امروز خیلی گرممه جوری که تک تک لباسامو در اوردم..من تنها زندگی میکنم و لازم نیست بگم همه لباسامو از روی تنم حذف کردم..خلاصه که خراب بودن کولر وضعیتمو اینطور کرده.موبایلمو برداشتمو الکی توش چرخ میزنم تا حواسم از گرما پرت شه تا اینکه شماره ناشناسی رو موبایلم افتاد جواب دادم..
صداش خیلی آشنا بود..همکلاسی دبیرستانم بود و ازم میخواست برای دورهمی هم کلاسی هامون برم به بار شیومین_یکی از هم کلاسی ها_...
نمیخواستم برم..دبیرستانمون مختلط بود و من و بوآ سه سال تمام با هم بودیم.فقط روش کراش بودم وقتی فهمید رابطمون برام قرار نیست همیشگی باشه،بعد فارغالتحصیلی ازم باردار شد و من میدونستم اینکارش از قصده..
بالاخره منم آدم بی مسئولیتی نبودمو با وجود مخالفت های مامانم باهاش ازدواج کردم.قرار شد اون بمونه خونه و بچه داری کنه و من برم دانشگاه تا آینده فرزندمون رو بسازم..وکالت رو با زحمت تموم کردم.اینقدر درگیر کار پاره وقت و خرج زندگی و دانشگاه بودم که نفهمیدم چی شد دختر قشنگم دوساله شد.ولی کاش همیشه توی یک سال و یازده ماه میموند.آه چقدر دردناک...
بعد فوت دخترم بخاطر پرت شدن از پنجره خونه زپرتیمون هم از بوآ جدا شدم هم اون خونه نفرت انگیز رو فروختم.شاید واقعا تقصیر بوآ نبود و به عنوان یک انسان حق داشت خواب بمونه و به پنجره باز بدون حفاظ توجه نکنه ولی خب بدون دخترمون دلیلی نمی دیدم باهاش باشم.در هر صورت من عاشقش نبودم و از اون به بعد دیدن چهرش برام عذاب آور میشد.چون دخترم شدیدا شبیهش بود.
سه سال از اون فاجعه میگذره و حالا نمیخوام بعد اینکه با جلسه های مشاوره دکتر اوه همه چیزو فراموش کردم دوباره باهاش رو به رو بشم.
دکتر اوه...سه ساله میشناسمش.تنها چیزی که باعث شده تمام این سه سال پیش این روانشناس برم دستهاشه..اوه سهون هیچوقت برام گزاف گویی نمیکنه به حرفام گوش میده بعد از اون هیچ وقت درمورد گفته هام نظر نمیده و یه موسیقی از موتزارت پخش میکنه..با یه گرامافون لاکچری که مشخص میشه خیلی گرونه..
اوایل فکر میکردم به حرفام توجه نمیکنه و میخواد با موسیقی هایی که پخش میکنه فقط حواسمو از دختر از دست رفتم پرت کنه و این بنظرم چرت ترین روش ممکن بود.
ولی بعد سه جلسه ازم میخواست نظرمو راجب موسیقی ها بدم و من با خوبه یا سلیقم نیست جوابشو میدادم ولی اون چشماشو میبست و گوش میداد.بعد قسمت مورد نظرش که میرسید ابروهاشو بالا میداد و با بادی لنگوییج به من علامت میداد که دقت کنم و بعد چیزهای شبیه این میگفت:
"گوش میدی جونگین؟این قسمتش برات آشنا نیست؟؟وقتی به صورت دخترت نگاه میکردی رو یادت میاد؟شبیهش به نظر نمیرسه؟شبیه لبخنداش"
و من بعد هر بار از یادآوری خاطراتی که اون برام یادآوری میکرد لبخند میزدم.و اونجا بود که متوجه شدم اون از خودم بیشتر خاطراتمو کاوش کرده و به حالم آگاه تره...
ولی دستاش..
یکسال میگذشت و منو سهون اونقدر صمیمی شده بودیم که به خونه هم میرفتیم و روی مبل خونه هم لم میدادیم،فیلم نگاه میکردیم و چیپس میخوردیم.
قهقهه های بلندمون کل فضای خونه رو پر میکرد و وقتی تصمیم میگرفت بره از نیم ساعت زودتر دست هاش رو دورم حلقه میکرد و توی گوشم زمزمه میکرد:
"جونگین خیلی قشنگ میخندی...همیشه بخند.مطمئن باش آدمایی با خنده هات لبخند میزنن از ده نفر بیشترن یکیش من."
و منو توی آغوش خودش حل میکرد.
نمیدونم تاثیر عطر تلخش بود یا زمزمه های گرمش..شایدم فقط تاثیر کلمات بود.ولی برای من فقط اون دستا بود که کل تمرکزمو جذب خودش میکرد...
نمیدونم شایدم واقعا شیفته این مرد شده بودم ولی نمیتونستم قبول کن.
سهون همیشه ازم میخواست بوآ رو دوباره ببینم ولی من سرباز میزدم.شاید بهتر باشه امروز برم و دیداری تازه کنم.