•نگاهم کن•

44 11 18
                                    

ولی متیو انگار هنوز متوجه حضورش نشده ، دور میزنه و جلوش می ایسته ، سرش بالا میاد و بالاخره نگاهش میکنه

_ برگشتی؟ نه ولی تو که پیش دوستت پاریسی ، خیالاتی شدم حتما

سایان دلش میخواد از قلب درد به خودش بپیچه ولی به جاش دستش رو سمت صورت متیو میبره و شستش رو روی ابروهای بورش میکشه ، باد دور چشمش نشون از گریه کردن طولانی مدتش میده_ متیو چی شده ؟

_ سایان

سایان با بی نفسی میگه_ جانم ، بهم بگو چی شده؟

_ چرا برگشتی ؟

_ متیو چرا داری گریه میکنی عزیزم؟

_ چرا رنگت پریده ؟

_متیو.

_ هوم؟

_ متیو بگو چیشده ، دارم میمیرم از...

سر متیو به شدت بالا میاد و از بین دوندوناش میغره_ دیگه هیچوقت این کلمه رو به زبون نمیاری ...

سایان دو زانو روی زمین میشینه ، دستش رو روی قلبش میزاره و برای قایم کردن این کارش خم‌ میشه و سرش رو روی پای متیو میزاره ، دست متیو روی سرش میشینه و دوباره قطرات اشک از چشمش روی پوست سفیدش میریزن ...

_ چرا اینقدر زود برگشتی؟

سایان که بهتر شده بلند میشه و با دیدن خیسیه چشم‌ متیو باز دستش رو جلو میبره _ چی شده متیو ، اینطوری گریه نکن قلبم آتیش میگیره ...

_ سایان قرار بود بعد کریسمس کجا ببرمت؟

_روستا پیش مامانبزرگت

_ دیگه نمیتونم ببرمت

شدت گریه ی متیو بیشتر میشه _ یعنی چی ؟

متیو بلند میشه و سمت چهارچوب در میره _ همین دیگه ، نمیتونم .

سایان به خاطر درد عضلات سینش نمیتونه حتی از جاش بلند شه ولی فکر اینکه چرا متیو اینقدر غمگینه از سرش بیرون نمیره ،

به سختی بلند میشه و با کمک گرفتن از دیوار از اتاق بیرون میره ، اول سمت چمدونش میره ، زیپش رو باز میکنه و معجون مسکن قلبش رو میخوره ،

صدای شر شر آب از حموم رو میشنوه ،

چوبدستیش رو در میاره و شومینه ی ساده ی گوشه ی سالن رو روشن میکنه و همونطوری به چمدونش تکیه میده و چشماش رو می بنده تا بهتر بشه و از خستگی یا از ضعف اعصابش به دنیای خواب کشیده میشه.
.
.
.
.
.

با لمس صورتش آروم چشمش رو باز میکنه ، حس لب خوش طعمی روی لبش باعث بسته شدن دوباره ی چشمش میشه ، بوی تن متیو رو به راحتی تشخیص میده و غرق آرامش مواجی میشه که بالاخره بعد از مدت ها احساسش میکنه ، انگار این چند روز براش مثل چند سال گذشته .

" Found In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now