#passion_and_pain2 pt.1

763 89 5
                                    

دو سال و نیم بعد...

با صدای داد جونگکوک به طرف اتاق خوابمون رفتم.
هول نکردم چون برام عادی شده بود دختر کوچولومون از تخت بره بالا و موهای باباشو بگیره تو مشتش که بیدار شه.

در اتاقو باز کردم و رفتم داخل. لبخندی زدم از حالتشون.
_هه جونگ باز موهای بابارو کشیدی؟
هه جونگ_بابا.
جونگکوک با حالت زاری مچای کوچولوی دخترمونو گرفته بود تو دستش که موهاشو بیشتر نکشه.
_جیمین کمک.
لبه ی تخت نشستم و سعی کردم مشتاشو باز کنم.
_بسه دیگه قشنگم. بابا بیدار شد. دیگه داری موهاشو میکنی بابا کچل میشه.
مشتاشو باز کرد و شروع کرد بوسیدن صورت جونگکوک.
جونگکوک_ببینش توروخدا. اول میزنه بعد میبوسه.
بعدم محکم بغلش کرد و تمام صورتشو بوسید.
گوشیش که زنگ خورد هه جونگو داد بغلم. اونم یقه تیشرتمو چسبید که شیر بدم بهش.
_میخوام یام بدم قشنگم.
جونگکوک_جیمین شیر بده یه لحظه ساکت باشه. نمیشناسم شماره رو ببینم کیه؟
_خب میرم بیرون.
مچ دستمو سریع گرفت:
_نه بمون.
تلفنو جواب داد. منم تیشرتمو یکم دادم بالا و اومدم هه جونگو بخوابونم رو دستم که شیر بدم، همونجور وایساده خودشو خم کرد حمله کرد طرف نیپلم.
جونگکوک_الو.... الو....
صدای خندم یکم بلند شد. چون واقعا داشت قلقلکم میومد و مور مورم میشد.
نگاه کوک که افتاد بهم لبخندی زد و در حالیکه تلفنو قطع میکرد گفت:
_چرا اینجوری شیر میخوری دخترکم؟
_کی بود تلفن؟
جونگکوک دستی پشت کمر دخترمون کشید و گفت:
_حرف نزد. کمرت درد میگیره اینجوری هه جونگم.
شاکی و لوس گفتم:
_تقصیر توئه گفتی شیر بده. میخواستم ببرمش آشپزخونه غذاشو بدم.
شروع کرد قلقلک دادنه هه جونگ که نیپلمو ول کنه. بعدم بغلش کرد بردش بیرون:
_غر نزن. بیا غذاشو بده.
بلند شدم و پشت سرش رفتم. هه جونگو نشوند روی صندلیش و خودش رفت دست و روشو بشوره.
صدامو بلند کردم:
_فندقاااااا صبحانه حاضره.
نشستم کنار هه جونگ و غذاشو یکم یکم میدادم بهش که صدای دوییدنشونو شنیدم.
_صبح بخیر.
جونگمین_صبح بخیر ماما. صبح بخیر خانوم کوچولو.
مینگوک_صبح بخیر ماما. خانوم کوچولو باز امروز صدای بابارو درآوردی که.
خواهرشونو بوسیدن و نشستن پشت میز.
جونگکوک گوشیش دستش بود و با اخمای درهم زل زده بود به اسکرینش.
_چی شده جونگکوک؟
جونگکوک_همون شمارس. زنگ میزنه حرف نمیزنه.
_ولش کن. بیا بشین صبحانتو بخور. امروز باید بریم خونه مادربزرگ.
جونگمین_بابا میخوای من جواب بدم؟
خندم گرفته بود. ادای بزرگارو در میاره.
_نه فندق. مزاحمو نباید جواب داد.
فنجون قهوه رو گذاشتم جلوی جونگکوک. ساعد دستم که جلوی صورتش بود بوسید.
هیچ فرصتی رو برای بوسیدنم از دست نمیداد. میگفت میخوام تلافی کنم اون چند سال دوریو.
نشستم کنارش که باز گوشیش زنگ خورد.
جونگمین سریع برش داشت و جواب داد.
جونگمین_سلام. شما با بابای خوشتیپ من، جئون جونگکوک تماس گرفتین. میتونین حرف بزنین؟
_عه جونگمین؟ گفتم تلفن بابارو جواب نده. درست صحبت کن.
جونگمین_من جونگمینم.
با تعجب به کوک نگاه کردم. جواب جونگمینو داد؟؟؟؟
جونگمین_هشت سالمه و پسر بابامم.
با کنجکاوی گفتم:
_کوک گوشیو بگیر ببین کیه؟
دستشو زد زیر چونش و با لبخند زل زد به جونگمین:
_ولش کن. بذار پسرم با تلفن حرف بزنه. قربونش برم. چه حس بزرگ بودنی میکنه فندق کوچولومون.
خندم گرفت. جونگکوک عاشق بچه ها بود. هه جونگ بیشتر. یه جوری این دوتا عاشق هم بودن که گاهی حس میکردم واقعا هوو آوردم سره خودم. دختره ی نیم وجبی کلی حرصمو در میاورد و باعث میشد حسودی کنم.
_دیوونه.
جونگمین_بابام همینجاس. مامانمم هست.
یکم گوش داد و بعد گوشیو گرفت طرف جونگکوک:
_بابا یه آقایی با تو کار داره.
یه قلپ از قهوش خورد و گلوشو صاف کرد بعد جواب داد:
_جئون جونگکوک هستم بفرمایید.
عاشق وقتایی بودم که اینجوری جدی میشد. ناخودآگاه با انگشتام ساعد دستشو نوازش کردم.
دستمو محکم گرفت توی دستش. با اخم زل زده بود به میز.
_جونگهیون هیونگ؟
با تعجب نگاهش کردم. سرمو بوسید و رفت بیرون که حرف بزنه.
دستام یخ کرد.
نکنه باز میخوان ازم بگیرنش؟ چی میخوان دوباره؟ خودشون طردش کردن پس چرا دوباره زنگ زدن؟
با استرس از جونگمین پرسیدم:
_جونگمینم؟ آقاهه چی گفت بهت پشت تلفن؟
جونگمین_پرسید من کیم و چند سالمه؟ بعدم گفت داداش باباس و میخواد باهاش حرف بزنه. بابا داداش داره ماما؟
سرمو تکون دادم آروم گفتم:
_داره.
مینگوک_پس چرا من هیچوقت ندیدمش؟ هیچوقت نیومد پیشه بابا؟
کلافه بلند شدم و گفتم:
_نمیدونم. بدویید برید آماده شید.
هه جونگو بغل کردم و توی ظرفشویی صورتشو شستم. جونگکوک توی بالکن هنوز داشت با تلفن حرف میزد.
رفتم تو اتاقمون. لباسای هه جونگو درآوردم و شستمش. پوشکش کردم و لباس تمیز تنش کردم.
جورابشو که کردم پاش جونگکوک اومد داخل.
پشت سرم روی تخت نشست و دستاشو انداخت دورم.
هه جونگو گذاشتم روی زمین و اونم تاتی تاتی کنان رفت بیرون.
صدامو بلند کردم:
_بچه ها مواظب خواهرتون باشید تا من آماده شم.
تکیه دادم به سینه جونگکوک و نفسمو با فشار بیرون دادم.
گردنمو بوسید و خط بوسشو تا شقیقم ادامه داد.
جونگکوک_نگرار نباش. نمیذارم دوباره جدامون کنن.
_چیکارت داشت؟
جونگکوک_اونموقع هیونگ سربازی بود و چیزی نفهمید. بعد که برگشته انگاری همش دست به سرش کردن. اونم از جین هیونگ دربارم پرسید.
با بغض ادامه داد:
_گریه میکرد. هیونگم گریه میکرد بخاطرم جیمین. مامانم حتی نگام نکرد. بابام با بی رحمی تمام از خونه انداختم بیرون. هیونگم بعده هفت سال فهمیده.
بی طاقت تو بِغلش چرخیدم و لبامو کوبوندم رو لباش. کمرمو محکم نگه داشت و لبامو محکم تر.
با صدای جیغ اعتراضی هه جونگ، لبامون با صدا از هم جدا شد.
هه جونگ خودشو تو بغل کوک جا کرد. با حرص بلند شدم و گفتم:
_باز من تورو بوسیدم و این دختره دید. هوو آوردم برا خودم بخداااااا.
جونگکوک قهقهه میزد و هه جونگ تلاش میکرد لباشو ببوسه. ولی کوک دورتر از خودش نگهش داشته بود و به تلاشاش میخندید.
_هه جونگ. لبای بابا واسه منه فقططططط.
اونم با حرص جیغ زد:
_بابااااااااا.
جونگکوک_جانِ بابا دختره قشنگم. لبام نه. ماما دعوامون میکنه. لبام واسه مامانه.
بعدم سرشو کرد تو شکمش و شروع کرد قلقلکش دادن که حواسش پرت شه.
خنده هاش اخممو باز کرد. وانیل کوچولوی شیطونِ حسود. کی بزرگ میشی من مجبور نباشم همسرمو باهات تقسیم کنم؟
کافی بود جلوش جونگکوک بغلم کنه. یه جوری خودشو جا میکرد تو بغل جونگکوک و براش ناز میومد که دلم میخواست داد بزنم.
جونگکوکم مثه پرنسسا باهاش رفتار میکرد.
از بغل جونگکوک گرفتمش و گفتم:
_بسه دیگه. تازه پوشکشو عوض کردم. بپوش بریم دیر شد.



ساک لباس بچه هارو برداشتم و درو قفل کردم. نشستم توی ماشین و ساکو گذاشتم بین دوقلوها.
هه جونگ باز خودشو واسه کوک لوس کرده بود و تو بغلش لم داده بود.
_وانیل خانوم. موقع رانندگی نمیشه تو بغل بابا باشی. بیا بغلم.
محکم یقه لباس جونگکوکو گرفت تو دستش و اخماشو کشید توهم. جونگکوک سرشو بوسید و آروم گفت:
_شیر نمیخوای؟ برو بغل ماما شیر بده.
باشه. مجبورم آوانس بدم.
سریع اومد بغلم و منتظر زل زد بهم که شیر بدم.
لپ تپلشو محکم بوسیدم و دوسه دکمه اول لباسمو باز کردم.
جونگکوک_تیشرت میپوشیدی. دکمه اذیتش میکنه.
با تعجب و با لبای آویزون نگاش کردم.
_کجا دکمه لباسم اذیتش میکنه؟
با دست آزادش یه دکمه دیگه باز کرد و لبه پیراهنمو باز تر کرد.
_دکمه هاش میخورن تو سرش. لباتم نکن اونجوری.
با چشای گرد شده نگاهش کردم.
_اصلا دکمه های لباسم وزن دارن اذیتش کنن؟ وای خدا از دست تو.
از آینه پشت سرشو چک کرد و با شیطنت گفت:
_باشه حالا حرص نخور شیرت خشک میشه وانیلمون گرسنه میمونه.
خم شدم و زیر گوشش زمزمه کردم:
_وانیل؟ یا بابای وانیل جناب جئون؟
با پایان حرفم لاله گوششو بوسیدم. 
گوششو از لبام فاصله داد و گلوشو صاف کرد.
قلقلش دستم اومده بود. اذیت کردنش اینجوری میچسبید بهم. اینکه اذیتش کنم و نتونه کاری کنه.
ولی مطمئن بودم بعدا قراره حسابی تلافیشو سرم دربیاره.

#passion_and_pain season 2Where stories live. Discover now