"Chapter 2"

53 7 0
                                    

· Part 1: بازجویی (پرسش های دانای کل)

- هر بار قدم به صحنه میگذاشتم ، دلهره و ترس وجودم رو فرا میگرفت. انگار... ا...انگار که...

 :لب تر کرد ، رو به پسرک مضطرب با لحنی آهسته و صبور ، تهی از هر گونه احساسی ، گفت 

- آروم ، نیاز به استراحت داری؟

سر پسر افتاده و توانایی تشخیص حالات چهره اش سخت بود . 

- نه نیاز نیست، ادامه میدم.

به نشانه ی تایید ، یا شاید هم آرامش خاطر ، سری تکان داد . تکیه اش را به پشتی مبل راحتی اش داد و سعی کرد با تکان دادن خود ، به جای راحت قبل بازگردد. سپس نگاهش را که لبریز از انتظار بود ، رو به پسر گردانید.

.سر انجام پسر لب باز کرد

- تنم میلرزید ، اما تمام وجودم سعی در انکارش داشت ، کوچک ترین مشکل ، برابر با خشم اون بود.

.دستش را به نشانه ی مکث بالا آورد

- منظورت از خشم..ازت میخوام که بیشتر توضیحش بدی.

- خب...

.نگاهش رو دوباره رو به پایین و گره ی دستانش را سفت تر از قبل کرد

 .منظورم از این حرف نه داد زدنه و نه محرومیت از غذا ، هیچکدام از اینها اتفاق جدیدی نبود

 .گویی که راه تنفسش بسته شده باشد ، به سختی آب دهانش را فرو برد

- مواقعی که اون توی حال خودش نبود...برای من همه چیز سخت میشد.

- میتونم بدونم تحت تاثیر چه چیزی؟

- هر چیز که حواس اون رو از دنیای واقعی پرت بکنه... میتونست هرچیزی باشه ، اوایل شدتش کم بود ، ولی به مرور که بدنش عادت میکرد ، چیز های جدید ، جای قبلی هارو میگرفت.

 :بعد از مکثی ادامه داد

- تا به امروز با هیچکس دررابطه با این موضوع صحبت نکردم...

کک و مک های صورتش برجسته تر از همیشه شده و گونه هایش سرخ بودند. مشخص بود که چندان علاقه ای به حرف زدن  ندارد.

تکیه اش را از پشتی صندلی گرفت ، ارنج هایش را روی زانوهایش تکیه و خود به جلو خم شد.

- در این اتاق، هیچکس تورو مورد قضاوت قرار نمیده . ازت میخوام که واضح و با ارامش به حرف زدن ادامه بدی.

پسر که حال کمی احساس ارامش خاطر کرده بود ، نگاهش را به بالا سوق داد.

- من جوون بودم ، تا به اون زمان هیچ چیزی رو که یک نوجوون عادی تجربه میکنه ، تجربه نکرده بودم. با حظور ناگهانیم توی اجتماع ، احساس گیجی میکردم. با خیلی چیز ها روبه رو شدم که تا اون موقع از وجودشون باخبر نبودم.

Icey WhiskeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora