پارت نهم:«بهشت»سئول 20 سپتامبر 1986.
بازهم شرط بندی با کسی که اصلا دوست نداشت امشب برعکس هر شب دیگه ای اعتماد به نفس بالایی با نشستن سر میز پیدا کرده بود با اینکه هیچ پولی برای گرو گذاشتن نداشت تمام تلاششو میکرد ببره. درسته امشبم مثل چند شب پیش کارهای شرکتو درست انجام نداده بود و هوسوک پولشو گرفته بود بعد از مرگ پدرش این عادت هوسوک شده بود تا تنبیه مالیش کنه. عادت همیشگی پدرش گرفتن تموم پولهاشو بود و انگار قرار بود این کار رو هوسوک ادامه بده در نتیجه امشب بی هیچ سرمایه ای به اون قمار خونه اومده بود که از قضا با استیو روبه رو شده بود.
اولش سعی کرد که هیچ به روی خودش نیاره که متوجه حضور اون شده ولی چندان هم موفق نبود.-اوو مستر کیم نظرت چیه بازی کنیم منوتو همونجور که خودت دوست داری سر چیزای بزرگ و باارزش.
تهیونگ اول لعنتی به اون و بعد لعنتی به خودش فرستاد. قمار های بزرگو دوست داشت ولی نه امشب که هیچ پولی برای گذاشتن نداشت ولی نمیخواست جلوی پسر مقابلش کم بیاره پس پیشنهادشو قبول کرد و مقابل اون روی صندلی نشست.
متفکر به چهره مرد مقابلش نگاهی انداخت، استیو همیشه عادت داشت قیافه عصبانی روی چهره ش داشته باشه ولی امشب برعکس تموم شبا خیلی اروم و سرخوش بود و با تمرکز تموم داشت ورقه های توی دستشو برانداز میکرد. عجیب بود!
تقریبا پایان بازی بود و هر دو داخل سکوت بازی رو پیش میبردن تا اینجا کار هر دو تعداد دست مساوی داشتن و این ورق میتونست برنده رو مشخص کنه ولی با پرتاب ورقه بازی به نفعه استیو تموم شد.
باخته بود! هوفی کشید و روبه استیو گفت.
-خب تبریک میگم ولی متاسفانه امشب نمیتونم اون پولو بهت بدم میتونی فردا بیای و ازم بگیریش... اهان راستی اومدی بگو شرط قبلیمو هم بهت پرداخت کنم.
با پایان حرفش خواست بلند شه که صدای مرد مقابلش اون رو دوباره سر جای قبلش برگردوند.
-عیبی نداره مبلغ زیادیه بهرحال.... از نامزدت خبر نداری! چون خیلی ریلکس داری توی قمار خونه پرسه میزنی.نامزدش؟
-مگه براش اتفاقی افتاده؟
با پرسیدن سوالش خنده بلند که تفاوت کمی با نعره حیون درنده نداشت بلند شد.
-خیلی تو خوبی مرد البته بهت حق میدم بزار باهات رو راست باشم وگرنه تو احمق تر از این حرفایی. خب نامزدت الان پیش منه تقریبا میتونم بگم زندونی منه و میدونی که هر بلایی که دلم بخواد میتونم سر جون و جسمش بیارم پس فقط حرفمو گوش کن.
ازت میخوام بری فرانسه، پاریس و توی مسابقه پاتیناژ شرکت کنی و جئون جونگ کوک که رقصنده برجسته اونجاست رو شکست بدی با این کارت پول امشبت رو پرداخت میکنی و جون اون دختر رو هم نجات میدی.با لحن جدی ای تمام حرفاشو به زبون اورد و منتظر واکنش پسر موند.که تنها پوزخندی نصیبش شد.
-اون وقت چرا باید این کار رو کنم؟
BINABASA MO ANG
King of Ice
Fanfiction[Complete] همه چیز از اون زمستون شروع شد...اونم یه فصل بود مثل بقیه فصل ها با این تفاوت که تو با اومدنت تیکه ای از وجودمو صاحب شدی... اولش فکر کردم خوبه، فکر کردم قراره زمستونم با وجود تو تبدیل به بهار بشه،نمیدونستم قرار بود تو همون بهار رو هم ازم ب...