Elevator

371 77 13
                                    

بعد یک ساعت و نیم توی راه بودن، به خونه رسید. با خستگی در لابی رو باز کرد و وارد ساختمان شد. با سری پایین، آروم کیفشو از روی دوشش پایین انداخت و توی دستش گرفت. با کلافگی نفسی کشید و سرشو بالا آورد. دیدش. نفسش بند اومد. چقدر دلتنگش بود و متوجه نشده بود. دلتنگ نگاهش، چشمای مشکیش، و اون لبخند مهربونش، که فقط با دیدن جیسونگ روی صورتش بوجود میومد. مینهو سنگینی نگاهی رو حس کرد و با کنجکاوی سرشو بالا گرفت. جیسونگ به وضوح برقی که توی چشمای پسر روشن شد رو دید.
"اوه جیسونگی"
و به سمت پسر کوچیکتر اومد. ولی جیسونگ، هنوز باورش نشده بود، پسری که جلوش ایستاده ودستشو جلوی جیسونگ گرفته، مینهوعه.

"هی پسر کجایی؟ حواست با منه؟ حالت خوبه؟"
جیسونگ با تکون خوردن دستی جلوی صورتش و ضربه ی آرومی که به بازوش خورد، از توی فکر و خیال بیرون اومد. متوجه اشکی که توی چشماش حلقه زده نشد و با پلکی که زد، قطره ها آروم روی گونه‌ش سرازیر شدند.
"اوه هیونگ، سلام"
"هی هی چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟"

سریع دستشو روی گونه هاش کشید و اون چند قطره اشک رو پاک کرد. سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد.
"چی؟ نه نه چیزی نیست. فکر کنم چیزی رفت تو چشمم!"
و به طور مزحکی لبخند زد. با همون لبخند، تو ذهنش مثل همیشه دعوا راه انداخت.
'خاک تو سرت کنن جیسونگ. بعد یک ماه دیدیش بعد داری ضایع بازی درمیاری جلوش. احمق حواستو جمع کن!'

مینهو به سمت آسانسور حرکت کرد ولی جیسونگ هنوز سرجاش ایستاده بود.
"بریم حتما خیلی خسته ای بعدا میتونیم باهم حرف بزنیم! .... جیسونگ؟! نمیای؟ بیا آسانسور رسید."
پسر کیفشو دوباره روی شونه اش انداخت و با استرس به سمت هیونگش رفت. دستاشو توی هم قفل کرد.
"چی؟ نـ...نه هیونگ مرسی من با...پله میرم. آره با پله راحت ترم."
مینهو فرصت حرف زدن به پسر نداد و دستشو کشید و با خودش توی آسانسور برد.
"بیا ببینم تعارف میکنی چرا!"

جیسونگ با استرس و ترسی که از تو چشماش بیداد میکرد، با پای چپش کف آسانسور ضرب گرفته بود. انگشتاشو توی هم قفل کرده بود و تکون میداد. چشماش روی مانیتوری که طبقه هارو نشون میداد حرکت میکرد. باز همه ی اون افکار منفی ذهنشو پر کرده بودند. ولی بدشانس بودنش از بقیه پررنگ تر بود.
همکف-اول-دوم-سوم-چهارم- ... متوقف شد.
"چـ...چی؟ چیشد هـ...هیونگ؟ چرا حرکت نمیکنه؟ هیونگ...نباید سوار میشدم اصن...!"

زانوهاش سست شد و از دیوار آسانسور سُر خورد و روی زمین نشست. بغضش شکست و اشکاش روی گونه ها و لپای تپلش ریختند. به اینکه هیچوقت شانس نداره عادت داشت. هروقت چتر نداشت، بارون میبارید. هروقت لباس گرم به همراه نداشت، هوا به شدت سرد میشد. هروقت سرگیجه های همیشگیش به سراغش میومدن، کلاسشون از همیشه شلوغ تر و دیوانه کننده تر بود. و تقریبا نصف بیشتر اتفاقات زندگیش اینطور رقم میخورد. ولی حداقل اینبار نباید اینجوری میشد. زندگی واسه یکبار هم که شده نمیخواست بهش بگه جیسونگ ببین! تو هم مثل بقیه شانس داری! همیشه بدشانسی نیست! ولی نه. زندگیش نامرد تر از اینا بود.
ولی حالا با وجود کلاستروفوبیاش*، توی آسانسور گیر کرده بود. توی این یکسالی که به این ساختمون اومده بودند، جیسونگ هیچوقت بخاطر ترسش، از آسانسور استفاده نمیکرد و همیشه با وجود خستگیش، ۶ طبقه رو از پله ها میرفت. در واقع مجبور بود.

Elevator|one-shotWhere stories live. Discover now