لونا...
گیج بودم، نمیدونستم چه اتفاقی داره واسم می افته.
چرا دوباره برگشتم اینجا؟
به محلی که اعدام شدم ی بار.همه اتفاقها تکرار شدن، جونگ کوکی من رو به اقدام به قتل لی آرا متهم میکنه، لی آرا که در گوشم همون حرفها رو میگه.
یعنی همه چی ی توهم بود؟ توهم نجات یافتن.با حس باز شدن راه تنفسم، تند تند شروع کردم به نفس کشیدن.
به اطرافم نگاه انداختم.
تو اتاق خودم بودم، اتاقی که بعد از دوشس شدن بهش انتقال پیدا کردم.
اشک های رو صورتم رو پاک کردم، همش خواب بود..آره خواب بود لی آرا مُرده.-لونا؟!
سمت صدا که برگشتم، جسمی محکم من را در آغوشش گرفت.
گیج سر جام خشکم زد.
حرکت نوازش گونهاش روی کمرم باعث شد پُر بشم از حس امنیت و اشکهام دوباره سر ریز بشن.
محکمتر فرد مو بلوندُ، توی بغلم گرفتم.
آروم تر که شدم ازم جدا شد، دستم رو سمت لپهای صورتش بردم و اونا رو کشیدم.-آخ چیکار میکنی؟
صدای بچگانهاش که غر میزد تا ولش کنم حس خوبی بهم میداد.
-دنیل تو چرا هنوز تو جسم ی بچه ای...خوبی؟
آهی کشید و با چشمهای قرمزِ درشتش زل زد بهم.
-خودمم نمیدونم هرچی سعی کردم وارد جسم اصلیم بشم نشد.
-چه اتفاقی واسم افتاد؟
دستی به گردنم کشیدم.
-اصلا شبیه خواب به نظر نمیرسید خیلی واقعیتر بود.
-الان 1ماه میشه که بیهوشی بعد از اینکه توی پایتخت از هوش میری پرنس جیمین میارتت عمارت، نمیدونم چه جادویی روم اجرا کرد ولی هر چی بود باعث شد بهوش بیام...روت طلسم اجرا کردن ی نوع جادوی سیاه باعث میشه برگردی به کابوست و اونقدر اونجا بمونی که روحت تیکه تیکه بشه و بمیری.
پس بگو چرا انقدر حس اون نگاه آشنا بود!
اگه بیدار نمیشدم میمردم...دوباره
وایسا 1ماه گذشته؟! جیمین اون روز چی داشت بهم میگفت؟-جیمین...رفت جنگ؟
دنیل در سکوت از تخت پرید پایین لبخندی به خاطر کیوت بودنش زدم.
نامهای با خود مهر پرنس جیمین بهم داد.-قبل از اینکه بره خواست این رو وقتی بیدار شدی بهت بدم.
[بانو چویی لونا...
احتمالا وقتی این نامه رو بخونید من خیلی وقته رفتم جنگ،نمیخواستم تا مطمعن شدن از حالتون جایی برم ولی مجبور شدم.
راست جادوگرتون باید بگم به خودشون هم گفتم جادوش در حال تموم شدنه پس تا وقتی که مانای از دست رفته بهبود پیدا کنه باید توی این جسم دوام بیاره.
ESTÁS LEYENDO
My Second Chance To Live ||JJK(COMPLETED)
FanficSEASON 1 COMPLETED SEASON 2 COMPLETED میدونید چرا به بعضی ها شانس دوم برای زندگی کردن داده میشه؟! چون لحظه مرگشون پر از پشیمونی، غم و ناامیدی برای کارهایی که میتونستند انجام بدن ولی انجام ندادن. و لحظه مرگ من هم همین حس ها رو داشتم پشیمونی، درد،...