دختر با عصبانیت در اتاقش رو باز کرد و وارد شد بعد خودش رو با صورت پرت کرد روی تخت
چطور با خودش فکر میکرد که ممکنه کریس دوست دختر نداشته باشه؟
مگه کریس کشیشی چیزیه ؟
یا شایدم فکر میکرد کریس دوسش داره
به خودش برای این فکرای احمقانش لعنت فرستاد و سرش و بیشتر توی بالشت فرو کرد
اعتنایی به صدای در نکرد و بی حرکت موند چون میدونست لیِ، در باز شد و پسر وارد شد.
چون حوصله چرت و پرتاش رو نداشت پیش دستی کرد و قبل از اینکه بهش اجازه حرف زدن بده کلافه گفت
- لی اگه بخوایی زر اضافه بزنی از پنجره پرتت میکنم پایین
پسر سعی کرد با گاز گرفتن لبش خنده ی گیر کرده توی گلوشو خفه کنه، در اخر حق به جانب گفت
+ تکلیف من چیه؟
سهوا با شنیدن صدای سهون صاف روی تخت نشست و لبخند دندون نمایی زد
- چیه داداشی، چیکار داری؟
سهون صورتش رو چندش وار جمع و دستاشو توی سینش قفل کرد، اروم به میز تحریر دختر تکیه داد و گفت
+ داداشی؟؟ ، هیچ وقت اینطوری صدام نمیکنی، درضمن خانم زرنگ خر خودتی
توی دل دختر دوباره دلشوره افتاد
نکنه برادرش فهمیده باشه، ترجیح داد خودشو بزنه به اون راه ، سعی کرد صورتش گیج باشه
- هوم؟؟
سهون نفس عمیقی کشید و چشاشو توی کاسه چرخوند و به خواهرش نگاه حق به جانبی کرد
+ میدونم رو کریس کراش داری ولی خواهر من خیلی ضایع ای
سهوا که دید که از کار گذشته و حاشا کردن فایده ای نداره، چشاشو ریز کرد
- بیشعور
سهون تکیش رو از میز تحریر گرفت و به سمتش رفت و کنارش نشست و دستاشو از هم باز کرد
+ بیا بغلم، اشکال نداره اصلا لیاقتتو نداره
سهوا چندش وار بهش نگاه کرد و با دست بهش اشاره کرد
- الان مثلا می خوایی با این حرفات دلداریم بدی؟؟
سهون دستاشو بست و پوکر فیس بهش خیره شد، کمی لباشو تر کرد
+ سعی میکنم، الان فقط دوست دختر داره، ازدواج که نکرده اینطوری عزا گرفتی.
دختر می خواست جوابشو بده که در باز شد و دوقلو ها وارد شدن
+ سهون جان طرف میخواد دختره رو به باباش معرفی کنه یعنی همه چی خیلی جدیه
دختر پشت چشمی ناز کرد و دوتا چیز و متوجه شد
1_این دوتا باز فال گوش ایستادن
2_لی رو میکشه!!
سهون دید پسر عمه ی عزیزش داره دیوارایی که اون چیده رو خراب میکنه ، لی خیلی با فکره ولی بعضی وقتا واقعا خنگ میشه، قبل از این که بیشتر همه چیو داغون کنه، با چشم و ابرو و ایما و اشاره به سهوا اشاره و با غیض گفت
+ خفه شو
سهوا که تا الان شاهد بحث اونا بود ، شونه ای بالا انداخت و برای بار هزارم سعی کرد بیخیال باشه
- برام مهم نیس
هان که تا الان بخاطر وجود کراشش توی اتاق مظلوم شده بود و سکوت کرده بود با اومدن فکری به ذهنش دهنش رو باز کرد
+ گایز اینطوری خیلی ضایس جلسه گرفتیم، بیایین بریم بیرون
سهوا به تاج تخت تکیه داد و به دیوار خیره شد
- شما برین من نمیام
لی که دید حال دختر زیاد خوب نیس و دلیلش حرفیه که خودش زده، سعی کرد یکم حال و هواش رو عوض کنه پس لحنش رو عوض کرد و با خنده گفت
+ می خوایی برم به عمو کای بگم جداشون کنه؟؟
دختر از شدت بی مزگی این شوخی خندش گرفت و زیر لب گفت
- احمق
+ هان راست میگه بیایین بریم بیرون
سهون گفت و هان از اینکه سهون حرفشو تایید کرده، ذوق مرگ وار سعی میکرد جلوی خندشو بگیره
ولی دختر هنوزم لجبازی میکرد و نمیخواست بیاد بیرون ، بالاخره با هزارتا تمجید و خواهش و تهدید، دختر راضی شد
همه وارد حال شدن
تائو با دیدن دختر ، سوالی که از موقع ناهار ذهنش رو به خودش درگیر کرده بود با نگرانی به زبون اورد
÷ امروز چته احساس میکنم روی موود نیستی؟
دختر به گوشواره های پسر زل زد و با خودش فکر کرد
چقدر اون گوشواره ها خوشگلن، حتما باید اونا رو از تائو بگیره
( اره دخترا در هر شرایطی میتونن به بدلیجات توجه کنن، اگه مشکل داری جمع کن برو😂 )
سهون که سکوت خواهرش رو دید، لبخند احمقانه ای زد و برای عادی جلوه دادن همه چی گفت
+ هیچی بابا، امتحانش و خراب کرده
کریس نیشخندی زد و پاهاشو روی هم انداخت
+ یاا پارک سهوا واسه این ناراحتی؟؟ اصلا مهم نباشه برات
دختر سرش و پایین انداخت و اروم گفت
- اره
" اره کریس شی تو که نمیدونی توی دلم چه خبره "
فحشی زیر لب داد، خودشم دقیق نمیدونست دقیقا داره به چی فحش میده و بعد به بهونه ها و دروغ هایی که امروز گفته بود فکر کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
I DON'T WANNA LOSE
Fanficهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)