زخماشو پانسمان کرد و روی مبل نزدیکش ولو شد .
این اخرین باری بود که بهش کمک کرده بود ...
کمکی که به قیمت این زخما تموم شده بود !
نمیدونست داره تقاص کدوم گناه رو پس میده که الان به اینجا رسیده بود . یه متواریِ تحت تعقیب ، یه بازنده ، یه شکست خورده ...
حالا واقعا تبدیل شده بود به یه مهره ی سوخته . از مادرش شنیده بود اون با همه مثل مهره های شطرنجش بازی میکنه و بعد میندازتشون دور اما باور نکرده بود .
از این حماقت چیزی براش جز چند تا زخم و قلب سوختش چیزی نمونده بود .
اصلا چی شد که به اینجا رسید ؟
چرا بهش بال پرواز داد ؟ به احساسش به ادمی مثل اون ...
یعنی الان حالش خوب بود ؟
تونسته بود فرار کنه ؟
جاش امن بود ؟
حتی از خودش متعجب نبود ! خیلی وقت بود که بهش باخته بود ...
متعجب نبود که چطور حتی تو این شرایط بازم داره بهش فکر میکنه .
تنها بخش ازار دهنده این کابوس این بود که خودش با کمال میل داشت ادامش میداد .
میدونست و ادامش میداد ...
همه ی اونایی که عاشقن این حس رو درک میکنن ...
راه رفتن تو تاریکی ...
سوختن تو اتیش ...
سقوط از پرتگاه ...
غرق شدن تو عمقی ناپیدا ...
راه رفتن روی لبه ی تیغ ...
همشون این احساس رو درک میکنن اما بازم ادامش میدن .
این جنون رو ادامه میدن تا خودشون رو از پا در بیارن .
اما برای اون با بقیه فرق داشت !
بهش میگفت راه رفتن توی خواب !
همونقدر ناخوداگاه و خوداگاه ...
این عشق براش مثل راه رفتن توی خواب بود ...
یه عادت کهنه و ازاردهنده که قادر به ترکش نبود . یه ترس و عدم هوشیاری که اونو به سمت مسیری که نمیدونست سوق میداد.
این افکار در حال خونریزی دردی که تو پهلوی سوراخش میپیچید رو خنثی میکرد.
لباش خشک شده بود و داشت تو تب میسوخت اما همچنان داشت بهش فکر میکرد .
اروم اسمشو زمزمه کرد ...
اسمی که رویا و کابوسش بود !
اسم این خواب و بیداری رو ...
این اغمای تاریک ...
لی مینهـو !
میخواست برگرده به عقب ...
به روزی که اون رو شناخت . به روزی که تصمیم گرفت بهش کمک کنه !
اما میدونست احمقانه بازم بهش کمک میکرد.
به اون پسر بی پناهی که با چشمای معصومش بهش نگاه میکرد کمک میکرد .
هرگز از مخیلش هم عبور نمیکرد پشت اون چشما دریچه ای رو به جهنمه !
دستای کوچیکش رو میگرفت و از اونجا نجاتش میداد .
نجاتش میداد تا قاتلش بشه ...
تا برسه به امروزی که بهش شلیک کنه و حتی خم به ابرو نیاره ...
موبایلشو با هزار زحمت و درد از جیبش دراورد و گالریشو باز کرد .
به اخرین عکساشون نگاه کرد .
توش عمیق ترین لبخندا رو داشت . انگار فکرشم نمیکرد به این زودی پایانشون نزدیک باشه .
پایان ؟
یعنی هرکی که اون رو شناخت باید اینجوری تموم میشد ؟
با مرگ ؟
درست ترش اینه بگه مرگ تدریجی ...
مینهو فقط یه گلوله رو به جسم بی ارزشش شلیک نکرده بود ؛ اون روحش رو زخمی کرده بود .
و حالا که داشت یه گوشه از این شهر تنهایی ؛ درست مثل مجرما جون میداد ، خودش اون بیرون ازاد میگشت !
عاقبت آدمی که عاشق مینهو میشد همین بود نه؟
یه پایان دردناک !
KAMU SEDANG MEMBACA
SƖєєρ ωαƖкєяѕ || cнαηнσ νєя.
Fiksi Penggemarعـشق فقـط یه خوابگـردیِ ! یه عاشقانه ی غمگـین جنایی که چان و مینهو نقش اولش هستند 🔪💔 Coming Soon ...