یخچال
خونه نیستم
_کجا میخوای بری
_با دوستام قراره بریم بیرون
_باشه مواظب خودت باش
_کارم داشتی زنگ بزن
_باشه
بعد اینکه همه چیو چک کردم که چیزی جا نذارم
داشتم میرفتم که جونگ کوک با اون لبخند خرگوشیش گفت "موفق باشی هیونگ "
منم با یه لبخند جوابشو دادم و از خونه زدم بیرون
تا شرکت نیم ساعتی راه بود که تصمیم گرفتم
ظبط ماشینو باز کنم.
وقتی به شرکت رسیدم تو پارکینگ ماشینو پارک کردم
میخواستم وارد شرکت بشم که
متوجه سروصدای جلوی شرکت شدم
تعداد زیادی خبرنگار و عکاس دور تا دور یه مرد رو گرفته بودن  و چند مرد دیگه که احتمالا بادیگارد بودن
سعی داشتن خبرنگار هارو کنار بزنن تا اون مرد از بینشون رد ششه بالاخره تونست خبرنگار هارو کنار بزنه و داخل شه
بزور خودمو از بین خبرنگارا رد کردم و منم وارد شدم
ولی با چیزی که دیدم شوکه شدم
اون...مرد....همون مرد تو خوابام... بود.
_____________________
سلام بچه ها
این اولین فیکیه که دارم مینویسم مطمعنن قرار نیست بی نقص باشه ولی امیدوارم خوب پیش بره و  دوست داشته شه
ووت یادتون نره مرسی 💜

My Black Tiger_vminWhere stories live. Discover now