[فلش بک]
چمدون بزرگ و قهوهای رنگش رو که توش فقط چند دست لباس و مقدار زیادی وجه نقد بود رو داخل خونهی آجری و روستایی هول داد و بعد خودش وارد شد و در رو پشت سرش بست.
نگاهی به سرتاسر خونهی مرد روستایی پیر انداخت و با دیدن سادگیش لبخندی زد اما سریع لبخندش محو شد. اونجا نیومده بود تا از فضای سبز اطراف خونهاش و سادگی داخل اونجا لذت ببره، اونجا بود تا مخفی بشه و بتونه تا وقتی که کارهای تغییر هویتش و انتقال پولهای داخل حسابش درست میشه، از دست پلیس ها در امان بمونه.
تنهایی و نداشتن فلیکس کنار خودش به اندازهی کافی بهش احساس بدی رو منتقل میکرد اما اینکه هنوز هیچ خبری ازش نداشت، بیشتر باعث میشد بی قرار بشه.
مینهو بهش قول داده بود تا سریعتر با فلیکس تماس برقرار کنه و راجع به وضعیتی که همهی اونها توش قرار داشتن باهاش حرف بزنه اما هنوز هیچ خبری نشده بود. هیونجین منتظر تماس مینهو بود و قلبش داشت از شدت دلتنگی برای معشوقهی نازنینش، مچاله میشد.
- اتاقِ تو اون پشته پسر جون
مرد پیر که از قضا دایی مینهو بود، با لهجهی روستایی خودش گفت و هیونجین با احترام سرش رو خم کرد و به سمتی که اشاره کرده بود رفت.
وارد اتاق کوچیکی که حالا مختص اون بود، شد و بوی کهنگیای که منشاش دیوار های رنگ و رو رفته بودن رو به ریههاش کشید. تا کی قرار بود اونجا بمونه و سرنوشتش چیمیشد؟ خودش هم نمیدونست.پالتوش رو در آورد و روی جالباسی گوشهی اتاق آویزون کرد. بعد به سمت چمدونش رفت و بعد از باز کردنش، قاب عکسی رو بیرون کشید که توش دوتا پسر کوچک توی بغل همدیگه به دوربین لبخنده زده بودن.
این تنها قاب عکسی بود که خدمتکارش تونسته بود توی چمدونش بذاره و اونو مخفیانه به دست اربابش برسونه. عکسی که هیونجین با تمامِ قدیمی بودنش، دوستش داشت و هنوز میتونست صدای خندههای اون روزها رو بشنوه.. عکسی که توش، دوتا پسر بدون دغدغه و فارغ از دنیای بیرحم اطرافشون شاد بودن و به همدیگه لبخند میزدن...به فلیکسش نگاه کرد. به کک و مکاش و موهای خوش حالتش که چقدر دلش براشون تنگ شده بود... یعنی فلیکس هنوز هم ازش دلخور بود؟
ای کاش مینهو سریعتر همه چیز رو برای پسرکش توضیح میداد و بعد راضیش میکرد تا باهاش به روستا بیاد و باهم از اونجا فرار کنن... ای کاش سریعتر همه چیز همونطوری میشد که هیونجین میخواست!
دیگه نمیتونست طاقت بیاره و منتظر بشینه تا مینهو بهش زنگ بزنه. دلش برای شنیدن صدای فلیکس بی قراری میکرد و از طرفی نگرانیش بخاطر رفتنش به عمارت مانتوس، به این بی قراری و آشفتگی اضافه میکرد.
قاب عکس رو روی زمین گذاشت و تلفنش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید. شمارهی مینهو رو گرفت و با قلبی که محکم توی سینهاش میکوبید، منتظرش موند تا گوشیاش رو جواب بده و بعد از چندتا بوق، این اتفاق افتاد.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...