نیویورک 1998

29 3 2
                                    

چشماشو فقط یکم باز کرد...فقط یکم تونست...
به خاطر نوری که از سقف مستقیم به صورتش میپاشید نمیتونست درست همه جا رو ببینه...
چشماشو دوباره بست و رو هم فشار داد، بعد خیلی خیلی  آروم بازشون کرد تا به نوری عادت کنه که مدتها بود جای خورشید و ستاره و ماه آسمونشو کهکشانشو گرفته بود.
به محض اینکه چشماش کاملا واضح دیدن و دنیاش براش معلوم شد،درد عمیق و شدیدی رو توی تموم بدنش احساس کرد.....
دردی که بهش عادت کرده بود ولی  تحملش دیگه براش سخت بود.
به محض اینکه درد رو احساس کرد دستگاهی که ازش خیلی هم دور نبود شروع به صدا کرد و باعث کلافه تر شدنش شد.
چشمشو از دستگاه گرفت و به مادرش نگاه کرد که پای تختش روی صندلی ملاقاتی ها خوابش برده بود کتابش روی زمین افتاده بود و صورتش رو درهم کشیده بود.
  با خودش فکر کرد•انگار که داره خواب بدی میبینه•
سر زن روی  تشک،و بغله پهلوی جرد بود.
دلش میخواست با دستش موهایه زن رو نوازش کنه،اما به خاطر درد شدید،نفسش به شماره افتاد و عقب کشید. لباشو خیس کرد و بدون اینکه زن رو صدا کنه فقط دستش رو روی دست زن گذاشت و به سقف خیره شد.
زن به محض اینکه دستش لمس شد از خواب پرید
—جرد! خوبی؟!
پسرش لبخند بی جونی زد و سر تکون داد
—من...من عالیم مامان
مادرش آروم قطره اشکش که نزیک بود روی دست پسرش بچکه رو پاک کرد .
جرد دستشو نوازش وار روی گونه ی زن کشید:
— نگران نباش دیگه....
چند ثانیه بعد با صدای در ، سرش رو چرخوند و نگاهشو از مادرش گرفت، و متوجه آقای دکتر شد که داشت وارد اتاق میشد.
دیدن دکتر آرجنت،داخل اتاقش،فقط بهش یادآوری میکرد که دیگه هیچ وقتی نمونده....
و اینکه چقدر خستس...
از درد هایی که کشیده.....
از صدمه هایی که خورده....
با نگاهی پر از درد به دکتر آرجنت چشم دوخت و سعی کرد خودشو قوی نشون بده و دردش رو مخفی کنه.
دکتر درحالی که داشت وضعیت رو چک میکرد،در کمال خونسردی پرسید:
-امروز در چه حالی پسر؟
مادره جرد با ورود دکتر آروم اما محکم دستای جرد رو  گرفت و فشار داد.
دکتر آرجنت آهی کشید و سعی کرد به چهره پر از غم زن نگاه نکنه ؛ بنابراین لبخندی زد و درحالی که چشماشو میدزدید  پرسید:
- جرد ! دیگه امروز وقتشه...مطمئنی آماده ای؟
استرس یکدفعه تموم وجودش رو گرفت و باعث شد تموم وجودش پر از ضربان قلب بشه و دستگاهی که بقل تختش بود این اتفاق رو فریاد بزنه.
دکتر با نگرانی به دستگاه نگاه کرد:
-اگه پشیمونی....نگرانی نداره که...هنوز خیلی دیر نیست برای کنسل کردن ماجرا !!
جرد لبخند تلخی زد:
-ن...نه من از تصمیمم کنار نمیکشم....میخوام که...من میخوام که...زنده...بمونم!.
صداش موقع گفتن جمله ها میلرزید و با چشم های پر از اشک به مادرش و دکتر نگاه میکرد.
قطره های اشکش بعد از تموم شدن جملهش روی گونه هاش ریختن.
دکتر متفکرانه نگاهش کرد و سر تکون داد:
-بسیارخب...پس ما مجبوریم که امروز انجامش بدیم...همین امروز! طبق گفته های پژوهشگرانمون قراره اتفاقهای بی نظیری بیوفته!!
مادره جرد درحالی که میلرزید و اشکاش پایین میریخت با التماس داد زد:
-فقط یه روز دیگه بزارین پیشم بمونه...فقط یه روز دیگه...خواهش میکنم ازت .
دکتر آرجنت سری به نشونه نه تکون داد:
—شرمندم مری.......نمیشه بیشتر از این عقب انداختش...هرچی بیشتر وقت تلف کنیم ..... این فقط پسرته که بیشتر درد میکشه و شانس برگشتنش کم میشه.
مری وقتی این حرف هارو شنید صدای هق هقش اتاق رو پر کرد و درحالی که جرد رو تو آغوشش فشار میداد سعی میکرد خودشو کنترل کنه...اما تو اون لحظه نشدنی ترین کار دنیا به نظر میومد
-ما...مامان....نگاهم کن...
صدای جرد،بغض داشت و قلبش هر لحظه درد بیشتری رو به کل بدنش پمپاژ میکرد.
دکتر با دیدن حال مادر و پسر آه عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- حدودا  یک ساعت دیگه پرستارها میان که ببرنش...بهتره تا اون موقع خداحافظی آخر رو بکنید و آماده باشید.
با رفتن دکتر، جرد مامانشو محکم تر از قبل بغل گرفت.
-مامان...یه لحظه فقط...به من نگاه کن.
مادرش با صورتی که خیس از اشک بود بهش نگاه کرد و لب پایینشو گزید.
جرد همه ی سعی خودشو برای اینکه اشکهاش نریزن میکرد.نمیخواست مادرشو از اینی که هست بیشتر ناراحت کنه.دستش رو روی گونه های زن کشید و اشک هاش رو پاک کرد
-گریه نکن دیگه...خواهش میکنم ازت.
اما این حرفها باعث شد مری بیشتر از قبل گریه کنه و صورتش هر لحظه از قبل خیس تر بشه .
کف دست جرد رو توی دشتاش گرفت و بوسید.
جرد کمی لرزید و خودشو روی تخت بالا کشید.
-ببین...من که برای همیشه که قرار نیست بمیرم که...بلعخره بر میگردم یه روز...بهتر از اینه که با درد زنده بمونم و آخرش بمیرم...و تموم بشه همش بره...هوم؟من هنوز کلی آرزو دارم.....دنیارو چه دیدی؟ یهو دیدی همین دو ماه دیگه....دوسال دیگه!! برگشتم پیشت...سالم و سلامت؟هوم؟
تازه تو کارول رو داری.... مارتین برات شوهر خوبیه!! و همینطور پدر خوبی برای کاروله....خیلی دلم میخواست کارول رو ببینمش ولی نمیشه! ولی بهت قول میدم که وقتی که برگردم، براش جبران میکنم و بهترین برادره بزرگتره دنیا میشم.
تموم زورشو جمع کرد و لبخند عمیقی و پهنی زد.با اینکار دردش رو پنهان کرد.مری از جا بلند شد و جرد رو محکم بقل گرفت و جرد دیگه نتونست بغضشو کنترل کنه. بغل مری،باعث شد اشکهایی که چشمهای رنگین کمونیش رو میسوزندن و آتش میزدن ؛ پایین بریزن.
پلکهای جرد روهم افتاد و زمزمه کرد:
-مامان......زودتر از چیزی که فکرشو میکنی بر میگردم...قول میدم بهت....توام قول میدی که منتظرم بمونی؟...
مادرش لبخند تلخی زد و پیشونی جرد رو غرق بوسه کرد و دستهاش رو،روی موهای بلنده پسرش کشید:
-قول میدم....تو از بابت من خیالت راحت باشه....
جرد بازهم اشک های مادرش رو پاک کرد و با درد لبخندی زد؛دستشو جلو آورد و بوسید:
-پس دیگه گریه نداریم...
مادرش گونه های جرد رو بوسید و با صدای گفته ای زمزمه کرد:
-باشه...
دستشو به دست جرد رسوند و محکم توی دستش گرفت.
جرد نفس عمیقی کشید:
— بازم میگم...ای کاش میشد با بقیه هم خداحافظی کنم...اما مهم نیست میتونن از پشت شیشه منو ببینن... حتما کارول رو بیار منو ببینه! نمی‌خوام که منو فراموش کنه.....ولی اگه دیدی عصبی میشه و دلش می‌شکنه اینکارو نکن.
مری سری تکون داد:
— حتما !! شک نکن!! با قصه هایی بزرگش میکنم که تو قهرمان اصلیشونی....
جرد با این حرف مادرش حس کرد که ممکنه دیر بیدار بشه.....
نمیتونست پدرش رو ببینه.... هیچوقت ندیده بودش......اما خواهرش....خواهر کوچولوش...خیلی حیف بود که بدون دیدنش ؛ قرار بود به خواب بره.
—میخوای تلفنی باهاش حرف بزنی!؟
جرد لبخند بی جونی زد و سرشو تکون داد
مری کنار تخت رفت و تلفن رو برداشت. خیلی آروم شماره گیری کرد.
گوشی رو دست جرد داد و کنار رفت. دوباره دستهای جرد رو گرفت و عمیق بوسید
+بهله؟بفرمایید؟
جرد لبخند غمگینی زد
—کارول......
چشمای کارول غرق خوشحالی شد و با صدای هیجان زده شروع به صحبت کردن کرد
—جرد! دلم خیلی برات تنگ شده...پس کی میای خونه و باهام بازی می‌کنی؟از تاتر مدرسه جایزه گرفتم و معلم علوممون بهم گفت اگه همینجوری ادامه بدم دانشمند بزرگی میشم
جرد چشمامو روهم گذاشت و فشار داد. توانش رو برای عادی جلوه دادن خودش کرد
—منم دلم برات تنگ شده خواهر کوچولو....احتمالا آخرین باریه که باهات صحبت میکنم.... اما غصه نخور! میتونی بیای دیدنم... فقط حرفی نمی‌زنم. وقتی یکم بزرگ تر شدی میام دیدنت و اون موقع کاملا باهات مثل الان صحبت میکنم..... مامان و مارتین رو اذیت نکنیا...
صدای گریه کردن کارول از اون طرف خط باعث شد که جرد کمی نگران و مظترب بشه
+نمیخوام! همه دوستام داداش ها و خواهراشون پیششونن... فقط تویی که نمیای خونه و داداشی بدی هستی!ولی اشکالی نداره.... وقتی که بزرگتر شدم اون موقع باهم بازی می‌کنیم..... چرا هستی ولی نمیتونی حرف بزنی؟
صدای فین فین کارول به وضوح شنیده می‌شد.
—چون قراره بخوابم
+مثل خرس هایی که به خواب زمستونی میرن؟؟
—آ...آره تقریبا
+پس زمستون سال بعد برمی‌گردی!!
—اگه دختر خوبی بمونی آره.... همراهه بابانوئل میام و ۳ تایی تولد ۹ سالگیتو جشن میگیری...چطوره؟
اشکهای کاروله ۸ ساله بند اومد و صداش شاد شد
+هورا!! پس قبوله....میشه اتاق خوابتو بدی به من تا وقتی که برمی‌گردی؟
مری سرشو به چپ و راست تکون داد
—البته که میشه....من...
در همون لحظه،دکتر ها با یه پرستار وارد اتاق شدن.
جرد چند ثانیه سکوت کرد و بعد آخرین حرفهاش رو به کارول گفت.
—من خیلی خیلی دوستت دارم کارول! وجود تو با ارزشه و باید قدر خودتو بدونی.نزار....نزار کسی دلتو بشکنه... چشمای خوش رنگتو الکی خیس نکن و همیشه سعی کن خوشحال و با انگیزه و امیدوار بمونی.تا روزی که برمی‌گردم به حرفهای مامان و مارتین گوش بده.... فکنم زیادی دارم تاکید میکنم...ولی خب...باید میگفتم.
+باشه داداشی! از ته قلبم قسم میخورم
•جرد مطمئن بود که کارول داره روی سمت چپ سینش ضربدر میزاره•
+قسم میخورم که بهترین دختر دنیا باشم ولی فقط تا وقتی که برمی‌گردی.دوستت دارم و خداحافظ.
جرد تلفن رو سر جایش برگردوند و لبخند زد
—خداحافظت کارول
پرستار جلو اومد و لبخندی از روی درد زد و رو به مری آه کشید:مری...دیگه وقتشه....
مری سرشو بالا گرفت:
-میتونم باهاش بیام تا اتاقش؟
دکتر با کمی شک تایید کرد و با ورود بقیه دکتر ها و پرستار ها جرد برای بار اخر مادرشو محکم بقل کرد....
تختش به راه افتاد و به سمت اخرین اتاق بیمارستان رفت .
محکم دست مادرشو که بقل تختش پا به پا میومدو گرفته بود.
با تک صرفه،صداشو صاف کرد و بدون اینکه به مادرش نگاه کنه لب زد:
-مگه قول ندادی  که دیگه گریه نمیکنی؟!
مادرش درحالی که میخندید اشکاشو پاک کرد:
-گریه نمیکنم که!
جرد درد داشت...
دردی که میدونست دیگه توان تحمل کردنشو نداره...
تموم استخوان هاش میسوختن...
حس تلخی تو گلوش داشت و به سختی نفس های عمیق میکشید.
برای اینکه مامانش متوجه نشه، برای تحمل درد با دست دیگش که توی دستهای مادرش نبود، میله های تختشو محکم فشار میداد .
انقدر محکم فشار آورده بود که دستش سفید شده بود.
بلعخره به جایی رسیدن که مامانش نمیتونست جلو تر بیاد.
پرستار ها لحظه ای تخت رو متوقف کردن و منتظر شدن تا مادر و پسر خداحافظی اخر رو  با هم بکنن.
جرد میله ی تخت رو رها کرد و دستای مادرش رو بین دستای خودش گرفت و اونارو عمیق بوسید.
با تموم توانش سعی میکرد که اثری از درد تو چهره ش نباشه ولی تموم بدنش به وضوح میلرزید.
لبخند اطمینان بخشی بهش زد و نگاه محکمی کرد،سرشو بالا و پایین آورد و پیش از اينکه اشک هاش دوباره بیرون بچکن به پرستار اشاره کرد که آماده ی رفتنه .
چشمای  رنگین کمونیش رو بست تا ديگه صورت مامانشو نبینه،نمیخواست در اين آخرين لحظه ها با ديدنش از تصمیمش منصرف بشه.
زمانی که بلعخره وارد اتاق شد و در ها بسته شدن ديگه نیازی نبود دردش رو مخفی کنه.
تمام مدتی که اونو برای انجام عمل آماده میکردن با چشم های بسته از درد آه می‌کشید و ناله میکرد و آروم اشک میریخت و میلرزید .
تختش عوض شد....رو یه تخته متحرک دراز کشید.
یه تخته بدون پایه.
به نظر میرسید که از سقف اویزونش کرده بودن.
دکتر  آرجنت و چهار پرستار،کنارش  بودن و مدام یه سری چیزارو، روی صفحه های روی ديواره ی محفظه ی استوانه ای شکل، چک میکردن.
محفظه ای که قرار بود چند سال آينده رو داخلش بگذرونه.
بزرگ بود و  اندازه ش به قد دوتا آدم بلند بود، برای پسر قدبلندی مثل جرد هم حتی بلند بود.
شبیه به استخری بود که وقتی از بیرون بهش نگاه میکردی، به نظرت میومد پر از آب و بخار آب و بخار یخیه.
اتاقی که داخلش بودن سقف بلند و گرد و گنبندی  داشت و بر خالف  اتاق های دیگه ی بیمارستان، سفید رنگ نشده بود بلکه به رنگ سورمه ایی  بود.مثل این بود که یه عالمه نورای آبی و طوسی رنگ بهش تابونده باشن....
نوری که ابی کاربونی طور به نظر میومد...
نوری که از تعداده زيادی صفحه ی نمايش ناشی میشد.
نوری که همزمان باعث آرامش و در عین حال،دل شوره ی جرد بود.
دکتر آرجنت بعد از اينکه از درستی همه چیز مطمئن شد سری تکون داد و همه پرستارها از اتاق بیرون رفتن .
در آخر  فقط دوتا دکتر داخل اتاق موندن. که يکی کنار جرد و اون یکی، پشت میز کوچکه  گوشه ی اتاق وایساده بود.
دکتر سرشو به طرف جرد چرخوند و لبخند پَت و پهنی بهش زد:
+ واقعا شجاعتی که داری برای اين کارو تحسین میکنم . خیلیا مرگ رو انتخاب میکنن.
جرد که به خاطر تزريقات درد کمتری حس میکرد و حسابی گیج و منگ بود آروم گفت:
-ولی......ولی به نظرم.... این ترسش از مرگ کمتره.
+منم شاید اینکارو کردم بعدا...
دکتر خنده ی ارومی کرد و سرشو تکون داد
اما جرد همچنان نگران به نظر میرسید:
-عام....هی...آرجنت...میشه دوباره بهم بگی؟....بعد از اين که بی هوش شدم....چه اتفاقی برام میافته؟
+ببین...وقتی که بیهوش بشی....خب...بیهوش میشی......و ما وقت کمی داریم و بعد از اين که بی هوش بشی.. خب ما خون توی رگ هاتو خالی میکنیم و مواد ديگه ای توش میريزيم ....مثلِ اپیدورال و نارکوتیک و اوپوئید و هالیپیدول و خلاصه از این قبیل داروها بعد هم داخل این محفظه  با دمای 250- درجه میری تا منجمد بشی. همین!
جرد  سر تکون داد آروم خندید  چون نصف حرفها رو نمیفهمید...
نفسی کشید و همزمان چشم هاش رو بست.
  اثر دارو ها کم کم اونو در ارامشی از احساسها رها میکرد.
دیگه متوجه صحبت ها و حرکت های اطرافش نمیشد.
حتی متوجه نشد که چطوری و کی، دکتر ارجنت از کنارش رفتن و تخت به بالا کشیده شد.
چطوری و چه زمانی مايعی که بدن اونو در بر میگرفت تبديل به تابوتی سنگی شد و ذهنش خالی شد.
مثل اينکه به خوابی فرو رفته بود.
خوابی که هیچ رويايی نداشت.

❤️‍🔥پایان قسمت اول❤️‍🔥

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 18, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

قسمت اول پارت اول سرما تورو به من داد J2Where stories live. Discover now