<Part 23>

394 31 1
                                    

تهیونگ شانه اش را چنگ زد و نوازش کرد:"میدونم و.... متشکرم"

_______________

شب را اصلا نخوابید چون جونگ کوک هم نمی توانست بخوابد. او هنوز هم آن بیرون بود هنوز هم روی نیمکت نشسته بود و سیگار
می کشید. تهیونگ می خواست او را تا صبح تماشا کند.

عشق او به تهیونگ قدرت و گرما می داد. آرامش و شادی
می داد. دلش می خواست هر شب شور و شهوت او را حس کند حتی از پشت پنجره...
دوست داشت تنها کس در دل او باشد و زیر نگاه عاشقانه او برای همیشه بماند...

ساعت ده صبح بود. جونگ کوک میز صبحانه زیبای آماده کرد و به اتاق تهیونگ رفت تا بیدارش کند اما تهیونگ آنجا نبود. فکر کرد شاید در دستشویی باشد اما آنجا هم نبود کل خانه را گشت. حمام، راه پله، حیاط...اما نتوانست او را پیدا کند.

ناگهان تنش به لرز افتاد (رفته؟!) حس کرد زانوهایش شکست! به دیوار چنگ انداخت و خود را سر پا نگه داشت:"نه...نه نه نه نه! اون نمی تونه...اون نباید..."صدای وحشتزده اش در خانه
خالی پیچید و خودش را ترساند.بیرون دوید و داد
کشید:"تهیونگگگگ....تهیووووونگگ..."

دوید و دوید. فریاد کشید و گریست تا وقتی که صداو پاهایش ضعیف شدند و روی زمین افتاد:"خدایااااااااااااا اون رفته..."داد میزد:"تهیونگ ترکم کرد...نه خدایا نههههههه!"

و سرش را میان دو دست گرفت و های های شروع به گریستن کردنمی دانست ساعت چند است. مثل سگ درخانه می چرخید و می نوشید. نمی توانست به چیزی فکر کند. حس می کرد مغزش از کار افتاده (خیلی خب! من انتظار اینو داشتم! بهم گفته بود میره!می دونستم...باید می دونستم چنین بالخره میاد! اون
دوستم نداشت...هیچوقت ...چرا نمی تونم اینو قبول کنم؟!)

همه نوشیدنی داخل بطری را نوشید و به آشپزخانه برگشت. میز صبحانه ای که او با هزاران عشق و شادی آماده کرده بود حالا داشت حالش را بهم میزد. حرکتش از کنترلش خارج شدند. لبه میز را گرفت و پرتابش کرد! هر چیزی که رویش بود روی زمین افتاد و پخش شد.دیوانه شده بود. می خواست کل خانه را ویران کند که ناگهان
صدای تهیونگ در آشپزخانه پیچید:"وای! چکار داری می کنی؟"

جونگ کوک ناباورانه سرش را برگرداند و او را دید! در چهارچوب در ایستاده بود! چشمان مستش را مالید و دوباره پلک زد. نه غیب نشد! تهیونگ آنجا بود:"تو...برگشتی؟"

تهیونگ بازوهایش را بلند کرد.دو پاکت پر در دست داشت:"من رفته بودم خوراکی بخرم غذا بپزیم!"

جونگ کوک نالید:"تو...نرفتی؟"

تهیونگ دستپاچه شد:"رفتم ولی واسه خریدن اینا! می خواستم واست صبحونه درست کنم...راستی مجبور شدم کارت بانکی تو رو بردارم چون ..."

جونگ کوک دیگر هیچ چیزی نمی توانست بشنود. تهیونگ ترکش نکرده بود؟! "اوه...اوه خدایا! تو منو ترسوندی!"

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ