رسیدیم خونه یه صدای جیغی میومد که من گفتم الان خونه میریزه
یدفعه یه دختر گوگولی پرید جلوم...
چنان یدفعه صاف وایستاد و با وقار و خانومانه بهم سلام کرد به خودم شک کردم گفتم نکنه اشتباه دیدم و شنیدم
"سلام
-سلام😶(هنوز هنگه)
"الیکا هستم خواهر ایلیا
-برسام هستم پسر عموت؟
"آره خوشبختم
-همچنین
°بیا برو کنار بچه هنگ کرد
"باشه بابا
«الیکا بزار نفس بکشه
"واا مگه من گلوش و گرفتم؟؟
«بیا برو اونور
خوبی عزیزم؟(زنعموشه)
-سلام ممنون
«خوش اومدی راحت باش اینجا رو خونه خودت بدون
-☺
همینجوری در حال خجالت کشیدن بودم که رفتم تو بغل یک نفر
«چقدر بزرگ شدی تو(عموشه)
-سلام عمو
«سلام عزیز عمو خوش اومدی
-مرسی
«ایلیا یکی از اتاقای بالا رو به برسام نشون بده اگرم تو کمدش چیزی هست خالی من
«کمک کن چمدونشم ببر بالا
°چشم امر دیگه
«هیچی دیگه برو
ایلیا اومد چمدون بگیره بره بالا که بهش گفتم
-لازم نیست خودم میتونم ببرشم
°اگه میخوای من به دست عمو و زنعموت کشته بشم بگیر ببرش
-خوو سنگین نیست چیز زیادی ندارم توش میتونم ببرمش
°کمکت میکنم
-ممنون
مثلا گفتم لازم نیست😂😐
با هم رفتیم طبقه ی بالا یه اتاق و بهم نشون داد
°این اتاقته
بعد به اتاق روبه رویی همون اتاق اشاره کرد
°اینم اتاق منه روبه رویه همن کاری داشتی چیزی خواستی بیا بهم بگو من معمولا همش تو اتاقمم پیدامم نکردی طبقه ی پایین تو حال نشستم معمولا اونجا هم هستن😂
-باشه ممنون😂
°خواهش برو یه سه چهار ساعت استراحت کن بعدش شام حاضره
-اوکی بازم ممنون
رفتم تو اتاق درو بستم یه دور و ور و نگاه کردم تم اتاق سبز مغز پسته ای و سفید بود دیوار اتاق سبز رنگ بود یه تخت خواب که از تخت یه نفر بزرگ تر بود اما دو نفره نبود رنگ تخت سفید بود اما رو تختی سبز مغز پسته ای
یه کمد و میز مطالعه به رنگ سفید تو اتاق بودن و بقیه ی چیزا هم سبز مغز پسته ای من عاشق این رنگم انگار از قبل رنگه مورد علاقم و میدونستن😂
رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم یادم اومد باید به متین زنگ میزدم
گوشیم و برداشتم و به متین زنگ زدم
+الو سلام داداشم
-سلام خوبی؟
+خوبم تو خوبی؟ رسیدی؟
-آره یک ساعتی میشه رسیدم
+الان به من خبر میدی؟
-داشتم با خانواده عموم آشنا میشدم
+آها خب کی همو ببینیم؟
-من اینجا ها رو نمیشناسم بخوام بیام هم باید با ایلیا بیام
+ایلیا کیه؟
-پسر عموم
+خب بهش بگو بیارتت
-هنوز اونقدر باهاش راحت نشدم که برگردم بهش بگم منو ببر پیش رفیقم
+خب کی راحت میشی
-واستا یه یروز بگذره بعد
+باشه منتظرتم فقط زود باش😕
-باشه کاری نداری
+نه خدافظ
-خدافظ
بلند شدم لباسای تو چمدون و در آوردم چیدم تو کمد
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم بگیرم بخوابم
____________________________________________ ساعت 19:00_____
از خواب بیدار شدم ساعت و نگاه کردم رفتم سمت دسشویی دست و صورتم و شستم به خودم نگاه کردم دیدم هنوز با همون لباسام
یه تیشرت آستین بلند لش آبی رنگ با یه شلوار مشکی رنگ پوشیدم دوباره نشستم رو تخت
خیلی گرسنم بود اما خجالت میکشیدم بلند شم برم بیرون تو همین فکرا بودم که در زده شد
-بله؟
°برسام
ایلیا بود
-بله بیا تو
در و باز کرد و اومد تو اول یه نگاه عمیق بهم انداخت که معذبم کرد فکر کنم متوجه شد معذب شدم و سریع نگاهش و ازم گرفت
°گرسنت نیست؟
-اممم شاید؟
°پس گرسنته بیا بریم بیرون شام یکم دیگه حاضر میشه یچیزی میدم بخوری تا اون موقع جلو ضعف تو میگیره
-مرسی
با ایلیا رفتیم پایین بردم تو آشپز خونه و نشوندم رویه صندلی و رفت سمت یخچال از تو یه یخچال و یه ساندویچ در آورد
°الیکا همش ساندویچ آماده تویه یخچال داره انقدر تنبله نمیتونه بیاد بشینه بخوره این تنبل بودنش اینجا بکار اومد
-😂😂
ساندویچ ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن بعد از اینکه تموم شد رفتم تویه حال دیدم فقط ایلیا نشسته سرش تو لپ تاپ رفتم کنارش نشستم
-چیکار میکنی
°فیلم میبینم نگاه میکنی؟
-آرهه
لپ تاپ و گذاشت رو میز یه فیلم اکشن بود منم که عاشق فیلم اکشن باهاش نگاه کردم....
.
_________________________________________
_______بعد از شام_______
تو اتاق نشسته بودم یدفعه صدای موسیقی بلند شد مطمئنم پیانوعه رفتم بیرون ببینم کی داره پیانو میزنه دیدم صدا از تویه اتاق ایلیا میاد در زدم که صدا قطع شد
°بله؟بیا تو
درو باز کردم رفتم تو دهنم باز موند اونجا کلی بوم نقاشی بود
-اینا رو خودت کشیدی؟
°آره قشنگه!؟
-خیلییی
-پیانو هم میزنی؟
°اهوم
-واوو
°ههه😂
-من عاشق موسیقیم اما هیچوقت نشد برم کلاس
°دوس داری یاد بگیری؟
-آره خیلی
°رفیقم آموزشگاه داره میخوای بری؟
-میشهههه؟
°آره چرا که نه
-واای مرسیییی
°😂😂بهش زنگ میزنم و فردا میبرمت اونجا
-ممنون امم ایلیا؟
°بله؟
_میگم که میشه فردا بعد از اینکه رفتیم آموزشگاه رفیقت من و ببری پیش دوستم؟
°تو مگه اینجا دوستیم داری؟
-آره یه رفیق مجازی دارم تهران زندگی میکنه اگه میشه و برات زحمتی نیست من و فردا بعد کلاس ببری پیشش
° اعتماد داری بهش؟
-آره اره مطمئنیه مثل داداشمه
°خب کجا میخواین هم و ببینین؟به من بگو ببرمت
-هنوز معلوم نیست بهش باید زنگ بزنم بگم قبول کردی بعد جارو مشخص میکنیم بهت میگم
°اوکیه
-مرسیی💋
-میشه دوباره پیانو بزنی؟
°باشع بشین
رفتم نشستم رو تختش و ایلیا دوباره شروع کرد به نواختن من تویه صدای موسیقی و نقاشی هاش غرق شده بودم...
.
.
.
از اتاق ایلیا اومدم و بیرون سریع رفتم تو اتاقم گوشیم و برداشتم و به متین زنگ زدم
+الو سلام داداشم جانم
-الو متین خوبی؟
+خوبم بله؟
-میگم متین من با ایلیا صحبت کردم برای دیدنت
+خب؟ چی گفت؟ قبول کرد؟ نکرد؟ نمیارتت؟
-چی میگی برا خودت بزار حرف بزنم میگم دیگه
+خب بگو جون بکن
-گفت میارتم ولی مکانش و مشخص کن زمانش و خودم بعدا بهت میگم چون قراره اول ببرتم آموزشگاه موسیقی پیش رفیقش
+اوکیه عشقممممم پس فردا میبینمت
-باشه مواظب خودت باش خدافظ
+قربونت خدافظ
بعد از قطع تلفن سریع آدرس جایی که میخواستیم بریم و متین برام فرستاد رفتم پیش ایلیا در اتاقش و زدم و بعد از تاییدش وارد اتاقش شدم
-ایلیا من به رفیقم گفتم آدرس و برام فرستاد
°باشه آدرس و برام بفرست
واینکه من به رفیقم زنگ زدم قرار شد فردا ساعت 5 بریم آموزشگاه البته باید نیم ساعت قبلشه بریم چون رو تایم خیلی حساسه
-باشه مرسی🥹
°😂😂
_______________________________________
YOU ARE READING
loneliness/تــنــهــایــی✨
Romanceترسیده بود نمیتونست جایی رو ببینه رویه دستش خیسی رو حس میکرد اما نمیدونست برای چیه دود که یکم کمتر شد تونست دستاش و ببینه خونی بود خون خرگوش کوچولوش جیغ کشید و به خودش تکونی داد اما جایی که توش نشسته بود کوچیک بود با داد و فریاد یه عده که آتیش رو...