part"3"

130 12 0
                                    

روز بعد ساعت 15:30
____________________________________
عزیز بقلم کرده بود و یه سره بهم سفارش میکرد مواظب خودم باشم
*برسام نری اونجا شیطنت کنی ها
-عزیززز مگه من بچم که برم شیطنت کنم
*من تو رو میشناسم سر جات نمیشینی که
-من بچه به این مظلومی کدام شیطنت میکنم خوو😁
*خلاصه مواظب خودت باش به گوشم برسی یه کاریت شده سریع باید برگردی
-چشم عزیز مواظبم
*برات قرص ماشین گذاشتم حالت بد شد بخور
-چشم عزیز
-عزیز
*جانم
-دلم برات تنگ میشه
*قرار نیست سفر قندهار بری که کلا 1 تا 2 ساعت راهه زود زود بهم سر بزن
-باشه🥺
*برو قربونت برم خدا پشت و پناهت
-خدافظ
عزیز و بقل کردم و چمدونم و برداشتم رفتم سمت اتوبوس سوار شم و به امید خدا برسم تهران
.
.
از اتوبوس اومدم پایین آدرس و گرفتم دستم الان من چجوری پیدا کنم آدرس و مگه میشناسم کوچه خیابونایه تهرانو.
همینجوری داشتم دور ورم و نگاه میکردم که یه ماشین فک  کنم مازراتی بود روبه روم اونور خیابون نگه داشت یه آقایی با کمالات از ماشین پیاده شد به ماشین تکیه داد و بهت خیره شد
همینجوری چند دقیقه خیره بودیم بهم که یه دفعه ای حرکت کرد بیاد سمتم یه لحظه خوف برم داشت من اینجا تنها چکار کنم الان 😐 به خودم اومدم دیدم پسرم و برای چی مث دخترا وقتی یه مرد میاد سمتم ترسیدم و بعد دوباره به گرایشم فک کردم و قشنگ دیگه... 🥹
°سلام
-س سلام
°خوبی
-ششما خووبی؟
°خیلی ممنون
-کاری داشتین؟
°عهه من و نمیشناسی؟
-باید بشناسم🤔
°ایلیا تهرانی هستم پسر عموت
-عهههه خوبی؟
°ممنون
-😅😅
°بفرمایید بریم
-کجا؟ 😨
°خونه دیگه من و فرستادن دنبالت
-آها بریم خب
فکر کنم تو دیدار اول حسابی خراب کردم
بنده خدا الان به خودش میگه این دیگه چقدر خنگه 🥲
خیلی عادی که انگار ماشینش چیزی نیست رفتم سوار بشم همین که نشستم تو ماشین و داخلش و دیدم
-واووو
°😂
ای خاک تو سرم مثلا قرار بود عادی جلوه کنم خراب کردم
برای متین تعریف کنم معلوم نیست چقدر مسخرم میکنه

یدفعه ای حالم گرفته شد
برادرای بابام بچه هاشون چه ماشینایی دارن اون وقت بابای من بزور یه سمند خریده بود
°چرا ناراحتی
-ها هیچی ناراحت نیستم
°چرا ناراحتی میتونم راحت تشخیص بدم دروغگویه خوبی نیستی
چیزی نداشتم دیگه بهش بگم پس سکوت کردم
یدفعه ماشین و نگه داشت و از ماشین پیاده شد دور و ورم و نگاه کردم دیدم جلویه بستنی فروشی نگه داشته
بعد از چند دقیقه با دوتا بستنی شکلاتی اومد بیرون نشست تو ماشین و یکیش و گذاشت رو پام و گفت:
°بخور من هر موقع ناراحت میشم بستنی شکلاتی میخورم ناراحتیم از بین میره
به این رفتار بچه گونش یه خنده ای کردم و بستنی رو گرفتم و شروع کردم به خوردن
.
.
.
رسیدیم خونه و یه صدای جیغیی میومد که من گفتم الان خونه میریزه
یدفعه یه دختر گوگولی پرید جلوم.....

loneliness/تــنــهــایــی✨Where stories live. Discover now