part1

107 16 0
                                    

گاهی اتفاقات اونقدر غیر منظره هست که حتی فکرش رو هم نمیکنی چطور زمان گذشت و داری به سمت چیز های جدید میری .

زندگی خیلی وقت ها سخته اما اگه بشینی نکته برداری کنی از دفتر زندگی میبینی خوشی هایی هم وجود داره که ارزشش بیشتر از اون سختی هاست.
اگه دقت کنی دنیا هم ، زییاست مانند شکوفه های گیلاس و هم خشنه مثل جنگل تاریک و مرموز . اگر آدمی سخت گیر باشی در زندگی ات یکی از این دو دنیا وجود داره و حرفی از دنیای دوم نیست اما اگر با قانون جهان راه بیای بین این دو دنیا زندگی کنی.

جیمین توی مطبش نشسته بود و یه آلبوم عکس های خانواده ایش نگاه میکرد و یاد گذشته و لحظات خوشش با پدرش می افتاد . یه لحظه چشمش به پدرش افتاد با لباس دادستانی کنار ساختمان قضایی بوسان ایستاده ، اشک حلقه ای از غم دور مردمک چشمش زد. حدودا او پانزده ساله بود که پدرش را از دست داده بود.
او آن روزها را به خوبی به یاد داشت که چقدر وابسته به پدرش بود و در دوران اوج زندگی اش پدرش فوت کرده .تنها همدمش هوسوک بود . هوسوک بیشتر از همه درکش می کرد چون او هم یه آدم به اصطلاح تنها بود.

«فلش بک »
بعد از مراسم خاک سپاری هیچکس جیمین را ندیده بود، مادرش در به در دنبالش می گشت و هیچ اثری ازش نبود. اتاق های خونه را تک به تک می گشت و هر بار که دری را باز می کرد با خالی بودن اتاق روبه رو می شد .
جیمین در تنهایی خودش به گذشته اش فک می کرد که کجای زندگی اش به کسی ظلم کرده بود یا حق کسی را خورده که خدا اینطوری جوابش را می ده. دقیقا همون شبی که خبر فوت پدرش دادن منتظر بود تا پدرش از سرکار بیاد و اون را ببره به خونه دوستش اما انگار زندگی او را منتظر چیز دیگه ای گذاشته بود.
جیمین نگران رو به مامانش کرد:

-مادر من میرم دم در شاید پدر را ببینم

+جیمین اگه بابات بیاد زنگ میزنه

-اما قرار بود بیست دقیقه پیش اینجا باشه

دیگه کم کم جیمین و مادرش داشتند نگران می شدند چون پدر جیمین آدمی دقیقه و هیچ وقت دیر نمیکنه. خونه در سکوت کامل بود و انگار هوا خونه هر ثانیه که میگذشت خفه تر میشه
جیمین دم در ایستاده بود و نگاهی به آسمان انداخت انگار ماه هم داشت بهش خبرای بدی می داد .ماه کمی سرخ بود ، با خودش می گفت

-چرا ماه امشب رنگش با بقیه شب ها متفاوته؟
نگاهش به مادرش افتاد که حال بزرگ خونه را رصد می کنه کم کم مادر جیمین داشت دردی را توی پیشونیش حس می کرد. شاید سردردی که سالها سراغش نیامده بود دوباره همراهیش می کنه.
سکوت داشت خونه را می خورد که یه لحظه با زنگ خوردن تلفن خونه انگار آب سردی روی سر جیمین ریخته شد. خدمتکار با جواب دادن تلفن خشکش زد و آچا و جیمین انگار هیپنوتیز شده اند به خدمتکار نگاه می کردن .
خدمتکار با هر قدمی که بر می داشت دل جیمین خالی تر میشد و پاهای آچا سست تر .
پیشخدمت با اشکی که داشت بیشتر نمایان میشد به آچا رسید
مادر جیمین با بهت به پیشخدمت نگاه میکرد :

-کی ...پشت تلفن ..بود

+ خ..خانم چ..چی بگم

آچا شونه های خودمتکار را گرفت و محکم جلو و عقبش می کرد داد زد

-بگو ببینم کی بود؟
جیمین با داد مادرش دوید به سمت خدمتکار و مادرش را از خدمتکار جدا کرد .
خدمتکار هق هق می کرد

+ خ..خانم ...ا...از ..اداره ...پل...پلیس بود
جیمین گفت

- اداره ...پ..پلیس برای چی

+ آقا ت...تصادف کردن در جاده ......

جیمین با تمام شدن حرف خدمتکار دیگه چیزی به یاد نداشت.
یه لحظه در باغ مخفی باز شد و چهره هوسوک نمایان شد . هوسوک همین که صورت بی روح و حلقه قرمز دور چشمای دوستش را دید ، سمت جیمین دوید و بغلش کرد و جمین هق هق بلندی میکرد

-هو.....سو....کککککک ...پدرممممم
هوسوک بغضش که به خاطر غم دوستش بود را خورد و حرف میزد

+ آروم... باش
هوسوک با هر حرفش لباش را گاز میگرفت تا گریه نکنه

«پایان فلش بک»

~~~~~~~~~~~
ووت و کامنت پلیز😉

Just youWhere stories live. Discover now