چپتر دهم

60 15 4
                                    

*زمان گذشته*
_جونگ کوک.
_هوم؟
_تو واقعا دوستی نداری؟
_اگه تورو بزارم کنار، نه.
تهیونگ لبخندی زد.
_پس من دوستتم؟
_دلیل دیگه ای داره که گذاشتم بیای تو اتاقم دراز بکشی؟!
تهیونگ خندید و سرشو تکون داد.
_چطور؟
_بهت حسودی میکنم.
_به من؟
سرشو تکون داد.
_چرا؟
_خب... تو از خیلی از جهات آزادی. اینجوری از حرف کسی هم ناراحت نمیشی.
_آره خب.
لبخندی زد و پوست آبنباتشو درآورد.
_خیلی خوش به حالمه، نه؟
_اوهوم.
مدتی گذشت. تهیونگ آهی کشید.
_جونگ کوک.
_هوم؟
_من مشکلی دارم؟
_آره، از سر تا پات.
_جدی میگم.
_جدی بودم!
تهیونگ نفس عمیقی کشید. بغضی که توی گلوش بود، داشت دیوانش می‌کرد.
_تهیونگ...
_هوم؟
_ناراحتی؟
دلش می‌خواست از جاش بلند بشه و بهش نگاه کنه ولی موضوع این بود که فکر نمی‌کرد کار درستی باشه. تهیونگ آدم حساسی بود ولی همونقدر هم غرور داشت. دلش نمی‌خواست کسی راحت اون وجهه ی ضعیفشو ببینه. از طرفی، برای جونگ کوکم همچین چیزی رو دیدن سخت بود. هنوز آمادگیشو نداشت.
_خب... نه.
_راستشو بگو.
_من فقط... مشکلی دارم؟
_یعنی چی؟ واضح توضیح بده.
_بهم گفتن چونکه زیاد نگران دیگران میشم مزاحمم... واقعا اینجوریه؟
جونگ کوک پوزخندی زد.
_دیوونه ای؟ اسمش روشه، نگرانی. تازه تو آدم بیخودی نیستی.
تهیونگ بی تفاوت ادامه داد. حالا، شکنندگی صداش بیشتر معلوم میشد.
_من... من فقط نگران بودم. دوست ندارم کسایی که دوسشون دارم درد بکشن. چرا باید این مزاحمت باشه؟ تمام مدت بهشون فکر میکنم. نمیخوام لحظه ای توی زندگیشون باشه که درد بکشن. حالا بنظرت... من... من واقعا کار بدی کردم؟ این... این خیلی بی انصافیه...
وسط حرفش ادامه نداد. ساکت شد ولی میشد صدای گریه ی آرومشو شنید. جونگ کوک به سقف خیره شده بود. دردناک بود. چیزی که شنیده بود، خیلی دردناک بود. میدونست منظورش چیه. دوستای فرانسویش. لازم به فکرنبود. تهیونگ آدم اجتماعی ای نبود. پس آدمای زیادی هم دور و برش نبودن تا لازم به فکر باشه.
_نه. مشکلی نداری.
مدتی صبر کرد تا جوابی بشنوه. ولی ساکت مونده بود.
_تو فقط... خیلی به دوستی اهمیت میدی. خیلی زیاد.. و این خیلی دردناکه... چونکه آدما به حدی احمقن که متوجه نمیشن آدمایی مثل تو چقدر کمیابن. تو چیزی رو از دست نمیدی ولی اونا میدن. شاید دردی که الان میکشی، خیلی وصف ناپذیر باشه ولی اینو بدون؛ در هر صورت، تو چیزی رو از دست ندادی. تو همه ی تلاشتو کردی، تهیونگ. زیاد نگران میشی؟ خب، چون دوستین! حد و مرز؟
پوزخندی زد.
_کدوم خری همچین دلیلی میاره؟! عقلشونو از دست دادن!
بازم جوابی نشنید. حالا خودشم حس بدی داشت.
_یه روزی، متوجه میشی که تقصیر تو نیست. هیچی تقصیر تو نیست تهیونگ. تو آدم بدی نیستی. تو فقط زیاد اهمیت میدی. برای همینم هست که بهت میگم باید کمتر اهمیت بدی.
_بهت گفت که باید برم پیش روانشناس...
بغض به گلوش فشار می آورد. دیگه نمیتونست جلوی گریه هاشو بگیره. دستاشو روی صورتش گذاشته بود. نمیتونست این حجم از ناراحتی رو توی قلبش نگه داره.
_بهم گفت که باید رو خودم کار کنم... جونگ کوک من... من میدونم احتیاج به روانشناس دارم ولی... من... من واقعا کاری نکردم.
_میدونم.
از این مطمئن ترین بود. تهیونگ آدمی نبود که بخواد به دیگران آسیب بزنه ولی همیشه آسیب میدید. این وحشتناک بود.
_چرا همش... چرا همش همین اتفاق برام میوفته؟ مگه من... مگه من چیکار میکنم...
_بهت که گفتم؛تو زیاد اهمیت میدی.
_نمیتونم... نمیتونم اهمیت ندم...
_دردناکه، نه؟
_خیلی...
دستشو مشت کرد و روی قلبش گذاشت. چند بار به سینش مشت زد. عصبانی میشد؟ ناراحت بود؟ شوکه بود؟ نمی‌دونست.
_احساس خالی بودن میکنم. حس میکنم با یه قوطی کنسرو خالی هیچ فرقی ندارم. نه، دلم میخواد بالا بیارم. جونگ کوک... حس میکنم کلی سم توی بدنمه و تا بالاشون نیارم، نمیتونم کاری رو از پیش ببرم.
_پس دوستیتو بالا ببار.
_چی؟
_نفرت، ناراحتی، دردتو بالا بیار. همشونو بالا بیار. تو چیزی رو از دست ندادی. تو نه دیوونه ای، نه مشکلی داری. تو فقط یه آدم مهربونی، همین.
_درد داره.... جونگ کوک... خیلی درد داره...
جونگ کوک دست راستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و نوازشش کرد.
_میدونم ولی تو از پسش بر میای. این اولین بار نبوده، آخرین بارم نیست. تو چیزی رو از دست ندادی.
*زمان حال*
یوری با ناراحتی به صفحه نگاه می‌کرد. خودشم این حس و تجربه کرده بود. خیلی وحشتناک بود. تهیونگ خیلی آدم احساساتی ای بود. پس این خیلی باید براش سخت بوده باشه. نگاهی به پدرش انداخت. چشماشو بسته بود و به موسیقی گوش میداد. لبخندی زد. نمی‌دونست چرا ولی حرفای پدرش اونو آروم کرده بودن. با خودش فکر کرد. یعنی پدرشم همچین حسی رو تجربه کرده؟ واقعا آرزو می‌کرد که همچین چیزی رو تجربه نکرده باشه. به عبارتی، برای هیچکس نمی‌خواست. بعضی از حسا، برای یه عده از آدما کافین. همه لازم نیست اون درد و تجربه کنن. بعضی از حسا، خیلی دردناکن. همه نمیتونن تحملشون کنن. یوری آرزو می‌کرد، از ته دل، که هیچکسی همچین چیزی رو تجربه نکنه. یا حتی اگه میکنه، خدا بهش قدرت مقابله و جنگیدن و بده. چونکه این حس، واقعا وحشتناکه!
*زمان گذشته *
درحال شام خوردن بودن. تهیونگ ساکت بود. ساکت تر از همیشه. جونگ کوک زیر چشمی بهش نگاه می‌کرد. نمی‌دونست چیکار کنه با چی بگه. اما خیلی خوشحال بود که دوستای زیادی نداره. "من خودم تنها راحتترم!" اینو مدام توی ذهنش تکرار می‌کرد. سرشو تکون داد. واقعا به این جمله اعتقاد داشت. پدر جونگ کوک آهی کشید.
_ببینم، شما دو تا...
به تهیونگ و جونگ اشاره کرد.
_با هم دعوا کردین؟
دوتاشون سراشونو با تعجب بالا اووردن. پدرش رو به تهیونگ کرد.
_ببینم اذیتت کرده؟ پسره ی احمق!
جونگ کوک لقمشو قورت داد و گفت:
_بابا مظلوم گیر اووردی؟! چرا همیشه متهمت منم؟!
_خفه شو! هرچی میکشم از دست توئه!
رو به تهیونگ کرد. دستی به سرش کشید و لبخندی زد.
_این پسره احمقه. تو به دل نگیر پسرم. تو پسر خوبی هستی. این نمی‌فهمه.
جونگ کوک ناباورانه خندید.
_بابا داری چی میگی؟!
مادرش پس گردنی ای بهش زد.
_خفه شو! بابات داره حرف میزنه!
_مامان!
پدرش گفت:
_وسط حرف مادرت نپر!
_بابا!
تهیونگ خندید. همه بهش نگاه کردن. جونگ کوک اخمی کرد.
_الان این وضعیت برات خنده داره؟!
مادرش دوباره پس گردنی ای بهش زد.
_زورت به این بچه رسیده؟!
_تو چی مامان؟! تو زورت فقط به پسرت رسیده؟!
*زمان حال*
ضربه ای به شونش، باعث شد که به پدرش نگاه کنه.
_رسیدیم.
_اوه، جدی؟
نگاهی به اطراف انداخت.
_پیاده شو.
_باشه.
بعد از برداشتن چمدون ها، به سمت خونشون رفتن. خونه ی بزرگی نبود ولی قشنگ بود. بجاش حیاط بزرگی داشت. پدرش اون خونه رو بازسازی کرده بود. به عبارتی، هیچوقت نتونسته بود اونجوری که قبلا بود، اون خونه رو ببینه.
_برو تو اتاق استراحت کن. الان سن بالاهای فامیل میرسن. تو که حوصلشونو نداری در هر صورت.
یوری خندید.
_توام نداری بابا!
پدرش لبخندی زد.
_من با این آدما بزرگ شدم. وجود این آدما، یه بخشی از زندگی منه.
نگاهی به اطراف انداخت. چمدون و از دست دخترش گرفت و به سمت اتاقی که قبلا مال اون بود، برد. در و باز کرد و همزمان، یوری وارد اتاق شد. همیشه یه شکل باقی میموند. چیزی بهش اضافه یا کم نمیشد.
_خواب نداری؟ برو بخواب.
_باشه.
_آها راستی...
_هوم؟
_بهشون بگم خوابیدی؟
یوری سرشو تکون داد. پدرش لبخندی زد و متقابلا سرشو تکون داد.
_باشه. فقط سر و صدا نکن.
یوری در و بست و روی تخت دراز کشید. اون اتاق، پر از گیتار الکتریکی و وسایل دیگه ای بود بیشترشون به موسیقی مربوط بودن. به جز اسکیت بردی که گوشه ی اتاق بود. پدرش نمیزاشت یوری از اون استفاده کنه. یوری به سمتش رفت و با دقت بهش نگاه کرد. همیشه ازش خوشش میومد. اسکیت برد و بلند کرد. زمانی که به پشتش نگاه کرد، یه کلمه ای رو دید. تا حالا بهش دقت نکرده بود.
_الک... الک؟
با یادآوری اسم واقعی تهیونگ، خواست جیغی بزنه که صدای بقیه رو شنید. جلوی دهنشو با دست آزادش گرفت. با چشمای گرد شده به اسکیت برد خیره شد. با دقت سرجاش گذاشتش. اگه خراب میشد، پدرش قطعا زندش نمیذاشت!

Flower and Honey Donde viven las historias. Descúbrelo ahora