چپتر پونزدهم

60 12 2
                                    

*زمان گذشته*
جیمین به دختری که توی پارک نشسته بود، اشاره کرد.
_اونو میگی؟ سویونگه.
تهیونگ رو به جونگ کوک کرد.
_میشناسینش؟
جونگ کوک سرشو تکون داد.
_آره. دخترخاله ی جیمینه. اون مغازه ی گل فروشی برای اوناس.
_مون ژو! اونجا خیلی قشنگه!
جیمین گفت:
_میخواین بریم پیشش؟
جونگ کوک دستاشو توی جیبش کرد.
_در هرصورت که با آدم حرف نمیزنه.
_اینجوری نگو! سویونگ خیلی مهربونه ولی خجالتیه.
_الان بیشتر از ده ساله که میشناسمش. یه بارم باهاش حرف نزدم.
_اینجوری نگو دیگه!
رو به تهیونگ کرد.
_بریم؟
_امممم...نمیدونم. ناراحت نمیشه؟
جیمین جلو تر از همه به راه افتاد و رو به روی سویونگ ایستاد. سویونگ اول متوجه اش نشد. درحال آهنگ گوش کردن بود و کتاب میخوند. جیمین دستشو جلوی صورتش تکون داد و بعد، سویونگ سرشو بالا اوورد. با دیدنش، لبخندی زد و متقابلا دست تکون داد.
_سلام!
جیمین دستاشو روی کمرش گذاشت.
_چه خبرا؟
_خب.... داشتم کتاب میخوندم.
_فکر کردم هنوز دگویی.
_نه. چند روزه که اومدیم. تو اینجا چیکار میکنی؟
_با دوستام اومدم.
به جونگ کوک و تهیونگ اشاره کرد. سویونگ به سمتشون برگشت. زمانی که تهیونگ براش دست تکون داد، لبخند زورکی ای زد و سرشو تکون داد. بت دیدن جونگ کوک، اخمی کرد و رو به جیمین کرد.
_اون جئون جونگ کوک نیست؟
_آره.
_شوخیت گرفته؟! اون پسره فقط ناراحتت میکنه!
_تازگیا بهتر شده. اونی که کنارش ایستاده و میشناسی؟
_نه.
_کیم الکساندر.
_کیم الکساندر؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_تا حالا اسمشو نشنیدم.
_عجیبه! بین دخترا خیلی معروفه!
_نمیدونم. پسر خوبیه؟ ناراحتت که نمیکنه؟
_نه. خیلی مهربونه.
_اما با جئون جونگ کوک نگرد. یادت رفته چقدر اذیتت کرده؟
_خب... گذشته دیگه! میدونی من زود فراموش میکنم.
_ولی من نه. ازش خوشم نمیاد.
_میخوای با هم بگردیم؟
_با اونا؟
_آره.
_از اون پسره خوشم نمیاد.
_خب مثل همیشه باهاش حرف نزن.
سویونگ کمی فکر کرد.
_کجا میخواین برین؟ من باید زود برگردم خونه. پدرم عصبانی میشه.
_نگران نباش،حواسم هست. همین اطراف. قبوله؟
_باشه. فقط من زیاد بلد نیستم با کسی حرف بزنم.
_اشکالی نداره.
بعد، سرشو به علامت نه تکون داد.
_نه. نمیتونم!
_سویونگ!
_نمیتونم! خودت میدونی خود مضطرب میشم! زمانیم که مضطرب میشم عصبانی میشم. اون پسره هم هست بیشتر عصبانیم میکنه. تازه، وقتی که عصبی و عصبانی میشم، دلم میخواد وحشیانه غذا بخورم ولی اینجا چیزی برای خوردن نیست.
جیمین آهی کشید.
_خیله خب! کی برمیگردی خونه؟
_زمانی که دور شدین.
_واقعا که!
سویونگ لباشو روی هم گذاشت. اینجور مواقع ناامید و خجالت زده میشد.
_ببخشید...
_باشه،باشه. به هرحال، شب تر میام پیشت.
_باشه.
زمانی که به سمت جونگ کوک و تهیونگ برگشت، دوتاشون منتظر بهش نگاه میکردن. جیمین شونه هاشو بالا انداخت. بعد، نگاهی به جونگ کوک انداخت و چشم غره رفت.
_نمیتونستی یکم بهتر رفتار کنی؟!
جونگ کوک به اطراف نگاه کرد و بعد، به خودش اشاره کرد.
_کی؟ من؟!
_پس کی؟ تهیونگ؟
آهی از سر کلافگی کشید و رفت.
*زمان حال*
یوری دفترو بالای سرش گذاشت و بلند خندید. از پدرش همچین چیزی بعید نبود.
*زمان گذشته*
تهیونگ و جونگ کوک، پشت جیمین راه میرفتن. تهیونگ گفت:
_کاری باهاش کردی؟
_با کی؟
_اون دختره.
_چی؟ من اصلا باهاش حرف نمیزنم.
_اصلا؟
_خب... فرقی نمیکنه وقتی که جواب آدم و نمیده.
_یعنی باهات خوب نیست؟
_حالا چه فرقی میکنه!
_نه خب... جیمین بنظر ناراحت میاد.
_نمیدونم.
_عجیبه.
توی راه برگشت، جیمین به مغازه ی گل فروشی رفت تا به خالش سر بزنه. تهیونگ و جونگ کوک بیرون ایستاده بودن. تهیونگ گفت:
_اممم... اون خانومه که داخله، بهت چشم غره رفت؟
جونگ کوک شونه هاشو بالا انداخت. تهیونگ چشماشو ریز کرد.
_تو واقعا با جیمین چیکار میکردی؟
_باید چیکار میکردم؟!
_همه خیلی ازت ناامیدن!
_لطف میکنن. از اینکه مردم ناامید باشن، بیشتر سود میبرم تا امیدواریشون!
_واقعا که!
_چرا نمیاد بیرون؟
_نمیدونم. بیا صبر کنیم.
مدتی که گذشت، سویونگ و از دور دیدن. سویونگ با دیدنشون، چند قدم عقب رفت. دور خودش چرخید و بعد، زمانی که متوجه شد دیگه دیر شده، برگشت. سعی کرد اهمیتی نده ولی نمی‌خواست با تهیونگ بد رفتاری کنه. اونکه تقصیری نداشت!
رو به تهیونگ کرد و لبخند محوی زد. تهیونگم متقابلا همینکارو کرد. جونگ کوک منتظر ایستاد ولی تنها چیزی که نصیبش شد، چشم غره بود. سویونگ از پله ها بالا رفت و وارد مغازه شد. تهیونگ آهی کشید.
_واقعا با جیمین چیکار کردی؟!
الان واقعا برای خودشم سوال شده بود. دقیقا چه کارایی با جیمین کرده بود؟ چرا خودش چیزی نمی‌گفت ولی بقیه سرزنشش میکردن؟
کمی بعد، جیمین از پله ها پایین اومد.
_خیلی منتظر شدین؟
تهیونگ لبخندی زد و سرشو به علامت منفی تکون داد. جونگ کوک خواست چیزی بگه که با یادآوری شرایط، ساکت موند. جیمین دستاشو دو طرفشون گذاشت و به راه افتادن.
جونگ کوک توی اتاقش دراز کشیده بود. برای بار هزارم با کاغذهای اطرافش هواپیما درست می‌کرد و توی هوا پروازشون میداد.
_خب... از تکلیفاش کپی میکردم. این چیز بدی نیست.
هواپیمای دیگه ایو به هوا فرستاد.
_هروقت که باید برای ورزش یارگیری میکردیم نمیزاشتم کسی جیمین و برداره. خب، برای این بود که خودم میخواستمش! اینکه رفتار بدی محسوب نمیشه! سال دوم راهنمایی هم چند بار با توپ زدم توی سرش اما دست خودم نبود! همینجوری اونجا وایساده بود. من که از قصد اینکارو نکردم!
کلافه، نفس عمیقی کشید. دستاشو توی موهاش فرو برد و بهشون ریخت.
_مسخرس! من کلا کاریش نداشتم! من با هیچ موجودی کاری نداشتم!
از جاش بلند شد و توی هال رفت. مادرش توی آشپزخونه بود. پس به سمت آشپزخونه رفت.
_مامان چی درست میکنی؟
_توقع داری چی درست کنم؟ مرگ موش؟!
_دارم درکل میپرسم.
_غذا.
_خیلی ممنون!
_میخوای مزاحمم بشی برو بیرون.
_باشه. فقط یه سوال داشتم.
_چیه؟
_جیمین و میشناسی؟
_همون پسر رنگ پریدهه؟
_چی؟
_قد کوتاهه؟
_آره، همون.
_معلومه که میشناسم. چه سوالیه؟!
_خب... میگم...
مادرش چاقوی توی دستش و توی هوا تکون داد. این همیشه به معنای "خلاصش کن" بود. جونگ کوک نگاهش برگردوند و آب دهنشو قورت داد. مادرش واقعا زن خشنی بود.
_من باهاش بد رفتاری میکنم؟
مادرش اخمی کرد.
_کی گفته؟
_برام سواله.
_چرته. تو کجا بد رفتاری میکنی؟ به این خوبی!
_چیه؟
پدرش هم وارد آشپزخونه شد.
_میگه با جیمین بدرفتاری میکنم یا نه.
_جیمین همون پسر کوتاهه رو میگی؟
_آره دیگه.
_تازه فهمیدی؟!
مادر جونگ کوک ناباورانه به شوهرش نگاه کرد.
_شوخیت گرفته؟! پسر من کجا باهاش بد رفتاری میکنه؟
_کیو گول میزنی؟ واقعا نمیفهمی خودت؟! این پسره روابط اجتماعیش رسما نابوده!
_به پسر من چه ربطی داره اون همش میخنده!
_نه، نداره ولی قرارم نیست پسر تو همش برج زهرمار باشه.
مادرش ناخودآگاه چاقو رو بالا اوورد.
_به پسر من گفتی برج زهر مار؟!
جونگ کوک با چشمای گرد شده بهشون نگاه کرد و سریع جلوشون ایستاد.
_حالا... حالا لازم نیست بخاطر من...
مادرش به کمرش لگد کرد و روی زمین افتاد.
_برو کنار بچه!
_وسط صحبت من و مادرت نپر، بی تربیت!
جونگ کوک برای ثانیه ای بهشون خیره شد و بعد، آهی کشید. در هر صورت که رفتار جدیدی ازشون نبود. از کنارشون به آرومی رفت و به اتاق خودش برگشت.
*زمان حال*
بعد از شنیدن صدای پدرش و جیمین، با عجله از اتاق بیرون رفت. دوتاشون با دیدنش تعجب کردن. جونگ کوک آهی کشید.
_هرروز دیوونه تر میشه! رسما دارم میمون بزرگ میکنم!
جیمین خندید.
_چرا به میمونا توهین میکنی؟!
یوری توی این لحظه اهمیتی نمی‌داد.
_شماها چیچوری با هم دوست شدین؟
جونگ کوک ابروشو بالا داد.
_یعنی چی؟ چقدر یهویی!
جیمین به دیوار تکیه داد.
_خب داستانش طولانیه!
_آره.
_بابا، بابابزرگ می‌گفته که تو با عمو جیمین رفتار خوبی نداشتی.
جیمین با شنیدن این حرف بلند خندید و دست زد. جونگ کوک سریع سرشو تکون داد.
_چه حرفا! اون مگه بابای من نیست؟! چرا همش طرف اون کثافته!
_داره حرف راست و میزنه دیگه! یادت رفته سویونگم چشم دیدنتو نداشت.
جونگ کوک خندید.
_بی لیاقتا دور من زندگی میکنن!
یوری روی مبل، برعکس نشست تا مستقیم بهشون نگاه کنه.
_دقیقا چیکار میکردی؟
_گفتم هیچکار!
جیمین سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نخیر! این آقا یه بار کل شیر و روی من خالی کرد چونکه صبح بهش لبخند زدم!
یوری با دهن باز بهشون خیره شد. جونگ کوک بلافاصله واکنش نشون داد.
_خب میخواستی صبح به من لبخند نزنی!
_میدونستی بیشتر مواقع پاشو جلوی من میذاشت تا بیوفتم؟!
_برای چی سر راهم میومدی خب؟!
_تازه، یه بار شیرکاکائو رو توی کیفم خالی کرد چونکه بهش تکلیفامو ندادم!
یوری از شوک زبونش بند اومده بود.
_بابا وات د...
جونگ کوک انگشتشو بالا اوورد.
_دارم میگم اتفاقی بود. دستم خورد ریخت توی کیفت!
_پس چرا هیچجا نبود جز توی کیفم؟ میتونست روی میزمم بریزه.
_من چه میدونم!
یوری زمزمه کرد:
_همه حق داشتن!
و به طرف اتاقش دوید.
*زمان گذشته *
"نمیخوام اینو قبول کنم که با جیمین رفتارم بد بوده. خب... من که کاری باهاش نداشتم! تازه مامانمم باهام موافقه! اون حتما یه چیزی میدونه که اینو میگه، مگه نه؟"
جونگ کوک خودکارشو پایین گذاشت. چشماشو بست. آهی کشید و موهاشو بهم ریخت.
_اون دختره سویونگ خیلی رو مخه!
امروز صبح، سویونگ درحالی که میدونست جونگ کوک در حال رد شدنه، کل آب کثیف و روش ریخته بود. زمانی هم که جونگ کوک عصبانی شده بود و ازش می‌پرسید که چرا اینکارو کرده، فقط میگفت:
_نفهمیدم که داری رد میشی.
البته، جونگ کوک باور نکرده بود. سویونگ ازش بدش میومد و اینکارو کاملا از روی قصد و قرض انجام داده بود.
_داشت ادای منو درمیوورد؟!
پوزخندی زد.
_دختره ی دو رو! منو بگو چقدر باهاش خوب بودم!
_سلام!
تهیونگ وارد اتاقش شد. جونگ کوک برگشت و نگاهی بهش انداخت. با لبخند بهش نگاه می‌کرد. جونگ کوک بلافاصله سرشو برگردوند. دستشو برای ثانیه ای روی قلبش گذاشت. خیلی وحشتناک تند میزد.
_چیزی مینویسی؟
_رازه!
تهیونگ خندید.
_داری جمله ی منو میگی؟
_مگه اولین بار توی کل دنیا تو گفتیش؟!
تهیونگ سرشو تکون داد و روی تختش نشست.
_چرا اومدی حالا؟
_حوصلم سر رفته بود.
_اینجا رسما شده محل تردد همه!
_مگه جیمینم اینجا بود؟
_یکی، دو ساعت پیش.
_چه حیف! کاش بهم میگفت.
_چه فرقی داره حالا!
بعضی وقتا، بی دلیل، به توجهی که تهیونگ به جیمی داشت، حسودی می‌کرد. باعث می‌شد از خودش بپرسه که، یعنی زمانی که اون نیست، تهیونگ ممکنه یه همچین چیزی رو راجب اون به جیمین بگه؟ یا اینکه انقدر با جیمین خوشحاله که اصلا به اون فکر نمیکنه؟
_خب.... سه تایی بهتر نیست؟
_در هر صورت، دوتاتون برای من مایه ی عذابین!
تهیونگ خندید.
_همچین منظوری نداری!
جونگ کوک کلافه بنظر می‌رسید.
_آخه تو از کجا میدونی منظور من چیه؟!
_خب من...
لبخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت.
_فقط میدونم!
*زمان حال*
_یعنی کلا میخواد همینجوری پیش بره؟
برگه های دفتر و به سرعت ورق میزد تا بتونه چیزی روپیدا کنه. بیشتر صفحات اخیر راجب پدرش و جیمین بود. البته با حضور سویونگ که مدام از پدرش ایراد می‌گرفت. شونه هاشو بالا انداخت. میتونست بعدا این صفحات و بخونه. چیز جالبی که بود، پدرش از سال دوم، چیز زیادی ننوشته بود. شاید ده صفحه ی دیگه بود. عجیب بود. پدرش علاقه ی خاصی به خاطره نویسی داشت. چرا نباید به اینکار ادامه می‌داد؟
_اوه، تابستون!
صفحاتی که مربوط به تابستون بودن، تقریبا زیاد بودن. روی اول صفحه نوشته بود:
"زمانی که دوربین و روشن کردم، میتونستم صدای شکستن قلبمو بشنوم. میدونستم که هیچوقت قرار نیست این تصویر و تا ابد ببینم. یه روزی، تو یه آینده ی شاید خیلی نزدیک، اون به کشور خودش برمیگرده. اینو مطمئنم. نمیتونه توی کره زندگی کنه. به هیچیش نمیتونه عادت کنه. تا دلیلی که سعی میکنه طاقت بیاره، شاید ما باشیم. راستشو بگم، ناراحتم. هروقت که بهش فکر میکنم هم، ناراحت میشم. چرا از بین این همه آدم، باید یه همچین چیزی رو تجربه کنم؟ "
***
سویونگ

 چرا از بین این همه آدم، باید یه همچین چیزی رو تجربه کنم؟ "***سویونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

م

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

م

راقب خودتون باشین🫂💜😚

Flower and Honey Where stories live. Discover now