جونگکوک به فرودگاه اینچئون رسید .
پیاده شد و در ماشین رو قفل کرد و یه سمت ورودی فرودگاه دوید. به سمت مکانی که مسافر های سوئد می آمدند رفت و با چشم هاش دنبال پدرش گشت . یونگی رو دید که کنار پدرش ایستاده بود و به ظاهر مثل یک پسر که دلتنگ پدرشه داشت باهاش صحبت می کرد .
لعنتی به خودش فرستاد که چرا زود تر نیومده و به سمت آنها رفت . فاک حتی یادش رفته بود که یک دسته گل بگیره ، هر چند که اگر هم یادش می موند وقتش رو نداشت . با رسیدن بهشون به سمت پدرش رفت و اون رو در آغوش گرفت . و با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود گفت .-رسیدن بخیر پدر . اوضاع توی سوئد خوب بود ؟
*سلام پسرم . خوشحالم که اینجایی.
جونگکوک از پدرش جدا شد و به سمت برادرش برگشت .
-سلام هیونگ ، خیلی وقته ندیدمت .
یونگی با تاسفم سری برای جونگکوک تکون داد و گفت .
+فکر نمی کنی خیلی بی مسئولیتی ؟ به عنوان وارث خانواده جئون حداقل باید برای استقبال از پدرت به موقع برسی این طور فکر نمی کنی ؟
جئون جونگ وو رو یه یونگی گفت
*پسرم با برادرت یکم مهربون تر باش خیلی وقته هم رو ندیدین چرا با هم نمیرین یه گپی بزنین ؟
یونگی اخم عمیقی کرد نمی تونست جلوی دوربین کاری بکنه آروم زیر لب با حرص گفت .
+یه من نگو پسرم تو هیچ وقت پدر من نبودی ، اون هم هیچ وقت برادر من نبوده.
و بعد با یک لبخند تصنعی از اونجا دور شد .
جونگکوک واقعا متوجه نمی شد چه هیزم تری به یونگی فروخته که این طوری باهاش برخورد می کرد. دست پدرش رو روی شونه اش حس کرد .
*اشکال نداره جونگکوک اون حق داره این رو بگه .جونگکوک خواست جواب پدرش رو بده اما یه چیزی راه گلوش رو گرفته بود .انگار یک دست سنگین روش سرش نشسته بود و وادارش می کرد سرش رو بچرخونه و به پشت سرش نگاه کنه .
با دیدن اون پسر چشم طلایی با اون مو های کاراملی که بخاطر دویدنش این طرف و اون طرف می رفت نفسش گرفت . نمی تونست چشم ازش برداره . انگار چشم هاش روی اون پسر قفل شده بود و هیچ توانی نداشت که این رو متوقف کنه . با صدای افتادن چمدون چرخ دار اون پسر نگاهشون بهم گره خورد .
کوک حس کرد یکی با دست هاش قلبش رو از سینه اش در آورده و داره فشارش میده ، دستش رو روی سینه اش گذاشت و پیراهنش رو تو مشتش مچاله کرد و فشار داد .
دیگه توان ایستادن نداشت روی زانو هاش سقوط کرد . صدای پیاپی پدرش و نور فلش دوربین خبرنگار ها رو حس می کرد اما درد قلبش اینقدر زیاد بود که نمی تونست هیچ کاری بکنه . با حس سوزش چیزی پشت گردنش فریادش بلند شد و دستش رو پشت گردنش گذاشت و فشارش داد . دیگه نمی تونست تحمل کنه ، همین طوری هم خیلی تحمل کرده بود دیگه طاقت نداشت . چشم هاش رو هم رفت و بیهوش شد ..............................
تهیونگ نمی تونست از جاش تکون بخوره . نگاهش روی اتفاقات رو به روش قفل شده بود . سنگین بود ، فشاری که حس می کرد داشت خفه اش می کرد .
سرد ، سنگین
برای اولین بار سرما رو به وضوح رو پوستش حس می کرد . اینقدر بدنش داغ شده بود که حس سرمایی که از اطراف می گرفت پوستش رو می سوزوند . متوجه نمی شد که جیمین داره تکونش میده و اسمش رو فریاد می زنه ، در اون لحظه فقط حس می کرد یکی داره با چاقو پشت گردنش چیزی می کشه .
حتی نتونست داد بزنه فقط دهنش رو برای دریافت اندکی هوا باز و بسته می کرد ، ولی نمی تونست نفس بکشه . روی زمین سقوط کرد و چشم هایی که سبز شده بود رو بست .
ESTÁS LEYENDO
^you are half my heart^
Fanficتولد دو کودکی که سرنوشتشان بقای بشریت را تعیین خواهد کرد. لحظه ای که زندگی از میان نفرین خونین ظهور می کند خورشیدِ هستی خاموش خواهد شد. لحظه ای که دلیل تپش قلبت را فراموش کنی از اعماق جنگل سبز شعله های خونین زبانه خواهد کشید و سکوتی سرد، سر و صدای...