در رستوران نشسته بود و با غذاش بازی میکرد ، توی فکر مریضی بود که خواب های عجیبی میدید . از زمانی که روانپزشک شده بود چنین مریضی با چنین مشکلی ندیده بود و ذهنش درگیرش بود. با صدا مردم از فکر درآمد و بلند شد تا ببینه چه خبره پسری جذاب با پیراهن سفید با راه راهای آبی و شلوار پسته را دید که به طور ناگهانی سر میز بیهوش شده ، با دیدن میز خالی که فقط یه نوشیدنی روی میزه حدسی زد . جلو رفت و نشست کنار پسر بیهوش شده ، سرش را در دستاش گرفت تا ببینه نبض داره یا نه . نبضش میزد اما کند بود ولی نبض خودش تند میزد نمی دونه چرا!! . نامجون به صورت مرد جوان نگاه کرد زیبایی عجیبی توی اون چهره بود و هیچ دلیلی برای انکارش وجود نداشت. در یک لحظه مردی بلند قامت و بزرگ جثه جمعیت را کنار زد و تا اومد پسر بیهوش شده را بلند کنه نامجون مرد را پس زد
-هی چیکار میکنی
+دخالت نکنید آقا
-من یه پزشکم موظفم که به یه انسان بیمار اهمیت بدم
+به هر حال ما ایشون را به خونه میبریم تا حالشون بهتر بشه
نامجون به مرد بزرگ چثه نگاهی کرد بهش نمی خورد که بادیگارد باشه . شاید می خواست که بلایی سر پسر بیهوش بیاورد ولی نه در این رستوران آدم ها سرشناس شهر می آیند و ممکن نیست که بخواهند فردی را بدوزدند چون آدم هایی که به اینجا می آیند خودشون بادیگارد دارند و فکر کرد که شاید این مرد بزرگ چثه بادیگارد این پسر باشه. فکر های منفی را کنار زد تا کمک کنه پسرک بیهوش را سوار ماشین کنند . یک دست پسر جوان را دور گردنش انداخت و دست دیگرش را اون مرد گنده گرفت . لحظه ای توجه ناجون را به خودش جلب مرد داشت با کسی حرف میزد . به صورتی که نامجون نشنوه گفت
+ قربان ماموریت انجام شد. بله طعمه را الان میاوریم
اما نامجون گوش های خیلی تیزی داشت و اونچه را نباید می شنید ، شنید.
با خودش گفت-چی ماموریت؟؟..... طعمه؟؟؟ این پسر چه ربطی به این دو کلمه داره
قضیه مشکوک بود. تصمیم گرفت خودش مرد جوان را به بیمارستان ببره ، باید کمکش کنه. نامجون مرد جوان را کشید کنار و دستانش را زیر زانو هاش برد و اون را بغل کرد سریع دوید تا سوار تاکسی بگیره . با سرعت یک دهم ثانیه سوار تاکسی شد تاکسی در حرکت بود و مرد بزرگ چثه هنوز دنبال تاکسی می دوید
+وایسااااااااااا
اما دیگه نفس کم آورد و ایستاد ، دیگه نتونست ادامه بده
نامجون آهی از سر راحتی و خلاص شدن از دست اون مرد کشید . اما حالا باید با این پسرک جوان چیکار میکرد. اول از همه باید به حالش رسیدگی میکرد. روبه راننده تاکسی کرد-آقا میشه مارو به بیمارستان کیونگ هی ببرید
راننده سری تکون دادو مسیرش را به سمت جایی که نامجون گفته بود تغییر داد.
به بیمارستان رسید سریع با همون حالت قبلی که مرد جوان را بغل کرده بود پیاده شد و به سمت در ورودی بیمارستان رفت اما قبلش یادش اومد که باید پول تاکسی را حساب کنه پس کرایه را حساب کرد و رفت داخل بیمارستان.
سمت باجه اطلاعات رفت-ببخشید اقای دکتر پارک هیوونگ شیک را لطفا پیج کنید یه مورد اورژانسیه
زن پشت باجه با تعجب به نامجون اون پسر زیبای در آغوشش بود نگاه میکرد و بعد دکتر پارک هیونگ شیک را پیج کرد.
بیمارستان کیونگ هی
*************
سلااام
داریم به نامجین مرسیم کم کم و قراره ویمین و سپ هم بعد از نامجین بیان
❤❤
YOU ARE READING
Just you
Romanceخلاصه داستان: راز های زندگی پیچیده است و انسان ها ناتوان در فهم اسرار رازها. در پیچیدگی راز های تاریک تنها عشق جولنه می زند در بین آن تاریکی ها عشق روشن کننده دل ها می شود اما جوانه عشق دو گلبرگ دارد و گاهی تنها با یک گلبرگ متولد می شود. جوانه با نو...