با بستن اخرین دکمه ی لباسش, جلویه ایینه ی تمام قد اتاقش ایستاد .
پیراهن سیاه رنگش با اون شلوار ابی رنگ هماهنگی خوبی ایجاد کرده بود ، دستی به موهای صاف شدش کشید و بعد از نشوندن لبخند کوچیکی گوشه ی لبش ، با قدم های بلندی به سمت در اتاق حرکت کرد .پله ها رو یکی یکی پایین میومد ،صدایه پاشنه ی کوتاه کفشایه مشکی رنگ عروسکیش توی فضای اروم خونه اکو میشد .
جایی درست وسط راه پله ایستاد ، دستش رو به نرده ها گرفت و برای دیدن بهتر اهالیه خونه تا کمر خم شد ...چشماش رو توی فضای خونه میگردوند اما شخص مورد نظرش رو پیدا نمیکرد .یعنی کجا رفته بود !؟
_نگرد نیست
با شنیدن صدای شخصی ، از جایی کنار در اشپزخونه توی جاش پرید و اگر کمی ، فقط کمی دیرتر به خودش میومد مطمئنا اون روز به اخرین روز زندگیش تبدیل میشد .
صدای عمو چن بود ، مرد با نیشخند کوچیکی گوشه ی لبش داشت بهش نگاه میکرد .
صداشو صاف کرد، بهتر بود خودشو بزنه به اون راه و وانمود کنه چیزی نمیدونه : متوجه نمیشم
نیشخند مرد بزرگتر از قبل شد : لی..
نیستش
دنبالش نگرد ، با کریس بیرونناروم زمزمه کرد " اها " ، توی دلش کمی نگران بود که نکنه اون پسر حواس پرت رازشو لو بده.
با فکر اینکه لی با حواس پرتی گند بزنه ، استرس بدی بهش هجوم اورد.با استرس ناخون هاشو سمت دهنش برد و شروع کرد به جویدنشون....
پله های مونده رو پایین اومد و وقتی دقیقا روی اخرین پله بود چشمش به زنی با موهای قهوه ای افتاد، عمه یورا، کنار عمو چن ایستاده بود و با هم در حال پچ پچ کردن و خندیدن بودن، زن که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد، چشم گردوند و دنبال صاحب نگاه گشت ، با دیدن دخترک روی پله لبخندی زد که چال گونش نمایان شد، اون هم مثل برادرش چانیول چال لپ داشت که همین باعث میشد دختر به جفتشون حسودی کنه و پیش خودش بگه ای کاش دختر واقعی چانیول بود که شاید میتونست این قابلیت رو به ارث ببره، زن با قدم های بلند به سمتش اومد، سهوا از روی پله اخر پایین اومد.
ناخون هایی که داغونشون کرده بود و از لباش فاصله داد ، لبخندی روی لبش نشوند و سعی کرد عادی باشه.
عمه بهش رسید و محکم اونو توی بغلش کشید و با ذوق گفت
+ وایی دلم برات تنگ شده بود
گونش رو بوسید و لبخندش که حالا واقعی شده بود رو پهن تر کرد
_ منم عمه جونم
با هم به سمت حال رفتن، لباسش رو مرتب کرد و اروم روی مبل نشست ، گرم حرف زدن شدن.
چند باری بطور نا خوداگاه به سمت در برمیگشت تا ببینه کسی وارد میشه یا نه ولی هر بار نا امید میشد و دست از پا دراز تر نگاهشو دوباره به زن میداد.
أنت تقرأ
I DON'T WANNA LOSE
أدب الهواةهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)