نفهمید خودش رو چطوری به اتاق فلیکس رسوند و در رو به سرعت باز کرد. از شدت استرس نفس نفس میزد و تصور اینکه اتفاقی برای عزیزترین فرد زندگیش افتاده، قلبش رو به تپش در میآورد.
فضای اتاق تاریک بود و میتونست جسم نحیف فلیکس رو زیر نور کمی که از پنجره میومد، روی زمین ببینه. به سرعت چراغ اتاق رو روشن کرد و سمت فلیکس هجوم آورد. حالا که اتاق روشن تر شده بود میتونست به راحتی قطرات اشک رو روی صورت فلیکس ببینه و قلبش مچاله بشه. معشوقهی کوچیکش از روی تخت افتاده بود؟
- فلیکس؟ عزیزم؟
- چ..چان... تویی؟
چشمهای فلیکس نیمه باز بودن و مشخص بود داره هزیون میگه. بدنش عرق کرده بود و اشک روی صورتش رو پوشونده بود.
جسم بی رمقش رو توی بغلش گرفت و موهای نسبتا مرطوبش رو از روی پیشونیش کنار زد. بدنش اونقدر داغ بود که هیونجین حس میکرد دستهاش هر لحظه ممکنه آتیش بگیره. اونقدر جسم بی حال فلیکس توی آغوشش نگرانش کرده بود که حتی نمیخواست به این فکر کنه که پسرکش اون رو چان دیده!
- چیزی نیست شیرین من... فقط از روی تخت افتادی... چیزی نیست
زمزمه وار میگفت و سعی میکرد عرق روی پیشونیش رو با گوشهی استینش پاک کنه. هرچند خودش هم به چیزی که میگفت اطمینان نداشت.. این حالِ فلیکس فقط بخاطر پرت شدنش از تخت نبود. در ثانی، اون حتی ایدهای نداشت که پسر کوچکتر چطور از روی تخت افتاده..
- من رو... از دست این آدما نجات بده
به طور نامفهومی زمزمه کرد و با چشمهای نیمه بازش به هیونجین خیره شد. پسر مو بلوند کاملا متوجه بود که فلیکس توی حال خودش نیست، بدنش داغ بود و شدیداً عرق کرده بود و این گواهی خوبی نمیداد.
دستش رو روی پیشونی خیسش گذاشت و با حس داغی پوستِ فلیکسش، سریع اونو روی دستاش بلند کرد و روی تخت گذاشت. فلیکس تب شدیدی داشت و هیونجین هیچ ایدهای نداشت چه بلایی سر عزیزش داره میاد. محض رضای خدا، اون تا چند ساعت پیش سالم به نظر میومد!- فلیکس، صدامو میشنوی؟
درحالی که اشکای روی گونش رو تند تند با شستش پاک میکرد گفت و صدای نامفهومی از پسر کوچکتر شنید.
- تو... کی هستی؟.. تو چان نیستی...
- نه من چان نیستم. بهم بگو چیشده؟ چرا از روی تخت افتادی؟
- کابوس دیدم
هیونجین لبهی تخت نشست و دست فلیکس رو توی دستاش گرفت. پسر قشنگش کابوس دیده بود و بخاطر همین اینطوری توی تب میسوخت؟
- اونا... اون رئیسای شکم گنده و پر طمع دنبالم بودن.. میخواستن منو اسیر کنن
فلیکس در حالی که به سختی نفس میکشید گفت و دست هیونجین رو محکم فشار داد. انگار که بی پناه ترین ادم بود و دستای هیونجین، پناهِ اون!
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...