part8

27 5 0
                                    

صدا ها ، ناله ها ، درخواست های کمک گرفتنش انگار همه آشنا بود ، درست مثل سالهای قبل . هر سال یک روز قبل سالگرد پدرش خوابی میدبد که پر از رنج یک نفر در خوابش بود انگار می خواست کسی چیزی را بهش بفهمونه . هر سال تلاش میکرد که متوجه بشه اون کیه ولی فایده ای نداشت چون هر چقدر که بهش نزدیک می شد یا سیل ازش دورش میکرد یا یه بلای طبیعی . اما امسال فرق داشت به غیر از ناله و درخواست ها اون فرد نامعلوم یک دفعه اسمش را صدا زد

((جیمیننننننن))

بعد از یه دره پرت شد پایین و هر چه داد می زد بیشنر به عمق دره می رسید که یک دفعه با صدای داد خودش با تن خیس از عرق و از خواب پرید .نمی دونست کجاس ، چند دقیقه در بهت خوابی که دیده ، بود .با صدای آچا به خودش اومد

+ جیمین ......جیمین ....بلند شو مگه نمی خوای بری مطب

جیمین با پیراهن آسنین گوتاه خاکسریش از روی تختش بلند شد تا بره یه دوش بگیره . وارد حمام شد رفت و شیر آب را روی ولرم گذاشت تا ذهنش کمی از این مساله دور بشه ، چشم هایش را زیر دوش آب بست تا ذهن آشفته اش به آرامش برسه . که دوباره همون صدایی که در خوابش صداش کرده بود در حمام منعکس شد ، چشماش را با عجله و ترس باز کرد .در حال پوشیدن لباس هاش بعد از حمام ذهنش بیشتر از قبل درگیر شده بود که به فکرش رسیده بود . درسته باید با هوسوک درمیان می گذاشت اما قبلش باید صبحونه می خورد وگرنه مادرش به روش خودش عمل می کرد . مجدد صدای آچا از پایین پله ها به گوشش رسید

+جیمین ..جیمین ...جیمین به خدا نیای خودم میام بالا

-مامان اومدمممممم

به سرعت از پله های پایین رفت و سر میز صبحانه نشست .میزی پر از چیز های خوشمزه بود اما جیمین عاشق تنها یه چیز روی اون میز بود. پشت میز نشست و به خدمتکار و مادرش صبح بخیر گفت . بدون اتلاف وقت شیر کاکائو سرد اما خوشمزه را برداشت و یک نفس بالا رفت .

+وای چه خبرته پسرم کمی روم تر

-مامان باید برم مطب دیرم شده

+باشه ولی صبحونه ات را تا ته بخور

-چشم رئیسسس

بعد از خوردن صبحانه ،سریع لباس پوشید و سوار ماشینش شد و رفت . توی راه همش داشت فکر میکرد ،انقدر فکرش درگیر بود که چطور به پارکینگ مطبش رسیده، با این وضع ادامه می داد باید خودش را خالی از این همه فکر می کرد، ساعت ۵بعد از ظهر بود ، از پشت میز بلند شد و روپوش پزشکیش را از تنش دراورد ، با منشی خداحافظی کرد . شوار ماشین شد و با مخاطب مورد نظرش تماس گرفت . بعد از دوتا بوق خوردن تلفنش فرد مورد نظر جواب داد

+الو

-هوسوک،باید باهات حرف بزنم

+اممم.. باشه بیا گالری

-باشه ...میبینمت

جلو گالری نگه داشت. از ماشینش پیاده شد . در را باز کرد و با چهره ای که همیشه لبخند محتوای اصلیش بود روبه رو شده

+جیمینننن

جیمین سریع به آغوش باز هوسوک رفت

-هوسوک واقعا لازم داشتم بیینمت

هوسوک با نگرانی جیمین را به دفترش برد. جیمین و هوسوک کنار هم نشستند و جیمین شروع کرد

+خب چی شده به نظر خیلی درگیری

-هوسوک امروز یه خیلی عجیب دیدم .نمی دونم معنیش چیه و اصلا می خواد چه پیامی را بهم می رسونه ........
بعد از کلی صحبت های جیمین درباره خوابش و احساساتش نسبت خواب هایشو درد دل کردن هایش ،هوسوک تنها به گوش دادن اعتنا کرده بود تا پسرک روبه روش خالی از هرچیزی که اذیتش میکرد بشه

-هوسوک من زندگی خوبی دارم ، مادرم کنارمه ، مطب خودم را دارم ولی .... ولی زیادی همه چیز روی رواله

+می فهمم

بعد از کلی صحبت هوسوک ، برای خواب آشفته ای که دیده بود فکری به ذهنش رسید.

+میگم...من یه راه حل دارم

جیمین خوشحال شد

-چی؟؟؟

جیمین مطمئن بود که هوسوک،همیشه راه حل های خبی بهش پیشنهاد میده

+ببین یه دکتره هست که واسه بیشتر نمایشگاه ها میاد و عاشق فلسفه ست . می خوای بهش معرفیت کنم شاید اون بتونه کمکت کنه

جیمین از پیشنهاد هوسوک ذوق کرد

-چرا که نه ....وای هوسوک خیلی ممنونم
جیمین ، دوستش را با گرم ترین حالت بغل کرد.

Just youWhere stories live. Discover now