part 2: shortage (کمبود)

186 24 12
                                    

امگای مو طلایی دستش رو روی سینه جونگکوک گذاشت و آروم انگشت های بلندش رو روی سینه جونگکوک حرکت داد.
•من همیشه پیشت می مونم آلفا می دونی که
جونگکوک دستش رو پس زد و به عقب هلش داد و تو صورت امگا داد زد
-گفتم از اتاق من گمشو بیرون دوست ندارم حرفم رو دوباره تکرار کنم.
با داد جونگکوک لرز بدی به تن امگای بیچاره افتاد و سریع بیرون رفت.
جونگکوک آهی کشید و روی صندلی ریاستش نشست. دو تا دستش رو روی زانو هاش گذاشت و انگشت هاش رو روی شقیقه اش کشید. اینقدر ذهنش درگیر بود که حتی صدای در رو هم نشنید.
-بازم یه امگای دیگه کوک ؟
جونگکوک که تازه متوجه حضور نامجون شده بود سرش رو بالا آورد و با چشم غوره به نامجون نگاه کرد.
نامجون رفت جلو به میز جونگوک تکیه زد.
-چیکارش کردی این بیچاره رو که اون طوری می لرزید.
•هیچی داشت زر می زد منم فقط بیرونش کردم.
نامجون دست به سینه شد و یکم به سمت جونگکوک خم شد.
-اها پس فقط بیرونش کردی.
جونگکوک با کلافگی از روی صندلی بلند شد و آهی از روی عصبانیت کشید.
•تو دیگه بس کن نامجون اصلا حوصله تو یکی رو ندارم.
-چه مرگته تو ؟ چرا همه امگا ها رو پس می زنی ؟چرا آدمی نمی شی و با یکیشون قرار نمی ذاری که مادرت هم اینقدر مغز منو نخوره که برات یه امگا پیدا کنم ها !
همیشه همین طور بود . هر چند وقت یه امگای جدید از طرف مادرش فرستاده می شد تا بلکه جونگکوک باهاش جفت بشه.
•خسته شدم دیگه چرا دست از سرم بر نمی داره نمی خوام ،می فهمی از امگا ها متنفرم ‌. از رابطه داشتن باهاشون حالم بهم می خوره‌‌ ‌.
-اوکی اصلا تو از امگا متنفری گیرم که درست ، پس چرا آلفا ها و بتا ها رو پس می زنی؟
جونگکوک به سمت میزی که گوشه اتاقش بود رفت و روی مبل کنارش نشست . با اثر انگشتش کشوی میز نقره ای رو باز کرد و یک شیشه ویسکی بالکان 176(یکی از گرون ترین ویسکی های جهانه که حتما باید همراه با چیزی مصرف بشه و خودش رو به تنهایی نباید خورد ) بیرون آورد و بدون لیوان سر کشید.
نامجون سریع جلو رفت و شیشه رو از دستش بیرون کشید .بطری رو محکم روی میز کوبید و تو صورت جونگکوک داد زد
-احمقی چیزی هستی نه؟ می خوای خودت رو به کشتن بدی؟
چونگکوک کلافه هوفی کشید.
•باید بهت یادآوری کنم که من یه آلفای خون خالصم به این آسونی نمی میرم دوما ظرفیت الکلم هم خیلی بالاست .
-به درک که ظرفیتت بالاست . احمق این رو خالی بخوری می میری بیچاره .
جونکوک اخم ریزی کرد و روی مبل دراز کشید و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت .
نامجون از سکوت کوک متوجه شد حتما اتفاقی افتاده چون کوک هیچ وقت تو بحث کوتاه نمی اومد.
-چی شده کوک ؟
•هیچی ..یعنی نمی دونم چم شده . گیج شدم . همش حس می کنم یه چیزی رو گم کردم ، انگار یه چیزی کمه.
-همین ؟... فقط واسه همین داری گند می زنی به زندگیت ؟
جونگکوک دستش رو از روی صورتش برداشت و روی مبل نشست .
•خودم هم هنوز مطمئن نیستم نامجون ولی..
-ولی چی ؟ بنال دیگه اه چقد ناز می کنی .
•همش یه خواب عجیب می بینم . یه خواب که توش یه پسر توی بغلم می میره و من براش گریه می کنم . ولی هیچ وقت صورتش رو نمی بینم . همیشه به این جای خواب که می رسم از خواب می پرم.
نیشخندی روی صورت نامجون شکل گرفت.
-تو؟ تو برای یکی گریه می کنی ؟تو بی احساس برای کسی گریه می کنی ؟ بیخیال بابا به خنده ام ننداز .
•خیلی بیشعوری واقعا نامجون .
-اوکی اصلا من بی‌شعور،  پاشو باید بری فرودگاه . پرواز پدرت نیم ساعت دیگه می رسه. مادرت گفت به هیچ وجه دیر نکنی. مثل اینکه یه سری گزارش گر مطبوعاتی هم هستن. اون وقت چی میشه اگه پسر یکی دردونه جئون جونگ وو (پدر جونگکوک)مؤسس بزرگترین پک کشور برای استقبال پدرش اونجا نباشه ؟
کوک یک تای ابروش رو بالا انداخت و دست به سینه شد و چشم هاشو برای نامجون چپ کرد.
-راستی کوک...
•هوم؟ چیه ؟
نامجون لبش رو به دندون گرفت . نمی دونست کار درستیه که به کوک بگه یا نه ولی بالاخره که می فهمید پس بهتره الان بدونه تا اینکه اون موقع شوکه بشه، پس سرش رو بالا آورد و مستقیم تو چشم های کوک نگاه کرد .
-جونگکوک آمم...خب می دونی یونگی هم میاد.
چشم های جونگکوک اندازه توپ تنیس گرد شده بود و با عصبانیت داد زد.
•شت لعنتی چرا الان بهم می گی عوضی
بدون اینکه چیز دیگه بگه یا منتظر جواب نامجون بمونه سریع به سمت در رفت . ۴ سال از آخرین باری که یونگی رو دیده بود می گذشت. حالا که فهمیده بود یونگی هم اونجاست باید سریع می رفت و خودشو می رسوند . رفت پایین و به راننده ای که در صندلی عقب رو براش باز کرده بود توجه نکرد و سریع رفت و خودش پشت فرمون نشست . راننده به سرعت در صندلی عقب رو بست چون می دونست وقتی رئیسش اینقدر عجله داره باز بودن در ماشین حتی یه سر سوزن هم براش اهمیتی نداره .
کوک پاشو روی گاز گذاشت و محکم فشار داد . نامجون از پنجره بزرگی که تقریبا کل یک دیوار اتاق کوک رو گرفته بود همه چی رو تماشا می کرد. یه لبخند محو روی صورت نامجون شکل گرفت ،
و آروم زمزمه کرد.
-خب وقتی اینقدر دلت براش تنگ شده چرا اینقد مغروری و بهش نمی گی احمق
..................
-هی تهیونگ بیدار شو . داریم می رسیم .
تهیونگ با تکون های ریز جیمین چشم هاشو باز کرد و چند بار پلک زد تا تصویر جلوش براش واضح بشه . از پنجره هواپیما به پایین نگاه کرد . بالاخره داشت به جواب سؤالاش نزدیک می شد .
•هنوزم باورم نمیشه اینجام.
-منم باورم نمی شه چطور این اتفاق افتاد .

^you are half my heart^Onde histórias criam vida. Descubra agora