_میبخشی ددی رو یا گازت بگیرم
کوک که فهمیده بود تهدیدای تهیونگ تو خالی نیست سعی کرد با غرور بهش بفهمونه که تهیونگ بخشیده شده برای همین سر تهیونگ و از بدنش جدا کرد و صورت خندونش رو جایگزین یه اخم کیوت کرد
+حالا ببینم چی میشه برو میخوام بخوام
تهیونگ لیسی به لبش زد و به شکم پسرکش اشاره ای کرد
_فردا بیام ببینم اخمویی این گردالو رو گاز میگیرمبوسه ای روی پیشونی پسرش گذاشت و با خاموش کردن چراغ به سمت دوست پسرش رفت که منتظرش بود
..
.
کوک نصف شب به خاطر صدای ناله ها و گریه های اپاش بلند شد و با فکر این که اون موجود ترسناکی که صبح میخواست ددیش رو بکشه و شاید الان رفته سراغ اپاش لرزید
پتو رو از تنش پایین انداخت که دستش به یه چیز سفت برخورد کرد
دوباره دستش و پایین برد و به اون چیز سفت دست زد و با فهمیدن این که اون چیز دیکشه اشکاش صورتش و خیس کردن
مهم نبود که الان تقریبا 2 شب مهم اینه که دیک پسرک بزرگ شده بود با صدای ناله های ددیش کم مونده بود سکته کنه
پس در اتاق و باز کرد و با راه روی تقریبا تاریک روبه رو شد
سعی کرد بدون ترسیدن راه بره ببینه چرا اپاش گریه میکنه که صدایی از پشت اونو به مرز مردن رسوند*این وقت شب اینجا چی کار میکنی پسر خوب
خب شاید خون آشام ما اذیت کردن و دوست داشته باشه ولی الان وقت این کارا نبود چون با اطلاعاتی که از ادما داشت اونا الان توی تخت خوابشون خواب هفت پادشاه رو میدیدن نه اینکه اینطوری قایمکی تو راه رو بچرخن
اروم جلوی پای پسرک ترسیده زانو زد و سر پسر و که از ترس روی زمین نشسته بود رو نوازش کرد
*شما نباید الان خواب باشی؟
چرا اینجاییکوک که متعجب بود از تعقییر رفتار اون مرد سعی کرد اروم دلیل بیدار بودنش رو توضیح بده
+م.من... خوابیده.. بودم... که.. با.. صدای .. گریه.. اپا.. بیدار شدم
بعدش خواستم پتو.. رو.. از.. روم.. بردارم.. دیدم.. این.. بزرگ.. شده
به دیکش اشاره کرد و با چشمای اشکی به مرد زل زد
+آقا.. میدونی.. چرا.. این. اینجوری.. شده
خون آشام تک خنده ای زد به پسر که شق کرده بود زل زد
الان معنی حرفاش و میفهمید این بچه با شنیدن ناله های فرشته شق کرده بود و از هیچی خبر نداشت
اروم دست کوک و گرفت و بلندش کرد*بچه جون بیا بیرمت پیش ددیت تا اینو درست کنه
+دد.دی.. بلده؟
وای که چقدر حرف زدن با این پسر بچه شیرین بود
نگاه خندونش و به پسر داد و حرفش تایید کردجلوی اتاق وایستاد و با پاش چند تا لگد به در زد
*اهوی لوسیفر بیا پسرت شق کرده
تهیونگ درحالی که دکمه شلوارش و میبست در و باز کرد و به هیونگش و پسرش نگاه کرد
_چیشده هیونگ ... اوه کوک چرا بیداری مگه نگفتم بخواب*کم حرف بزن کیم دو دقیقه دیکت و تو شلوارت نگه میداشتی اینطوری نمیشد حالا یا بیا این پسرک شق کرده تو قبول کن یا خودم راحتش کنم
تهیونگ دست کوک و گرفت و کنار جیمین روی تخت نشوند بعد به سمت هیونگش رفت تا ببینه ماجرا چیه
جیمین پسرک گریونش و بلند کرد و گذاشت رو پاش و پشتش و به بالا تنه لخت خودش تکیه داد
گوش پسرک و به دندون گرفت و شروع کرد به حرف زدن
×کوکیه من چرا الان بیداره+اپا.. خوابیده.. بودم.. که.. باصدای گریت بلند ... شدم
جاییت .. درد.. میکنه.. چرا.. گریه.. میکردی×از لذت زیاد گریه میکردم کوچولو
توی بار که بودی مردا و زنا وقتی از اون کارا میکردن گریه نمیکردن ؟کوک با یاد اوردی مردا و زنایی که خودشون بهم میمالیدن به قول خودش از اون کارا میکردن سرخ شد و سرش و پایین انداخت
+خب.. اپا.. این.. چرا.. بزرگ.. شده×چون کوچولوی کوکی با شنیدن ناله های اپاش بیدار شده تا باهاش بازی کنه
ببینم وقتی توی بار بودی این کوچولو بزرگ نشده بود ؟+ن.نه
×اوه جالبه
تهیونگ که 5 دقیقه ای میشد که اومده بود اتاق و همه حرفاشون رو شنیده بود سمت پسرک ودوست پسرش رفت
_این کوچولو برای این بیدار شده چون به هم جنسش علاقه داره
+چ.جوری .. میخوابه
_شلوار و باکسرت و در بیار تا بگم
+خ.جالت.. میکشم
جیمین با یه حرکت شلوار و باکسر پسرک و در آورد گونشو بوسید
×خجالت نداره که کوکوبا دستش شروع کرد برای پسر هندجاب رفتن
کوک با حس یه دست که دیکش و گرفته فشار میده ناخودآگاه ناله از دهنش در رفت که باعث خنده تهیونگ شد_ببین توام الان داری از لذت زیاد گریه وناله میکنی
ŞİMDİ OKUDUĞUN
FREEZ🍼
Vampirجونگ کوک یه بچه ی 15 ساله است که طی یه تصمیم احمقانه از باری که به زور فرستاده میشد تا برای مردم برقصه فرار میکنه اون توی سرمای زمستون با لباس نازکی نشسته بود تو خیابون گریه میکرد که با دو تا مرد جذاب ددی طور که یکیشون خودش رو لوسیفر و اون یکی خود...