ᵖᵃʳᵗ21

892 80 96
                                    

با صدای زنگ موبایلش چشمان خواب آلودش را به سختی باز کرد .
هوا هنوز تاریک بود بی حوصله زیر لب زمزمه کرد

- ای بابا کیه این وقت شب!خواب نداره مگه!

بدون نگاه به صفحه ی گوشی تماس  را برقرار کرد .

+ خوبی؟

با شنیدن صدای هوان چشمانش گرد شد و خواب از سرش پرید .
روی تخت نشست و با صدایی ارام لب زد

- هوان !  دوباره که زنگ زدی! همین چند ساعت پیش قبل خواب باهم حرف زدیم .

+ سرت که درد نمیکنه نه؟

پوف کلافه ای کشید، از بیمارستان که مرخص شد چند  روزی را عمارت جئون بود؛ به تهیونگ گفته بود پیش دوستش می ماند اما تهیونگ به حرف هیچکس گوش نمیداد .

هنوز هم به یاد دارد  با آن حال گیج و خرابش چطور به امارت کیم تان رفت اگر بیشتر از این خارج امارت میماند تهیونگ انقدر دنبال او و دوست خیالی اش میگشت تا دست همه رو میشد!

از هفته ی پیش  که  به این عمارت امده بود هوان  وقت و بی وقت به او زنگ میزد  .
ترس از دست دادن سولهی کاری با او کرده بود که مدام سلامتش را چک میکرد !

_چقدر بهت بگم حالم خوبه؟ خوابو ازم گرفتی لعنتی بزار بخوابم !

+سولهی!

-هوم؟

میخواست چیزی بگوید که حرفش را خورد شاید هنوز وقتش نبود ؛ هنوز زود بود .

+هیچی ولش کن !

- باور کن بخوای  همش از  خواب منو بیدار کنی و چرت و پرت بگی بلاکت میکنما !

هردوسکوت کردند که سولهی سریع بحث را تغییر داد

- یونا چیکار میکنه؟

قبل از اینکه هوان بخواهد چیزی بگوید حرفش را قطع کرد و عصبی  لب زد

- فقط اگه بفهمم داداشت داره وحشی بازی  درمیاره هوان! دوتاتونو خودم  میکشم !

لبخند پررنگی از لحن دختر زد

+ حال دوتاشون خوبه !  هر شب میره اتاق جئون تا سردردش بهتر بشه و شبا بتونه بخوابه .

سولهی با خنده لب زد

- مگه یونا قرص سردرده !

+هر چی هست بیماری جئون خیلی بهتر شده!

سولهی چیزی نگفت و منتظر ماند تا هوان ادامه دهد

+ شاید باورت نشه این دوتا چشمشون به هم میخورد همو باتیر میزدن  اما  خیلی نرم شدن !

- خودت چطوری؟

لبخند محوی روی لب های هوان نقش بست  بلاخره  بعد از این همه مقدمه چینی نوبت هوان شده بود

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Where stories live. Discover now