دستهی ویلچر رو گرفته بود و توی آرومترین حالت ممکن، اون رو به سمت جلو حرکت میداد تا فلیکس بتونه از فضای اطرافش نهایت لذت رو ببره و به زیبایی های دور و برش به خوبی نگاه بندازه.
هردو توی سکوت به مردم و بچه هایی که با خوشحالی بازی میکردن نگاه میکردن و هیونجین مسیرش رو به سمت سنگفرشی که به جای خلوت تری منتهی میشد، کج کرد.
انگار هیچکدوم قصد نداشتن حرفی بزنن و هیونجین هم تلاشی برای باز کردن صحبت نمیکرد چون احساس میکرد اینطوری فلیکس بهتر میتونه از آب و هوای اونجا لذت ببره.
بازی بچه ها، زوج های جوان و مردمی که تنهایی برای رهایی از مشغله ها و درگیری های فکری به پارک اومده بودن، چیزهایی بودن که توجه فلیکس رو جلب میکردن.
از اخرین باری که بین مردم و توی پارک بود خیلی وقت میگذشت و حالا دیدنشون باعث میشد حس قشنگی به وجودش تزریق بشه.هوا سرد بود و درختای پارک سرسبزی خاصی نداشتن اما چارهای نبود، فلیکس به اکسیژن خالص برای ورود به ریههای خستهاش نیاز داشت، به هوای تازهای که توی پوستش نفوذ و روحش رو جلا بده.
به نزدیکی یه نیمکت چوبی رسیدن و هیونجین همونجا توقف کرد، ویلچر رو کنار نیمکت قرار داد و خودش روی نیمکت، توی نزدیکترین جا به فلیکس نشست.
پسر کوچکتر به روبروش که یه دکهی کوچیک بود نگاه کرد. مرد پیری اونجا به بچهها و ادمای بزرگ سیب زمینی شیرین میفروخت و فلیکس میتونست بخار خارج شده از اونها رو ببینه.- دلت هوس سیب زمینی شیرین کرده؟
هیونجین که متوجه نگاههای خیره فلیکس شده بود، گفت و پسر بلافاصله سرش رو تکون داد.
- لبام یخ زدن، شاید اگه از اونا بخورم گرمتر بشم.
پسر بزرگتر به لبهای خشکیدهاش نگاه کرد و توی دلش بخاطر اینکه نمیتونست اونهارو ببوسه، حسرت خورد. از جاش بلند شد و سمت دکه رفت. یه ظرف سیب زمینی شیرین از پیرمرد خرید و دوباره سمت فلیکس برگشت.
- خودت نمیخوری؟
- نه، اشتها ندارم.گفت و ظرف رو به دستش داد. فلیکس دستاش رو دور ظرف یک بار مصرف گرم گرفت؛ خیلی گرم بود و حالا حس بهتری داشت. انگشتای سردش کم کم داشت جون میگرفت.
چنگال کوچیکش رو به سیب زمینی زد و کمی از اونهارو چشید. زبونش سوخت اما اهمیتی نمیداد، فقط میخواست گرم بشه و از طعم شیرین و خوشمزش لذت ببره.فلیکس سیب زمینیش رو میخورد و هیونجین که حالا دوباره به سر جاش برگشته بود، توی سکوت به روبروش نگاه میکرد و کم کم شروع به زیر لب آواز خوندن کرده بود. همه چیز آروم بود و اگه هرکس اونهارو میدید، فکر میکرد یه زوج خوشبختن که برای گذر از مشغله ها و درگیری هاشون به پارک اومدن. فاصلهی بینشون کم بود اما هیچکس نمیدونست بین دلهاشون چه فاصلهای وجود داره.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...