از اتوبوس پیاده شد و با خستگی کش و قوسی به تنش داد.
اینطور نبود که هر روز به مادرش سر بزنه ولی دست کم دو بار در هفته این کار رو میکرد.
کلاه سویشرتش رو جلو کشید و بعد، دست هاش رو توی جیب های شلوار لی آبیش فرو برد.
احساس سرمای کمرنگی رو توی سرشونه ها و گردنش حس میکرد که خب، جای تعجب هم نداشت. بارون تازه اروم گرفته بود و سویشرت مشکی رنگش هنوز حتی درست و حسابی خشک هم نشده بود و نم داشت.
دماغش رو بالا کشید و راه افتاد، برای رسیدن به خونه باید از ایستگاه اتوبوس مسیر نسبتا باریکی رو که سربالایی هم بود طی میکرد.
ساعت حدودا ده صبح بود و میتونست صدای بچبچ دختربچه و پسرکی که جلوی سوپری نه چندان بزرگ سر خیابون ایستاده بودن و برای به توافق رسیدن سر طعم بستنی یکی به دو میکردن بشنوه.
قدم هاش رو تند تر کرد و خیلی طول نکشید که خودش رو جلوی در فلزی سفید رنگ خونشون برسونه.
در رو با کلید باز کرد و داخل خونه رفت. کفش هاش رو با حوصله کند و توی جاکفشی گذاشت... کلاه سویشرتش رو از روی سرش برداشت و بدون انداختن نگاه خاصی به خونه سمت اتاقش رفت.
میدونست سهمی تا الان رفته مدرسه، پدرشون سر کاره و ییشینگ هم احتمالا خوابیده.
در اتاق رو اهسته باز کرد و حدسش درست بود. تخت ییشینگ درست رو به روی در اتاق بود و دیدن جسم غرق در خوابش اصلا کار سختی نبود.
داخل اتاق رفت و اهسته در رو پشت سرش بست.
تخت ییشینگ کاملا سمت چپ و به صورت افقی به دیوار رو به روی در چسبیده بود، تخت سهون کاملا سمت راست و به صورت افقی به دیوار مقابل تخت ییشینگ یا در واقع همون دیواری که در قرار گرفته بود چسبیده بود.
سویشرتش رو دراورد و پشت تک صندلی ِداخل اتاق اویزون کرد تا خشک بشه، گوشیش رو روی میز چوبی گذاشت و شلوار لیش رو دراورد. شلوارش رو روی چوب لباسی اویزون کرد و با بیرون کشیدن حولهش از داخل کشوی زیر تختش حوله رو دور کمرش بست.
از خستگی تمام کتف و کمرش درد میکرد.
سمت حموم رفت تا دوش سریعی بگیره. هم میخواست خستگی الانش کم بشه هم نیاز داشت برای امشب مرتب باشه.
شیفت شب معمولا از ساعت هشت شروع میشد اما امشب رئیس مهمونی داشت و سوفیا بهشون اطلاع داده بود ساعت شش عمارت باشن. البته که هربار با تغییر ساعت، اضافه حقوق گندهای هم گیرشون میومد و کی دلش میومد به دست و دلبازی رئیسش نه بگه؟
در واقع تنها چیزی که دربارهی رئیس برای سهون خیلی کنجکاو کننده بود بیاعصابی عجیبش بود!
رئیس واقعا توی حقوق دادن و هزینه کردن و ریخت و پاش برای مهمونی دست و دلباز بود و حتی هر هفته یک روز میتونستن مرخصی بگیرن. ولی امان از وقتی که کسی برخلاف میلش کاری میکرد!
VOUS LISEZ
Umbrella ☔
Fanfiction◾کاپل: هونهان ~ چانبک ~ کایسو ◾ژانر: روزمره - درام - رمنس ◾نویسنده: 𝐻𝑜𝑝𝑒 ▪️کمک کردن خوبه، اینکه نذاری اطرافیانت خیس بشن و چتر بالای سرشون بگیری مهربونیت رو میرسونه. اما چتر شدن برای کسی که از چتر متنفره چطور...؟ خورشیدی که میسوزونتت حتی وقتی ز...