Part 3 : meeting (دیدار)

163 22 25
                                    

جونگکوک به فرودگاه اینچئون رسید .
پیاده شد و در ماشین رو قفل کرد و یه سمت ورودی فرودگاه دوید. به سمت مکانی که مسافر های سوئد می آمدند رفت و با چشم هاش دنبال پدرش گشت . یونگی رو دید که کنار پدرش ایستاده بود و به ظاهر مثل یک پسر که دلتنگ پدرشه داشت باهاش صحبت می کرد .
لعنتی به خودش فرستاد که چرا زود تر نیومده و به سمت آنها رفت . فاک حتی یادش رفته بود که یک دسته گل بگیره ، هر چند که اگر هم یادش می موند وقتش رو نداشت . با رسیدن بهشون به سمت پدرش رفت و اون رو در آغوش گرفت . و با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود گفت .

-رسیدن بخیر پدر . اوضاع توی سوئد خوب بود ؟
*سلام پسرم . خوشحالم که اینجایی.
جونگکوک از پدرش جدا شد و به سمت برادرش برگشت .
-سلام هیونگ ، خیلی وقته ندیدمت .
یونگی با تاسفم سری برای جونگکوک تکون داد و گفت .
+فکر نمی کنی خیلی بی مسئولیتی ؟ به عنوان وارث خانواده جئون حداقل باید برای استقبال از پدرت به موقع برسی این طور فکر نمی کنی ؟
جئون جونگ وو رو یه یونگی گفت
*پسرم با برادرت یکم مهربون تر باش خیلی وقته هم رو ندیدین چرا با هم نمیرین یه گپی بزنین ؟
یونگی اخم عمیقی کرد نمی تونست جلوی دوربین کاری بکنه آروم زیر لب با حرص گفت .
+یه من نگو پسرم تو هیچ وقت پدر من نبودی ، اون هم هیچ وقت برادر من نبوده.
و بعد با یک لبخند تصنعی از اونجا دور شد .
جونگکوک واقعا متوجه نمی شد چه هیزم تری به یونگی فروخته که این طوری باهاش برخورد می کرد. دست پدرش رو روی شونه اش حس کرد .
*اشکال نداره جونگکوک اون حق داره این رو بگه .

جونگکوک خواست جواب پدرش رو بده اما یه چیزی راه گلوش رو گرفته بود .انگار یک دست سنگین روش سرش نشسته بود و وادارش می کرد سرش رو بچرخونه و به پشت سرش نگاه کنه .
با دیدن اون پسر چشم طلایی با اون مو های کاراملی که بخاطر دویدنش این طرف و اون طرف می رفت نفسش گرفت . نمی تونست چشم ازش برداره . انگار چشم هاش روی اون پسر قفل شده بود و هیچ توانی نداشت که این رو متوقف کنه . با صدای افتادن چمدون چرخ دار اون پسر نگاهشون بهم گره خورد .
کوک حس کرد یکی با دست هاش قلبش رو از سینه اش در آورده و داره فشارش میده ، دستش رو روی سینه اش گذاشت و پیراهنش رو تو مشتش مچاله کرد و فشار داد .
دیگه توان ایستادن نداشت روی زانو هاش سقوط کرد . صدای پیاپی پدرش و نور فلش دوربین خبرنگار ها رو حس می کرد اما درد قلبش اینقدر زیاد بود که نمی تونست هیچ کاری بکنه . با حس سوزش چیزی پشت گردنش فریادش بلند شد و دستش رو پشت گردنش گذاشت و فشارش داد . دیگه نمی تونست تحمل کنه ، همین طوری هم خیلی تحمل کرده بود دیگه طاقت نداشت . چشم هاش رو هم رفت و بیهوش شد ‌.

.............................

تهیونگ نمی تونست از جاش تکون بخوره . نگاهش روی اتفاقات رو به روش قفل شده بود . سنگین بود ، فشاری که حس می کرد داشت خفه اش می کرد .
سرد ، سنگین
برای اولین بار سرما رو به وضوح رو پوستش حس می کرد . اینقدر بدنش داغ شده بود که حس سرمایی که از اطراف می گرفت پوستش رو می سوزوند . متوجه نمی شد که جیمین داره تکونش میده و اسمش رو فریاد می زنه ، در اون لحظه فقط حس می کرد یکی داره با چاقو پشت گردنش چیزی می کشه .
حتی نتونست داد بزنه فقط دهنش رو برای دریافت اندکی هوا باز و بسته می کرد ، ولی نمی تونست نفس بکشه . روی زمین سقوط کرد و چشم هایی که سبز شده بود رو بست .

^you are half my heart^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora