چطور میتونم دوست نداشته باشم
وقتی تونستی از زندگی کردن برام مهمتر باشی.
"کیم تهیونگ"
_____________________________وارد اسانسور شدم و دکمهٔ طبقه سوم رو فشار دادم
اینکه شخصی مثل من دوست نداشت مثل بقیه
عمارت بزرگی داشته باشه و تو یه واحد اپارتمان
زندگی میکرد برای همه تعجب اور بود شایدم از اینکه
مثل خودشون قدرتنمایی نمیکردم تعجب میکردن...
با زدن رمز درو باز کردم و وارد شدم
مثل همیشه چراغ ها خاموش بود که نشان دهنده حضور نداشتن لیسا تو خونه بود
کفشامو با دمپایی های جلوی در عوض کردم
و همزمان که گره ی کراواتمو شل میکردم
سمت مبل رفتم و خودمو انداختم اونجا که با صدای اخی که بیشتر شبیه جیغ بود زود بلند شدم
از زیر پتو کله ی لیسا رو دیدم که عصبی نگام میکرد
معلوم بود اونقدر خوابیده که زیر چشماش پف کرده بود
_هوییی یواشش لهم کردی چته
_فکر کردم خونه نیستی چی شده مادمازل خونه تشریف دارن
همونطور که رو مبل تک نفری کنارش نشستم منتظر جوابش بودم
با اخمای در هم خودشو تو جاش مرتب کرد و پتورو کنار زد و با حرص جوابمو داد
_امروز همه رفتن پارتی رزی و منه بدبخت چون اجازه ندادی برم مجبور شدم کل روز بمونم خونه
_خودت میدونی تنهایی خارج از شهر نمیشه
_چراا مثلا قراره چی بشه اگه برم
_وقتی بهت میگم نمیشه یعنی حتما یه دلیلی داره بحثو کشش نده فهمیدی...
انگار خیلی صدامو بلند کرده بودم چون ترسیده بود و سرشو پایین انداخته بود
برای اینکه این جو سرد مسخره رو عوض کنم
گفتم _داداشت داره از گشنگی هلاک میشه
چیزی نداریم بخوریم
_پاشو برو لباساتو عوض کن منم برم ببینم چی داریم
وقتی دیدم همه چی برگشت به روال قبلی بلند شدم برم اتاقم که صدای لیسارو از اشپز خونه شنیدم
_تهیونگ این چیه...
خودمو رسوندم اونجا و برگه ای که تو دستش بودو ازش گرفتم
" امیدوارم تهدیدمو جدی گرفته باشی"
_لعنتی این چی کوفتیه دیگه
_لیسا وقتی خونه بودی اتفاقی نیافته بود؟
_نه.. البته نمیدونم
یه جورایی من از صبح خواب بودم تازه بیدار شدم
_ باید خونرو عوض کنیم...
____________________
Jimin_
وقتی لباسامو با یه هودی گشاد جونگ کوک عوض کردم
راهیه اشپز خونه شدم
بهتر بود تا خونه نیس از فرصت استفاده کنم لباساشو کش برم
در یخچالو باز کردم وایییی پاستای مورد علاقم
اروم از یخچال درش اوردم و یکی از سوجو هارم برداشتم گذاشتمشون رو میز رو مبل نشستم و کنترلو گرفتم تا یه برنامه مناسب پیدا کنم
که گوشیم زنگ خورد هییی مزاحم
_سلام پارک جیمین هستم بفرمایید
_سلام اوپا منم رزی
ببخشید مزاحمت شدم ولی جونگ کوک زیادی مست شده
نمیتونستم بزارم خودش تنهایی بیاد منم هنوز مهمون دارم میتونی بیای دنبالش؟
_مواظبش باش دارم میام
ممنون خبر دادی
_باشه پس خدافظ
"پسره خنگه الاغ صد بار بهش گفتم وقتی ناراحتی به جای اینکه خودتو با مشروب غرق کنی بیا مثل ادم مشکلتو به من بگو"
بلند شدم غذارو گذاشتم یخچال و سریع حاضر شدمو راه افتادم
تا ویلای رزی یه ساعتی راه بود برای اینکه زودتر برسم
پامو گذاشتم رو پدال گاز و تند تر رفتم
که خوشبختانه پلیس یا دوربینی نبود و تونستم زودتر از یک ساعت برسم
ماشینو بردم داخل ویلا و پیاده شدم رفتم داخل
جونگ کوک رو مبل دراز کشیده بود و با صدای بلند با اهنگ همراهی میکرد
رفتم پیشش و گفتم "بلند شو بریم "
_هیونگ کوچولومم که اینجاست
از زیر دستش گرفتم تا بلندش کنم
_بلند شو بریم مسخره بازی در نیار
ولی نتونستم حتی یه وجبم اون هیکل گندشو جابه جا کنم
_جوجم نمیتونه بلندم کنه نه
و با صدای بلند خندید
_جونگ کوک یا همین الان پا میشی از این پارتی کوفتی میریم یا دیگه تا عمر داری اجازه نمیدم شبا پاتو بیرون بزاری
که این حرفم مساوی شد با کشیده شدنم تو بغلش و محکم بغل کردنم
تلاش میکردم ولم کنه ولی مگه میشد از دست این غول بیابونی بیرون اومد
_جیمینی میشه چند دقیقه تکون نخوری دلم بغل میخواد
هوفی کشیدمو منم بغلش کردم با یه حرکت بلندم کرد و نشوند رو پاهاش سرشو گذاشت رو سینم
داشتم سرشو ناز میکردم
_چیزی شده کوکی؟
میتونی به هیونگت بگی اگه چیزی شده؟
چی ناراحتت کرده
_هیونگ یادته درباره اون دکتر تو دامپزشکی رو به روی دانشگاهم بهت میگفتم..؟
_اوهم یادمه
صدای هق هقش میومد خم شدم رو صورتش
بغض کرده بود یه کلمه کافی بود که بغضش تبدیل به اشک بشه که اون کلمه رو هم گفت
_امروز نامزدیش بود
و اشکاش پایین اومد سرشو عین یه نی نی کوچولو تو بغلم قایم کرده بود و داشت گریه میکرد
قلبم طاقت اینکه برادر کوچولوم... تنها خانوادم... عزیزتر از خودم اینجور ناراحت باشه رو نداشت
ولی.. ولی چیکار میتونستم در این باره بکنم
کاری از دستم بر نمیومد تنها کاری میتونستم بکنم این بود که بهش کمک کنم فراموشش کنه
بعد کلی گریه کردن تو بغلم خوابش برده بود
"فکر نکنم بتونم امشبو ببرمت خونه بانی جهش یافته"
خودمو اروم از بغلش بیرون اوردم زیر سرش یه بالش گذاشتمو برای پیدا کردن رزی راهی طبقه ی بالا شدم
تو یکی از اتاقا بود داشت با چنتا از دوستاش لیواناشونو پر میکردن
_چهیونگ میشه یه لحظه بیای اینجا
_سلام اوپا تونستنی جونگوکو پیدا کنی؟
_اره پایین بود ولی حالش خوب نبود خوابش برد
خودت که میدونی نمیتونم اون غولو جابه جاش کنم
میشه امشبو اینجا بمونیم؟
_البته چرا که نه
الان به خدمتکارا میگم اتاقتونو اماده کنه
و با یه لبخند که شبیه فرشته ها میکردش ازم دور شد
بعد پنج دقیقه یکی از کارکنان اونجا نزدیک شد و گفت "قربان اتاقتون امادس میتونم راهنماییتون کنم "
به یکی از نگهبانا که جلوی در ورودی ایستاده بود گفتم تا بیاد کمک کنه تا جونگ کوکو به اتاق ببرم
و پشت اون خدمتکار راه افتادم بعد اینکه کوک رو
روی تخت گذاشتیم و از اتاق رفتن
کفشای جونگ کوک رو در اوردم و خودمم رو تخت دراز کشیدم تا بخوابم
امروز خیلی خسته شده بودم پس خیلی طول نکشید که خوابم برد
.......................
با کشو قوسی خودمو تکون دادم که فهمیدم رو تخت نیستم
چشمامو باز کردم که دیدم تو ماشینم و جونگ کوک داره رانندگی میکنه که حدس میزنم بعد اینکه بیدار شده اورده بودتم ماشین
_بیدار شدی هیونگ
بیا این ابمیوه رو بخور الان میرسیم خونه
همونطوری که ابمیوه رو از دستش میگرفتم گفتم
_حالت چطوره بهتری؟
_اوهم
_سعی کن فراموشش کنی باشه؟
یه لبخند بهم زد که لبخندش از گریه غمگین تر بود
_رسیدیم
راستی هیونگ امروز مگه مرخصی گرفتی؟
نمیخوای بری سر کار؟
_ای وایییییی یادم رفته بوددد
میکشمت جونگ کوک امروز به خاطرت قراره دیر برسم
زود از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
تا اماده بشم کاش میشد با همین لباسای راحتیم رفت سرکار
کتو شلوارمو پوشیدم حالت موهامو درست کردم و با زدن عطرم از اتاق بیرون اومدم
که دیدم کوک رو مبل نشسته داره شیر موزشو میخوره
_امروز جایی نمیری حال اینکه بیوفتم دنبالت بیارمت خونرو ندارم
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم تا زود تر برسم شرکت
وقتی جلوی در رسیدم
به ساعت مچی دستم نگاه کردم
شکر فقط چهل دقیقه دیر کرده بودم
که البته سابقه نداشت اینقدر دیر برسم
خواستم برم تو اتاقم که منشیم مانع رفتنم شد
"اقای پارک رییس کارتون دارن گفتن هر چه سریع تر برین پیششون "
باشه ای اروم زیر لب گفتمو راهی دفتر رییس شدم
بعد اینکه درو زدم وارد اتاق شدم
_سلام جیمین شی حالتون چطوره
امروز دیر کردین مشکلی پیش اومده؟
_سلام اقای لی سانگ ممنون خوبم
متاسفم بابت دیر کردنم دیشب خارج از شهر بودم
صبح رسیدیم
کاری باهام داشتین؟
_بله کیم تهیونگ شی گفتن که منتقل شدین به شرکت اصلی
قراره از این بعد اونجا کار کنید
_شرکت اصلی منظورتون... شرکت بلک اسوانه(black swan)؟؟
_بله جیمین شی
با شنیدش انگار یه سطل اب سرد ریخته بودن رو سرم
من عمرا پامو اونجا میذاشتم
_نمیشه من اونجا نمیرم اقای لی سانگ
_اما جیمین شی...
صدای باز شدن در اومد
_ولی من ازت درخواست نکردم که داری ردش میکنی
این یه دستور بود
________________
امیدوارم این پارتم دوست داشته باشین
و ووت یادتون نره مرسی💜
امشب یا فردا قراره یه پارت معرفی شخصیت هارو اپ کنم
فک کنم اینو باید همون اول میذاشتم یادم رفته بود😅
ESTÁS LEYENDO
My Black Tiger_vmin
Paranormalیه وقتایی قلبت...مهمترین بخش بدنت بدون اینکه ازت اجازه بگیره.....مال یکی دیگه میشه... از همونجاش که......بخش شیرین زندگیت شروع میشه. Couple: ویمین genre: ماورایی،تخیلی، مافیایی Happy end :)