چان آروم چشمهاشو باز کرد و با سنگینی که روی دستش احساس کرد، آروم سرشو برگردوند و با چهره ی کسی که بیشتر از همه عاشقش بود رو به رو شد.
لبخندی روی لبهاش نشست و آروم بدون اینکه صدایی بده به چشمهای بسته ی پسرکش خیره شد.
بینی کشیده ی فوق العادش و لبهایی که باید کلی جلوی خودش رو میگرفت تا نخواد هر لحظه شکارشون کنه و لبهاشو روشون قرار بده.
دستی توی موهاش ابریشمی پسرک فرو برد و بوسه ای روشون زد و آروم از آغوشش بیرون اومد تا برای شام، برای هردوشون چیزی درست کنه.
همینطور که آروم در حال درست کردن سوپی برای مینهو بود، آهنگی رو که تازه روش داشت کار میکرد، زمزمه میکرد و با ریتمش بدنش رو حرکت میداد.
تقریبا آخرای کار بود اما هنوز کامل قانع نشده بود که کار آهنگ به اتمام رسیده.
احساس میکرد چیزی کمه و تصمیم داشت یک هفته بیشتر زمان بگیره تا بفهمه باید چه چیزی بهش اضافه بشه.
ناگهان با حلقه شدن دوتا دست دور کمرش، از جا پرید و با فرو بردن بوی بدن مینهو خنده ای کرد و به سمتش برگشت.
_هی....اگر خسته ای میخوای بازم بخواب. دارم برات سوپ درست میکنم که حالتو بهتر بکنه.
مینهو آروم بدون اینکه نگاهش رو از روی دوست پسرش برداره سری به نشونه ی نفی تکون داد و آروم با صدای گرفتش گفت:
_الان همین که کنار تو هستم برام بهترین داروی ممکنه!
چان با شنیدن حرفش صورتش سرخ شد و سرشو پایین انداخت و با خجالت، پسرک رو به روش رو به خودش نزدیکتر کرد و بوسه ای روی لبهاش کاشت.
همه چیز عالی بود.
چان با این فکر اضطرابی وجودش رو فرا گرفت.
میدونست باید ماجرای فلیکس رو زودتر برای مینهو توضیح بده.
نمیتونست برای همیشه از گفتن اتفاق تلخی که براش افتاده بود فرار کنه.
الان مینهو براش مثل یه خونه ی امن بود. جایی که میتونست وجهه ی خوب و بد خودش رو بدون ترس از قضاوت شدن نشون بده.
البته که دوست داشت بیشتر همون وجهه ی خوبش به معشوقش نشون داده بشه، اما نمیتونست از حقیقت فرار کنه.
باید با کمک هم و در آغوش گرفتن هم روی پاشون بایستن و در برابر تاریکی های زندگیشون مقاومت کنن درسته؟
با صدای ناگهانی مینهو به خودش اومد و دید که سوپ داره سر میره اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه دست مینهو سریع به سمت در ظرف رفت و با گرفتنش هیسی کشید و چهرش در هم رفت.
_خدای من! مینهو حالت خوبه؟
چان با نگرانی سریع شعله ی زیر ظرف رو خاموش کرد و دست مینهو رو گرفت و به سمت ظرفشویی حرکت کرد.
با ریختن آب سرد اخمهای پسرکش دوباره تو هم فرو رفت.
_باید میذاشتی من ظرف رو بردارم الان دستت سوخت!
با ناراحتی، پسر بزرگتر به انگشتهای قرمز شده ی مینهو خیره شد.
مینهو خنده ای کرد و دستی توی موهای چان فرو برد و با حالت کیوتی گفت:
_اوووو....دوست پسرم زیادی روی من حساسه.
چان با اخمی دست به سینه گفت:
_نگرانیم رو مسخره نکن مستر لی!
+خدای من! وقتی عصبانی هستی حتی صدبرابر جذابتر هستی!
پسرک کوچیکتر اینو گفت و با خنده ازش فرار کرد و چان با لبخندی شیطانی گفت:
_بذار دستم بهت برسه.
و به سمتش دوید و بالاخره با گرفتن بدن کوچیک مینهو توی آغوشش با هم روی مبل افتادن.
مینهو بلند بلند میخندید و از چشمهاش از شدت خنده، اشک میریخت.
چان صدای خنده ی اون رو، زیباترین صدای دنیا میتونست در نظر بگیره.
وقتی میدید پسرک رو به روش، بدون هیچ نگرانی میخنده و خوشحاله، براش بهترین هدیه ی دنیا بود.
همونطور که بدنش روی بدن مینهو قرار داشت، بدون اختیار دوتا دست پسرک رو محکم روی مبل فشار داد و صورتش رو به سمت گردنش برد.
بوسه هایی پشت سرهم روی پوست سفید رنگش میزد و صدای آه کشیدن مینهو، براش لذت بخش بود و بیشتر تحریکش میکرد.
دستهاش روی مچهای مینهو محکمتر شد و بعد از چند ثانیه سرشو پایین تر برد و با آزاد کردن یکی از دستهاش، لباس اون رو بالا زد و تا خواست اون رو از بدنش در بیاره، دست مینهو محکم روی دستش قرار گرفت.
چان سریع نگاهش رو از بدن نیمه برهنه ی پسرک برداشت و به چهرش خیره شد.
چهره ای که ترس آشکارا درش دیده میشد.
نگاهی پر از وحشت و شرم....
چان با دیدن ترس مینهو سریع از روی اون بلند شد و با گرفتن دستهاش و بلند کردنش هردو روی مبل نشستن.
بدن مینهو به لرزه افتاده بود و اصلا تماس چشمی باهاش برقرار نمیکرد.
_اتفاقی افتاد مینهو؟ من کار اشتباهی کردم؟
مینهو بدون اینکه حرفی بزنه اشکی روی صورتش نشست و سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
چان با دیدن گریه ی مینهو، شوکه صورتش رو توی دستهاش گرفت و با پاک کردن اشکهاش، دوباره پرسید:
_مینهو....اگر چیزی هست که داری اذیتت میکنه بهم لطفا بگو. دیدن تو به این شکل دیوونم میکنه.
مینهو چشمهاشو محکم بست و با صدایی لرزون جواب داد:
_من...من نمیتونم الان همه چیز رو برات بگم. ولی...ولی وقتی دستهامو محکم گرفته بودی و من نمیتونستم تکون بخورم، یک سری خاطراتی که بارها تلاش کرده بودم از ذهنم پاکشون کنم دوباره برام زنده شدن. و...و لباسم رو...لباسم که میخواستی در بیاری...من نمیتونم. نمیتونم این کارو الان انجام بدم. من...
و صداش با بغض شدیدی که گلوش رو گرفته بود به خاموشی رفت.
اشکهاش دوباره روی صورتش سرازیر شدن و با هق هقی دستهاشو روی صورتش گرفت.
چان میدونست خاطرات گذشته چقدر راحت میتونن با یک حرکت دوباره توی ذهن زنده بشن و به خودش لعنت فرستاد که نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره.
اون مینهو رو درک میکرد.
مینهو فقط بخشی از خاطرات گذشتش رو براش گفته بود، و مشخص بود هنوز خیلی اتفاقات دیگه ای براش افتاده که نمیدونه.
باید بهش فرصت میداد.
_هی هی...مینهو لازم نیست خودت رو اذیت کنی. من تا هروقت که خودت راحت باشی برات صبر میکنم باشه؟ خواهش میکنم خودت رو اذیت نکن. من رو ببخش من نباید بدون اجازت چنین کاری میکردم.
مینهو با بغضی توی گلوش سرشو روی سینه ی چان قرار داد و با صدای لرزونی جواب داد:
_نمیخواستم....نمیخواستم حالتو بد بکنم. نمیخواستم این شب قشنگی که با هم داریم رو خراب کنم. متاسفم...اما یه لحظه همه ی اون اتفاقات توی ذهنم جرقه زد. میدونم که تو چنین آدمی نیستی. خدای من! تو فرشته ای! چطور به خودم اجازه دادم بترسم؟
و با شرم نگاهش رو از پسر رو به روش گرفت.
چان با چشمهای گرد شده بازوهای پسرکش رو گرفت و کاری کرد بهش نگاه کنه.
_هی! تو هیچ دلیلی نداری که از من معذرت خواهی کنی! تو کاملا حق داشتی که بترسی. این تروما هست. قرار نیست زخمهایی که برداشتیم اینقدر زود خوب بشن. نه زخمهای من، و نه زخمهای تو!
و دستی روی گونه ی مینهو کشید و اشکش رو پاک کرد.
_تو زیباترین آدمی هستی که دیدم. هم از باطن و هم از ظاهر. و قرار نیست من چیزی رو بهت تحمیل کنم تا زمانی که خودت نخوای و این اصلا مشکلی نداره!
و بوسه ای روی پیشونیش زد و محکم بغلش کرد.
_نمیذارم دیگه هیچ وقت کسی بهت آسیبی برسونه. تو مثل یه مجسمه ی چینی ظریف و شکستنی هستی که باید ازت در برابر همه چیز محافظت کرد. و من کسیم که این کارو میکنم. ازت در برابر هرچیز کثیفی که توی این دنیا هست مراقبت میکنم.
مینهو لبخندی زد و دستهاشو دور کمر پسر بزرگتر حلقه کرد و بوسه ای روی گونش کاشت و زیرلب گفت:
_دوستت دارم بنگ چان. میدونی که منم میتونم کسی باشم که دردهات رو تسکین بده درسته؟ لازم نیست همه چیز رو به تنهایی به دوش بکشی! من اینقدرا هم شکستنی و ضعیف نیستم! ۲۲ سال تنهایی زندگی کردما!
چان خنده ای کرد و زیرلب در حالی که مینهو رو بیشتر توی آغوشش فشار میداد گفت:
_من بیشتر دوستت دارم لی مینهو. و بله میدونم که چقدر قوی هستی و مطمئن باش هر زمان به کمکت نیاز داشته باشم، قبل از اینکه بفهمی خودم سراغت میام. و هرجا باشی پیدات میکنم. مثل اون روز داخل ساحل.
مینهو با شنیدن کلمه ی ساحل، چشمهاش گرد شد و از آغوش چان بیرون اومد و داد زد:
_یانگ جونگین! هان جیسونگ! بهشون خبر دادی که من پیدا شدم؟ خدای من نکنه به پلیس زنگ زده باشن؟ جونگین کم صبرتر از اینه که منتظر تماس تو تا الان شده باشه!
چان خنده ای کرد و دست مینهو رو قبل از اینکه با سرعت به سمت گوشیش حرکت کنه، گرفت و گفت:
_همون موقعی که پیدات کردم و تو خوابت برد بهشون زنگ زدم و خبر رو رسوندم.
پسر کوچیکتر با شنیدن حرفهاش آهی از روی آسودگی کشید و گفت:
_ولی دوست دارم به جیسونگ زنگ بزنم. خیلی بد ازش جدا شدم و احساس بدی دارم.
مینهو با مظلومیت لباشو داد بیرون و با ناراحتی به معشوقش خیره شد.
با اینکه حسادت توی تک تک اعضای چهره ی چان مشخص بود، اما آهی کشید و سرشو تکون داد و گفت:
_ولی زیادی طولش نده، من سوپ رو آماده میکنم.
مینهو سعی کرد لبخندشو نگه داره و آروم سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت و زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه گفت:
_دوست پسر غیرتی؟ هوووم....داره جالب میشه.
و با خنده ای شیطانی شماره ی جیسونگ رو گرفت.
******
هیونجین در حالی که چشمهاش تمام مسیر تار میدید، بالاخره ماشینش رو رو به روی خونه ی چان دید.
_فاک....
با ناسزایی و دردی که نفسش رو میگرفت، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با فشار دادن زنگ در، در حالی که به دیوار تکیه داده بود، ایستاد.
_لعنتی....در رو باز کن دیگه!
و در آروم با چهره ی اخم کرده ی چان باز شد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
هیونجین بدون هیچ حرفی تنها با باقی مونده ی قدرتی که توی بدنش باقی مونده بود، با دستش چان رو به بغل هل داد و وارد خونه شد.
_هی! کسی بهت اجازه نداد که وارد خونه بشی لعنتی!
چان با عصبانیت بازوی پسرک رو گرفت و سعی کرد جلوشو بگیره.
اما هیونجین دستشو محکم از دستش درآورد و فریاد کشید:
_لعنتی! فلیکس....فلیکس زنده هست!
همون لحظه مینهو هم از اتاقش بیرون اومد و با وحشت به صحنه ی رو به روش و حرفی که شنیده بود نگاه کرد.
_مست کردی؟ اگر داری شوخی میکنی اصلا شوخی قشنگی نیست. و خدارو شکر کن تا الان مشت محکمی نثارت نکردم!
چان با عصبانیت قدمی به سمتش برداشت و دستهاش مشت شده دو طرف بدنش قرار داشتن.
مینهو سریع به سمت پسر بزرگتر رفت و دستشو گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
_هی هی....بذار بشنویم چی میگه. بنظرم حالش خوب نیست.
چان با حرف مینهو دوباره نگاهی به پسر رو به روش انداخت.
اون راست میگفت.
روی صورت و گردن پسرک عرق نشسته بود و صورتش کمی سرخ شده بود.
مشخص بود تب شدیدی داره و دستهاش میلرزیدن.
آهی کشید و گفت:
_منظورت چیه؟ چرا باید مزخرفی که گفتی رو باور کنم؟
هیونجین با اخمی که ناشی از بدن دردش بود، دستشو داخل جیبش فرو برد و گوشیش رو دست چان داد.
_عکس داخل گالری رو چک کن...
چان سریع گوشی رو گرفت و گالری رو باز کرد و با عکسی که داخلش بود نفسش مقطع شد.
چشمهاش گرد شد و با وحشت به عکس خیره نگاه کرد.
نمیتونست...نمیتونست چیزی که چشمهاش داشتن میدیدن رو باور کنه.
_این....این فلیکسه!
هیونجین سری تکون داد و با صدای ضعیفی گفت:
_این عکسو یه غریبه که امشب بهم زنگ زده بود برام فرستاده. نمیدونم تا چه حد واقعیت داره. برای همین اومدم به تو بگم....اون...اون یه سری مزخرف راجع به انتقام از من و تو...نقشه ی اول و دوم... و اینکه...اینکه فلیکس رو مال خودش میدونه میگفت...
اما نتونست حرفش رو ادامه بده و سیاهی جلوی چشمهاشو گرفت و دیگه متوجه چیزی نشد.
اون جلوی چشمهای مینهو و چان از حال رفت و با دویدن اون دو به سمتش به دنیای تاریکی فرو رفت.******
این هم از این پارت💕
کلی بهش عشق بدید ^^
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم
YOU ARE READING
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fanfictionمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...